«1000 خاطره، 1000 هنرمند» عنوان مجموعهای بود که قرار بود به همت مجله سینما تئاتر در قالب کتابی منتشر شود که البته نشد. من از این فرصت استفاده کرده و این مجموعه خاطرات بسیار شیرین و جذاب را بهمرور در سلیس منتشر خواهم کرد.
راز آلودگی حیاتی است
عباس کیارستمی میگفت راز آلودگی حیاتی است. شخصاً کسی را شبیه به او ندیدهام تا اینجا تا این عمری که از خدا گرفتهام. اینکه آدمی اینطور شهرت عالمگیر داشته باشد و خودش را نبازد.
مردی بود که در ماه دو بار میآمد منزل من و نظافت میکرد. آدم شریف و زحمتکشی بود. در خانه کیارستمی هم یک افغانی با زنش زندگی و کار میکردند. کیارستمی خیلی دوستشان داشت و بهشان میرسید. من داستان کوتاه توکا را تا حدودی بر اساس آنها و رابطهشان با کیارستمی نوشتهام. تا اینکه روزی آنها به افغانستان برگشتند.
کیارستمی به من گفت آقا موسا (کسی که منزل من کار میکرد) رو میگی بیاد خونه من؟ گفتم چراکه نه. آقا موسا را فرستادم خانه کیارستمی. چند وقتی از این موضوع گذشت و آقا موسا هفتهای یکبار میرفت خانه کیارستمی. یک روز که آمده بود منزل من گفت این آقای کیارستمی هم آدم عجیبییه. گفتم چطور؟ گفت یک کفش نو آورد و گفت موسا این کفش کمی پای منو میزنه. کفش نوست و من نپوشیدهم. ببین بهپای تو میخوره. خواستم کفش را بگیرم و امتحان کنم که کیارستمی نشست روی زمین و به من گفت پات کن و هر چه گفتم آقا شما چرا؟ گفت دوست دارم خودم کفشو پات کنم. من خیلی خجالت کشیدم ولی اصرار آقای کیارستمی را که دیدم قبول کردم. درحالیکه پایین پای من نشسته بود کفش را پام کرد و بندش را بست و به من گفت اندازهس؟ گفتم بله آقا. گفت پس مبارکه...