بهمن شیرمحمد
فیلم «بوتاکس» با نمایی طولانی از اکرم (سوسن پرور) که در حال تماشای کارتون در تلویزیون است، آغاز میشود؛ صحنهای که با صدای برادر او یعنی عماد (سروش سعیدی) مبنی بر درخواست کمک از سوی اکرم پایان میپذیرد.
در نمای بعدی که در آشپزخانه میگذرد، اکرم علیرغم حضور سرگردان و نا لازمش، در قاب باقی میماند و روایت خارج از قاب ادامه پیدا میکند (بحث آذر و عماد درباره درست کردن سقف و چکه کردن آب). باز در نمای بعدی که بعد از بخش پایانی تیتراژ میبینیم، اکرم سینی چای به دست در گلخانه ایستاده و به صحبتهای مرد مقابلش گوش میدهد.
تعقیب مسیر فیلم و طراحی و اندازه پلانهای مربوط به اکرم و تأکید آشکار فیلمساز، حاکی از آن است که شخصیت اکرم مرکز ثقل داستان خواهد بود؛ یعنی با فیلمی مواجهیم که تمرکز اصلیاش بر واکاوی شخصیت نامتعارفی است که در همان چند دقیقه ابتدایی وعده حضورش را میبینیم و دریافت میکنیم؛ اما آیا در پایان فیلمنامه نیز چنین احساسی داریم؟
برای رسیدن به این پاسخ چارهای نداریم جز آنکه به قصه و شخصیتها بازگردیم: آذر (مهدخت مولایی) و خواهر بزرگترش اکرم که مشکل ذهنی دارد، با برادرشان عماد در خانهای که داییشان در اختیار آنها گذاشته، زندگی میکنند. آذر به کمک مردی که مختصات ارتباطشان نیز بهشدت مبهم و نامعلوم است، قصد دارد در همان خانه، محلی برای پرورش قارچ (نوعی ماده مخدر) احداث کند.
عماد چندان موافق نیست و معتقد است چنین کاری سود مالی ندارد. این نکته که دلیل مخالفت عماد صرفاً ترس یا عامل قدرتمند دیگری نیست و او تنها به دلیل سود مالی بیشتر با آذر مخالفت میکند، از اهمیت فوقالعادهای برخوردار است که در ادامه بدان اشاره خواهد شد؛ اما اتفاق مهم و نقطه عطف اصلی فیلم در حدود دقیقه ۲۰ رخ میدهد؛ جایی که عماد مشغول درست کردن سقف خانه است و اکرم به دلیل مسخره شدن از سوی برادرش، او را از بالای سقف خانه به پایین پرتاب میکند.
آذر در اولین اقدام با اورژانس تماس میگیرد، اما بدون دلیل خاصی منصرف میشود. به کمک اکرم او را به داخل آشپزخانه میکشد و خفه میکند و هر دو برای پنهان کردن جنازه عماد، او را به دریاچه نمک میبرند و در زیر نمکها به درون باتلاق میاندازند. از اینجا به بعد تمام زمان فیلم ظاهراً برای خلق تعلیقی است که از کشف ماجرا به وجود میآید؛ یعنی استفاده از وضعیت روحی و روانی ناپایدار اکرم و احتمال لو رفتن ماجرا از سوی او؛ اما مسیر فیلمنامه بهمرور تغییر جهت میدهد و تلاش میکند از زاویه دید اکرم به ماجرا نگاه کند و مشکل دقیقاً از همین نقطه آغاز میشود؛ یعنی اولاً فیلم نقطه تمرکز ابتداییاش را از دست میدهد و ثانیاً چگونگی رخ دادن اتفاقات پس از پرت شدن عماد، بهجای همراه کردن بیننده بر ابهامات فیلم دامن میزند.
برای یافتن چرایی این موارد بررسی نحوه پردازش شخصیتها در فیلمنامه تا حد زیادی میتواند راهگشا باشد. از عماد آغاز کنیم؛ او عاشق کشور آلمان است و در سودای مهاجرت به آن کشور. فیلم نشانههای واضحی از این علاقه را به نمایش میگذارد. او دائم در حال تمرین زبان آلمانی است. روی اتومبیلش پلاکهایی با پرچم آلمان نصبکرده و در داخل آنهم میتوان تصاویری از نیچه، مارکس، اولیور کان و... را مشاهده کرد. ضمن اینکه شغل و منبع درآمدش، کار کردن با همان اتومبیلی است که هر روز باید برای روشن کردنش از خواهرانش کمک بگیرد؛ اما باوجود تمام این جزئیات، شخصیت عماد قادر به همراه کردن تماشاگر نیست؛ چیزی که در درباره دو شخصیت دیگر فیلم نیز صدق میکند و درواقع پاشنه آشیل فیلم است.
عماد هیچ حسی در بیننده نمیانگیزد. رابطهاش با آذر یک رابطه کاملاً معمولی و بدون اوج و فرود لازم است و رفتار گاهی تحقیرآمیزش با اکرم نیز در حدی نیست که در تماشاگر دافعه ایجاد کند. ازاینرو اتفاقی که برایش رخ میدهد و منجر به مرگش میشود، چندان کنش برانگیز نیست؛ یعنی باشخصیتی کاملاً خنثی و بیطعمورنگ طرفیم که نه میتوان از مرگ او خوشحال بود و نه ناراحت. به همین دلیل صحنه پایانی فیلم که ظاهراً از دید اکرم و فضای ذهنی مغشوش او بیرون میآید نیز فاقد تأثیرگذاری لازم است.
در مورد آذر نیز این نقصان به شکل پررنگتری وجود دارد. او در یک مؤسسه زیبایی کار میکند. فیلم نشانهای از نیاز دراماتیک او که منجر برای تصمیم خطیرش (پرورش یک ماده مخدر) میشود، نشان نمیدهد. رفتار عجیب او در قبال حادثهای که برای عماد رخ میدهد، بهجای شناساندن او، بر ابهام قضیه میافزاید. او با خونسردی تمام برادرش را میکشد و او را در دریاچه نمک میاندازد (توضیحات عماد درباره آن مکان عجیب که حوض سلطان نام دارد و بعداً به دفنگاه او بدل میشود، از منظر شیوه دادن اطلاعات ابتدایی و خامدستانه به نظر میرسد)، بدون آنکه فیلمنامه دلیل موجهی برای این اقدام وحشتناک او ارائه کند.
انگار که او از قبل فیلمنامه را خوانده و میدانسته برای پیشبرد قصه راهی بهجز کشتن عماد و کمک گرفتن از اکرم برای پوشاندن ماجرا وجود ندارد. تنها دلیلی که میتوان برای قتل عماد در نظر گرفت، مخالفت نهچندان سفتوسخت او با ماجرای پرورش قارچ است که بههیچوجه دلیل مناسبی به نظر نمیرسد و سخت بتوان چنین عمل هولناکی را برآیند موضع عماد دانست. خونسردی و اعتمادبهنفس آذر تا حدی است که انگار با قتلی کاملاً طراحیشده و برنامهریزیشده مواجهیم، درحالیکه آن چیزی که در حال تماشای آن بودیم، یعنی تمسخر اکرم و واکنش او، تنها یک اتفاق بوده است.
جدا از این، رفتار آذر با اکرم نیز از تناقضی عجیب و مؤثر بر شخصیتپردازی او خبر میدهد. او ازیکطرف نگران آن است که اکرم بهنوعی باعث آشکار شدن ماجرای قتل شود و از طرفی با شنیدن حرفهای اکرم مبنی بر باور کردن مهاجرت عماد، او را به همان مکان مرموز میبرد تا او ماجرای قتل را به یاد بیاورد و در اواخر فیلم اکرم را باز به دلیل باور کردن مهاجرت عماد (که ادعایی از سوی خود آذر بوده) از اتاق بیرون میاندازد و بدین ترتیب، همان نقصانی که در مورد عماد به آن اشاره شد، در مورد آذر نیز وجود دارد.
در مورد شخصیت اکرم که فیلم آشکارا تلاش میکند تا ستونهای فیلمنامه را بر دوش او قرار دهد، اوضاع به نسبت دو شخصیت قبلی ناامیدکنندهتر است. او یک فرد عقبافتاده است؛ اما انگار این نقص برای فیلمنامه در حکم ابزاری مهم و تعیینکننده بوده تا نیازی برای باز کردن لایههای شخصیتی او نکند. او به کارتون علاقه دارد که احتمالاً نشانهای از روح کودکانه اوست. گهگاه به تحقیرها و توهینهای دیگران واکنش نشان میدهد و گاهی هم ساکت میماند. توجهی بهظاهر و لباسها و مسائل اطرافش ندارد.
این تقریباً تمام چیزی است که از شخصیتِ بهظاهر محوری فیلم دستگیرمان میشود. زمانی که نتوانیم از احساس چنین شخصیتی نسبت به محیط پیرامون و آدمهای اطرافش، یا نیازها، نقاط ضعف و قوت او و... سر دربیاوریم، امکان هرگونه ارتباط (اعم از علاقه تا نفرت) از ما سلب میشود. معلوم نیست که او چرا بعد از مرگ برادرش درگیر رؤیای او میشود. چون تا پیش از مرگ عماد نیز ما هیچچیز قابلتوجهی که بتوان از خلال آن رفتارهای اکرم (همانند سکانس توهم او در خیابان و سفر ذهنیاش به همراه عماد از ایران تا آلمان که از منظر اجرایی قابلتوجه از کار درآمده) را توجیه کرد، نمیبینیم و باز به همین خاطر، آن رؤیای پایانی و بازگشت عماد که قاعدتاً میبایست سویهای حسرتبار و دریغ آلود میداشت نیز بدون کارکرد باقی میماند.
در همینجا شاید بد نباشد گریزی به کتاب ارزشمند رابرت مککی یعنی «داستان، ساختار، سبک و اصول فیلمنامهنویسی» بزنیم. او در مبحث ساختار و شخصیت این دو واژه را از هم تفکیک نمیکند؛ اما میان شخصیت و شخصیتپردازی تفاوتی معنادار مییابد. ازنظر او شخصیتپردازی یعنی تعریف تمام ظواهری که میتوان با آنها کاراکتری را شناخت. چیزهایی مثل خصوصیات فیزیکی، لباسها، چیدمان منزل، عادتهای خاص و... مثل همان کاری که فیلمنامه «بوتاکس» مثلاً باشخصیت عماد انجام میدهد که در سطور بالا تعریف شدند.
اما خلق شخصیت بدون هیچ ملاحظهای وابسته به موانع پیش روی شخصیتها و شیوه برخورد شخصیت با آنهاست که نهایتاً به شکلگیری داستان و ساختار فیلمنامه میانجامد. بهعبارتیدیگر، شخصیت یعنی طرز نگاه به جهان پیرامون و شیوه تصمیمگیری؛ اما موضوع تنها محدود به این نیست. رابطه میان شخصیت و کنش او در قبال بحرانهای پیش رویش یک ارتباط دوسویه است. به عبارتی، به همان میزان که شیوه مواجهه و حل مشکل داستان از سوی قهرمان (به معنای محور قصه) او را به ما میشناساند، تعریف خصوصیات روحی و از همه مهمتر نیاز دراماتیک قهرمان نیز در قبال تصمیماتی که میگیرد، دخیل است و این حلقه مفقود فیلمنامه «بوتاکس» است که باعث شده با فیلمی آشفته و سردرگم طرف باشیم که بههیچوجه در همراه کردن بیننده و نگران کردن او در قبال شخصیتهای الکن و ناقصش موفق نیست.
ضمن اینکه به همین دلیل میان یک فیلم جنایی و شخصیت محور سرگردانیم که تقریباً هیچکدامشان نیست. چنین رویکردی را در دهه ۹۰ سینمای ایران میتوان بهکرات مشاهده کرد؛ یعنی تقسیم انرژی نامتوازن میان متن و اجرا. کاملاً مشخص است که فیلمنامه درزمینهٔ اجرا استراتژی مشخصی داشته. استفاده از نماهای ثابت و طولانی و حاکم کردن تهمایه خاکستری و استفاده از رنگهای سرد همانند نام فیلم اشاره بهنوعی بیحسی و عدم کنش دارند، اما چنین مواردی زمانی به تأثیرگذاری نهایی خود خواهند رسید که فیلمنامه قلابی تیز برای درگیر کردن بیننده در اختیار داشته باشد که فیلمنامه «بوتاکس» فاقد آن است.
فیلمنگار