شون کانری، بازیگر سرشناس سینما که چند نسل از ایرانیان نقشهای او را در فیلمهای دهه ۱۹۶۰ جیمز باند در خاطر دارند، روز شنبه در ۹۰ سالگی درگذشت.
روزنامه یو اس ای تودی، در خبری که صبح روز ۳۱ اکتبر، (بهوقت شرق آمریکا و شامگاه شنبه ۱۰ آبان) منتشر کرد، ضمن اعلام این خبر به نقل از همسر و دو فرزند او آورده است که او در خواب و درحالیکه خانواده در اطرافش گردآمده بودند، در آرامش درگذشت.
بازی در نقش جیمز باند
شون کانری که عمده فیلمهای او با صدای تأثیرگذار چنگیز جلیلوند دوبله شد، از زمانی در ایران به شهرت رسید که پایش بهعنوان بازیگر مجموعه جیمز باند به سینما باز شد. او با بازی در نخستین فیلم از این مجموعه با عنوان «دکتر نو»، راهش را به دنیای سینما گشود و توانست بیش از ده سال هنرپیشه بیرقیب این مجموعه سینمایی لقب بگیرد. در تاریخ فیلمهای جیمز باند و با توجه به ارزش زمانی دلار، همچنان پرفروشترین فیلم این مجموعه به نام او سند خورده است: فیلم «گلوله آتشین» که در سال ۱۹۶۵ ساخته شد. انتخاب او بهعنوان بازیگر نقش جیمز باند نیز نشان میدهد که دست تصادف چگونه شرایط را فراهم ساخت تا شاهین بخت چنین نقشی بر شانه او فرود آید.
در سالهای اولیه دهه ۶۰، تهیهکنندگان جیمز باند میخواستند کری گرانت، نقش باند را بازی کند؛ اما گرانت به آنها گفت که تنها در یک فیلم بازی خواهد کرد، درحالیکه تهیهکنندگان میخواستند او در ۵ فیلم سینمایی از این مجموعه ایفای نقش کند.
با چنین پیشزمینهای بود که آنها به دنبال بازیگری مناسب این نقش برآمدند و در رقابتی که بین شش بازیگر برای گرفتن آن نقش پیش آمد، شون کانری بود که به دلیل آنچه تهیهکنندگان، خونسردی ذاتی و لاابالیگری نهفته در سیما و رفتارش نامیده بودند، بهعنوان بهترین فرد برای آن نقش پذیرفته شد.
از ۱۹۶۲ که نخستین فیلم این مجموعه با عنوان «دکتر نو» به بازار سینما راه یافت، تا سال ۱۹۶۷ او در پنج فیلم از این مجموعه به ایفای نقش پرداخت. برای فیلم ششم اما تهیهکنندگان و کانری به توافق نرسیدند و آنها به صرافت استفاده از بازیگر دیگری افتادند. فیلم «در خدمت سرویس مخفی ملکه» که در سال ۱۹۶۹ و با بازی جرج لازِنبی تولید و پخش شد، شکستی فاحش برای مجموعه جیمز باند در بازار سینما به همراه آورد. همین شکست سبب شد تا تهیهکنندگان مجدداً به سراغشان کانری بیایند و او را بهعنوان بازیگر نقش باند در فیلم «الماسها ابدیاند» (۱۹۷۱) بهکارگیرند.
حضور راجر مور که ازجمله بازیگران مناسب برای نقش جیمز باند بود، سبب شد تا چند فیلم با بازی او در نقش باند تولید و پخش شود، اما دستاندرکاران در سال ۱۹۸۳ بار دیگر به سراغشان کانری رفتند تا از او دعوت کنند برای نوبتی دیگر در آن فیلم ایفای نقش کند. «هرگز دوباره نگو هرگز» آخرین فیلم از مجموعه جیمز باند بود که او به کارگردانی آروین کشنر، در آن ایفای نقش کرد. بهرغم تمایل تهیهکنندگان برای ادامه کار با شان کانری، او علاقهمند به ادامه همکاری نشد. بعدها از کانری خواستند در نقش مخالف جیمز باند هم بازی کند که بازهم نپذیرفت.
بازیگری خوششانس
کانری شاید ازجمله بازیگران خوششانسی بود که به دلیل فیزیک بدنی مناسب تا قبل از سن هشتادسالگی و پیش از آنکه خود اعلام بازنشستگی کند، پیشنهادهای بسیاری برای بازیگری به او داده میشد. خود در گفتوگویی به این موضوع اشارهکرده است که آدم پوستکلفت و سرسختی بود که بهراحتی از آرمانهای بازیگریاش عقبنشینی نکرد و هر نقشی را هم نپذیرفت. او به دلیل همین شخصیت محکم سخت موردعلاقه هموطنان اسکاتلندیاش بود و در سالهای اول قرن ۲۱ توانست نشان و لقب «سر» را از ملکه انگلیس دریافت کند.
بازی او در سلسله فیلمهای جیمز باند و برخی دیگر، کمتر موردتوجه داوران اسکار قرار گرفت؛ اما ایفای نقشش در فیلم «تسخیر ناپذیران» (به کارگردانی برایان دیپالما) در کنار رابرت دنیرو چنان تأثیرگذار بود که داوران اسکار را واداشت جایزه بهترین بازیگر نقش دوم اسکار سال ۱۹۸۷ را به او اعطا کنند. ازجمله فیلمهای معروفی که بازی کرد و ایرانیان نیز با آن خاطره دارند ایفای نقش در فیلم «ایندیانا جونز و معبد صلیبی» بود که همراه هریسون فورد و به کارگردانی استیون اسپیبلرگ اثری تماشایی خلق کردند.
«اسکاتلندی بودن»
از شون کانری کتاب زندگینامهای نیز برجایمانده است. او از هفتادوپنجسالگی به صرافت ترک میدان بازیگری افتاد و قصد کرد زندگینامه و دیدگاههایش را در کتابی بنگارد. این کتاب با همراهی و همکاری موری گریگور، دوست فیلمسازش، نوشته شد و به دلیل تعصبی که کانری به میهن زادگاهش، اسکاتلند داشت، نخستین بار در ماه ژوئن ۲۰۰۸ در جشنواره و نمایشگاه کتاب ادینبورگ رونمایی شد. کانری در این کتاب به طرح دیدگاههایش درباره جنبههای مختلف زندگی یک اسکاتلندی و فرهنگ زادگاهش پرداخت. دلبستگی کانری به اسکاتلند سبب شد تا نام کتاب را هم از روی زادگاهش انتخاب کند: «اسکاتلندی بودن.»
در سال ۲۰۱۳ نیز کتابی با عنوان «زندگی و میراثی که از کانری باقی ماند» منتشر شد. در این کتاب نویسنده شرح میدهد که چگونه کانری بهرغم آنکه از خانوادهای فقیر برخاست، توانست خود را بهعنوان یکی از موفقترین بازیگران به جامعه جهانی بشناساند و حتی ازنظر تیپ و قیافه هم عنوان خوشتیپترین مرد بازیگر را در دو نوبت از سوی نشریه معروف People دریافت کند.
ایندیپندنت
دوصفرهفتی که نمیخواست سلطان باشد
یوسف لطیف پور
شون کانری، هنرپیشه بریتانیایی که بهعنوان اولین بازیگری که در نقش جیمز باند ظاهر شد در بیش از شصت فیلم ظاهر شد، به خاطر هویت سینماییای که برآمده از ظاهر و صدای گیرا و مردانهاش بود بهعنوان یک «سمبل مردانه» و «یکی از جذابترین مردان تاریخ سینما» شناخته میشد.
شون کانری، با قدبلند، ابروهای کشیده، نگاه نافذ به همان اندازه که روی پرده مسحورکننده بود در زندگی واقعی هم جذبه داشت و جزو معدود ستارههایی بود که هم در دوره جوانی شهرت داشت و هم موفق شد این شهرت و محبوبیت را بهنوعی دیگر در دهه ششم و هفتم زندگیاش تکرار کند.
او که در شهر ادینبورو، پایتخت اسکاتلند، به دنیا آمد، سالها بود دور از رسانهها در جزایر باهاما زندگی میکرد و برای بیماری عنوان نشدهای تحت مراقبت بود، برای همین در سال ۲۰۱۴ و در جریان همهپرسی استقلال اسکاتلند از بریتانیا، کانری بااینکه بهعنوان یکی از مدافعان سرسخت استقلال شناخته میشد در انظار عمومی ظاهر نشد و در کارزار استقلالطلبان نقش نداشت.
شون کانری که در نوجوانی شیرفروش بود، بعد از رسیدن به دوره جوانیاش باید بین فوتبال و یا بازیگری بهعنوان حرفه و راه آیندهاش دست به انتخاب میزد، منتهی چون در آغاز بیستسالگیاش برای فوتبال کمی دیر بود، بازیگری را برگزید.
اولین راهنماییای که برای بازیگر شدن گرفت انگار سنگ بنای شخصیت سینمایی شون کانری را گذاشت. کسی به او گفت بازیگری در خودش کمی تناقض دارد و او باید مثل کسی باشد که هم در معدن کار میکند و هم مارسل پروست میخواند. این تناقضی است که به بسیاری از نقشهای غیر جیمز باندی کانری رگههایی از اصالت میدهد.
مثلاً دریکی از بهترین فیلمهایش، «رابین و ماریان» (۱۹۷۶)، او در نقش رابینهود پا به سن گذاشته وقتی بعد از سالها جدا افتادن از محبوبش ماریان دوباره او را میبیند و با این سؤال او مواجه میشود که اینهمه سال چرا نامه ننوشتی، صادقانه جواب میدهد: «سواد نداشتم.»
کانری اولین بار در ۱۹۵۴ بدون ذکر نامش در عنوانبندی در نقشی گذرا در یک فیلم ظاهر شد، اما در نقش کوتاهی در فیلم کلاسیک بریتانیایی «رانندگان دوزخ» (۱۹۵۷) بهیادماندنیتر بود. او در «داربی اوگیل و مردمان کوچک» (۱۹۵۹)، اولین فیلم آمریکاییاش که توسط والت دیزنی تهیه شد، آواز خواند. سه سال بعد، انتخاب شدنش برای بازی در نقش جیمز باند، مأمور مخفی ام آی 6 در داستانهای ایان فلمینگ، زندگیاش را تغییر داد.
اولین فیلم این مجموعه، «دکتر نو» (ترنس یانگ، ۱۹۶۲)، ترکیب فریبندهای بود از جنسیت، خشونت، فانتزی پاپ آرت و تکنولوژیهای نو که مسیر آینده سینما را تا حد زیادی تحت تأثیر قرار داد. بعد از «دکتر نو»، کانری در پنج فیلم دیگر از این مجموعه بازی کرد، ازجمله فیلمی که احتمالاً درخشانترین نمونه تخیل و ظرافت در فانتزی و داستانگویی در دنیای باند است، یعنی «گلدفینگر» (در ایران: پنجهطلایی) که در سال ۱۹۶۴ به نمایش درآمد.
کانری امید داشت که بازیاش در فیلم «مارنی» (۱۹۶۴)، ساخته آلفرد هیچکاک، نشان بدهد که خارج از دنیای باند هم چیزی برای ارائه دارد، اما در عمل موفقیت نهچندان پررنگ فیلم و عدم تناسب سبک بازی کانری با دنیای هیچکاک به او اجازه نداد تا از «مارنی» جریانی تازه در کارنامهاش بسازد. درواقع جریان متمایزی که در کارنامه او آغاز شد با فیلمی رخ داد که بدون رنگ و بهصورت سیاهوسفید و بدون هنرپیشه زن و با داستانی سخت و آزاردهنده ساخته شد. این فیلم، «تپه» (۱۹۶۵) که چهبسا بهترین نقشآفرینی کانری باشد، یکی از چند فیلمی بود که کانری برای کارگردان نیویورکی، سیدنی لومت، بازی کرد.
«تپه» درباره رفتار سادیستی با نظامیان زندانیشده در قرارگاهی در لیبی است که در آن، رایجترین شکنجه، وادار کردن زندانیان به بالا رفتن از تپهای شنی در وسط گرمای غیرقابلتحمل روز است. فیلم تصویری خیرهکننده از آزار جسمی، شورش و روابط آدمها در محیط بسته زندان ترسیم میکند.
کارهای مشترک دیگر کانری با لومت که به کارنامه او هویت تازهای اضافه کرد شامل فیلمی در ژانر سرقت («نوارهای اندرسن»، ۱۹۷۱)، نقش پیچیده مأمور پلیسی که متهمی در حین بازجویی زیردستش کشته میشود در فیلم غیرمتعارف «اهانت» (۱۹۷۳) و نقش کوتاه اما فراموشنشدنی در «قتل در قطار سریعالسیر شرق» (۱۹۷۴) میشود.
از نیمه دوم دهه هفتاد تا نیمه دهه بعد، کانری بااینکه حضوری مداوم در سینما داشت اما کیفیت فیلمهایش سیری نزولی داشتند. از معدود استثنائات، درام کوهنوردی «پنج روز یک تابستان» (فرد زینهمان، ۱۹۸۲) بود. در این فاصله، «هرگز نگو هرگز» (ایروین کرشنر، ۱۹۸۳) آخرین باری بود که کانری بهعنوان جیمز باند ایفای نقش کرد.
مهمترین نقش دهه ۱۹۸۰ کانری بازی در فیلم «نام گل سرخ» (ژان ژاک آنو، ۱۹۸۶)، فیلمی بر اساس رمان مشهوری به همین نام نوشته اومبرتو اِکو که در آن شخصیت اصلی (ویلیام، با بازی کانری) کشیشی است که معمای چند قتل در کلیسایی در شمال ایتالیا را حل میکند. عدم موفقیت «نام گل سرخ» در آمریکای شمالی احتمالاً تهیهکنندهها را به این فکر انداخت که کانری خارج از دنیای باند چندان محبوبیتی ندارد و در دوره میانسالیاش نقشهای زیادی نیست که بتواند ایفا کند، برای همین نقشهای دوم را به او سپردند؛ اما موفقیت کمنظیر این نقشهای دوم، مثل جیم مالون در «تسخیر ناپذیرها» (برایان دیپالما، ۱۹۸۷) و پدر ایندیانا جونز در «ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی» (استیون اسپیلبرگ، ۱۹۸۹) ارزشهای پیر نشدنی سیمای این بازیگر را ثابت کرد و یکبار دیگر، در دهه هفتم زندگیاش، ستاره فیلمهای اکشن محبوبی مانند «شکار رِد اکتبر» (جان مکتیرنان، ۱۹۹۰)، «صخره» (مایکل بی، ۱۹۹۶) و «تله گذاری» (جان آمیل، ۱۹۹۹) شد.
با آنکه کانری به اسکاتلند و ریشههای فرهنگیاش بیاندازه مغرور و وفادار بود، اما در صورتش، رفتارش و نگاهش چیزی وجود داشت که به او اجازه میدهد متعلق به ملیتها و دنیاهای دیگر نیز باشد. این متفاوت است از اینکه کسی استعداد بازیگری خارقالعادهای داشته باشد و در نقش افرادی از ملیتها و نژادهای مختلف ظاهر شود و لهجههای مختلفی را تقلید کند. کانری بدون تقلیدی خاص و بدون تغییر منش و رفتارش در نقش شیخ ریسونی در «شیر و باد» (۱۹۷۵) همانقدر قابلقبول بود که در نقش معدنچی پنسیلوانیایی در «مالی مگوایرها» (۱۹۷۰).
او سوپراستار بودن خودش با نقش باند را احتمالاً چندان جدی نمیگرفت. اگر باند بهعنوان قهرمان عصر جنگ سرد، سپری انسانی در برابر تهدید شرق محسوب میشد، در همان موقع کانری در یک محصول مشترک با شوروی به نام «چادر قرمز» (۱۹۶۹)، فیلمی متوسط از کارگردان با استعداد میخائیل کالاتازُف و در نقش یک کاشف نروژیِ قطب شمال ظاهر شد.
دریکی از درخشانترین فیلمهای زندگیاش، «مردی که میخواست سلطان باشد» (جان هیوستن، ۱۹۷۵)، کانری نقش یک افسر فاسد امپراتوری بریتانیا را بازی میکند که همراه رفیقش (با بازی مایکل کین) خودش را به روستای در شرق میرساند و در آنجا خودش را سلطان میخواند. او کمکم دروغ خودش و سلطان بودنش را باور میکند، باوری که درنهایت به نابودیاش میانجامد؛ اما خود کانری بازیگری به نظر میآمد که در آمادگی همیشگیاش در دست انداختن خود و آن رجوع دائمیاش بهسادگی، به زیرکی به خود یادآوری میکرد که نمیخواهد سلطان باشد، حتی اگر بقیه او را برای چنین مقامی پذیرفته باشند.