کاش بهنام بهزادی «استتیک» فیلمسازی را بیشتر جدی میگرفت و اهمیتی مضاعف برای کارگردانی و پیدا کردن معادلهای بصری متناسب با ایدههای مضمونی قائل میشد. کسی که با فیلم «تنها دو بار زندگی میکنیم» نشان داد کارگردان قابلی است و ایدههایی نو در سر میپروراند. گرچه آن فیلم زیر بار نمادگرایی قراردادی، کمر خم میکرد و به پرواز درنمیآمد اما از خشونت و تندیای بهره میبرد که برای سینمای محافظهکار و فرتوت دهه هشتاد شمسی، عجیب مینمود.روستای «لئو»، دخترک خیالی یادآور آیدای «نفس عمیق» و پیر پسر تهی از شوق و شور زندگی، در نسبت با تصاویر سرد و خشنی که بایرام فضلی فیلمبردار ثبت کرده بود، زیادی قابل پیشبینی و آماتوری بودند. در فیلم دوم «قاعده تصادف»، بهزادی مسیری معکوس را طی کرد. او تمرکز و توجه خود را بر جزئیات متن و ماجرای تحت تأثیر «درباره الی» گذاشت و در اجرا، در مسیری امتحان پس داده و مطمئن ازنظر پسند منتقدان قدم گذاشت؛ فیلمی بر مبنای چند «پلان-سکانس» طولانی.
فیلم تقابل فرزندان با پدران را مطرح میکرد و همچون فیلم مهم و ستایششده اصغر فرهادی، از خلال تنش فزاینده به «موقعیت بغرنج اخلاقی» میرسید؛ اما برخلاف فیلمنامه کموبیش تازهاش، در کارگردانی دستاورد و موفقیتی نداشت. بخصوص که در نسبت با فیلم قبلی از جسارت و تهورش دررسیدن به خشونت تصویری موردنیاز متن، کاسته بود و محافظهکارانه با ایده فرمال معمولی به دنبال جلب نظر منتقدان بود. این اوج در متن و فرود در کارگردانی، در «وارونگی» شدت بیشتری پیداکرده است.
فیلمی نو، دقیق و باحوصله در پرداخت بطئی و تدریجی زوال جایگاه اجتماعی/خانوادگی یک زن سختکوش و مهربان که به خاطر «تنگنظری زندگی» و «خودمحوری اطرافیانش» از طرف خانواده مورد سؤال و مواخذه قرار میگیرد و بهاجبار و از سر طبیعت جبار زندگی، به فهم تازهای از مسئولیتپذیری میرسد. با بازی عالی سحر دولتشاهی (بهترین حضور یک بازیگر زن در نقش اصلی یک فیلم سینمایی در سال 95) همراه زن و نیازهایش میشویم و به شکلی واقعی، به او و خواستههایش حق میدهیم؛ اما فیلم در کارگردانی و پرداخت بصری قصهی کارشدهاش، عقب میماند و به ظرایف واضح و مستتر در فیلمنامه، چیزی اضافه نمیکند. انگار در حال تماشای فیلمی تلویزیونی هستیم که به امکانات فوقالعاده متنش آگاه نیست.
این فیلم باید به دست فیلمسازان طراز اولی چون برادران داردن یا کن لوچ ساخته میشد تا حتی از تماشاگر عادی هم دل ببرد و دلش را هنگام تماشای چنین داستان سنگدلانهای ریشریش کند؛ تبدیل خشونت درونی به التهاب بیرونی، برجسته کردن بزنگاههای داستانی و نمایش آلودگی هوای تهران و تلفیق آن با آلایش درون شخصیتها؛ که اگر بهنام بهزادی بهسادگی از کنار این موارد نمیگذشت با یک شاهکار سینمایی طرف بودیم؛اما باید به فیلمنامه و کاری که بهزادی برای انجامش دورخیز کرده و تا حد زیادی به آن دستیافته، احترام گذاشت. کمتر فیلمی را در سالهای اخیر به خاطر میآوریم که در پردازش داستان و «تماتیک» های موردنظرش، اسیر عجله و شتاب نشده باشد و به تأنی و آهستگی همهچیز را پیش ببرد. اعتراف میکنم «وارونگی» تنها فیلم این سالها است که مرا در حسابکتابهای هنگام تماشای فیلم، سورپرایز کرد. در ابتدا و میانه فیلم، پذیرفته بودم که محدودیتها جایی برای تنفس امکانات باقی نگذاشتهاند اما در انتهای فیلم، جایی که زن در ماشین مرد همراهش و در حضور او به فهم «دلخوشی» نائل میآید، به تحسین فیلم برآمدم. نکته در پایین آوردن اندازه، میزان و «دوز» ایدههای داستانی است و رسیدن به اوجی «خفیف» متناسب با مسیر ساده اما پر جزئیات درام فیلم. فیلمی که از اسم و مفهوم «وارونگی» هوای تهران و بهانه بیماری مادر به «وارونگی» جایگاه شخصیت زن در خانواده و جامعهاش میرسد و درک تازه، مدرن و قابلفهمی از «مسئولیتپذیری» ارائه میدهد. گرچه در این میان، دریکی از نقاط عطف داستانش، در برخورد بد خانواده با زن - بیرون کردن زن از کارگاه خیاطیاش - تقلب و اغراق میکند اما بهواسطه پرداخت ریزبافت و منحنی رو به رشد درامش، شایسته تحسین و جدی گرفته شدن است. فیلمی که کمتر کسی به استقبال آن خواهد رفت و برایش آغوش خواهد گشود. آنهم در زمانهای که فیلمهای پرسروصدا و بیشازحد اغراقشدهای چون «ابد و یک روز» سعید روستایی و «اژدها وارد میشود» مانی حقیقی، گوشها را کر و چشمها را پرکردهاند و در پسند و سلیقه عمومی، فرصت و مجالی برای توجه به رویکرد حداقلی، «کم اندازه» و البته خاص «وارونگی» باقی نمانده است.
پویان عسگری
در جستوجوی سیمای زنی ازدسترفته
فیلم جدید بهنام بهزادی یک قصه دراماتیک بیسروصدا از یک زن در تهران است که آنقدری که فکر میکند آزاد است، نیست.
«وارونگی» تصویری از چشمانداز یک کلانشهر با چنان دودی است که به نظر میرسد آسمانخراشها در هوای به رنگ گچ آن محو میشوند. مثل این است که از شهر لسآنجلس فیلم گرفته باشی؛ همانی است که ما در هزار فیلم دیدهایم ولی با این تفاوت که این لسآنجلس نیست بلکه تهران است. پایتخت ایران که هنوز برای اینکه به نماد آلودگی مثل پکن تبدیل شود، جا دارد، اما فیلم جدید بهنام بهزادی احتمالش را میدهد که بهزودی به آنجا برسد. (عنوان فیلم یادآور وارونگی حرارتی است که در روزهای بد، فضای تهران را با بالاترین حد، در برمیگیرد.)اینیک وضعیت ظالمانه برای شهروندان تهران است که در این هوا زندگی میکنند، اما در «وارونگی» وارونگی موجب بروز یک مجموعه از واکنشهای اختلافات خانوادگی میشود که با قهرمان زن داستان «نیلوفر» (با بازی سحر دولتشاهی) مرتبط است تا او را وادار کند تا منبع جدیدی برای تنفس پیدا کند.
نیلوفر زنی زیبا که ازدواجنکرده با مادرش مهین (با بازی شیرین یزدان بخش) که از بیماری مزمن ریوی رنج میبرد زندگی میکند و بنابراین اجازه ندارد در شهر قدم بزند اما او خیرهسری میکند و هر جا میخواهد میرود و پس از فشار زیادی که به خودش میآورد ناگهان دچار مشکل و در بیمارستان بستری میشود. دستورهای پزشک چنین است: او باید تهران را برای همیشه ترک کند. تصمیم گرفتهشده که او به شمال نقلمکان کند و در ویلایی تفریحی زندگی کند که متعلق به یکی از خواهر برادرهای نیلوفر است. در ضمن تصمیم گرفتهشده که نیلوفر هم تهران محبوبش را ترک و با مادر زندگی کند؛ اما باوجود همه اینها، قهرمان داستان شروع میکند به درک این مسئله که در همه عمرش این دیگران بودهاند که برای او تصمیم گرفتهاند.
نیلوفر صاحب یک مغازه خیاطی است و چند کارگر دارد و بهتازگی با یک همکار میانسال و خوشتیپ (با بازی علیرضا آقاخانی) آشنا شده و روشن است که این دو تحت تأثیر هم قرارگرفتهاند. در دنیای زنانهاش به نظر میرسد او با نسخهای ایرانی از رؤیای فمینیستی زندگی میکند. آزادی او اما گمراهکننده و موقتی است. سحر دولتشاهی بازیگری زیبا و دینامیک است با چهرهای گشاده و بشاش و چشمانی تیره و آهوانه که راهی برای غلبه جستن در هر مسیری پیدا میکند. چتریهای او یادآور آدری هپبورن است. ما به نیلوفری که دولتشاهی ارائه میکند نگاه میکنیم و احساس میکنیم چقدر بانشاط درخشنده او ارتباط داریم و میخواهیم هر چه او دلش میخواهد بشود. نیلوفر قصد دارد کسبوکار خود را حفظ کند، اما ازآنجاکه پذیرفته شهر را ترک کند، برادر او فرهاد (علی مصفا) موجودی خشن و بیخرد تصمیم میگیرد بدهی او را بپردازد تا مغازه را از رهن درآورد و با حمایت خواهر متأهل او و چند تن از دیگر بستگان این کار را میکند؛ اما کاری که نیلوفر ۱۰سال پرورشش داده و از آن پرورده شده، مغشوش میشود. فیلم که در آغاز دهه ۹۰ میگذرد، نمونهای از سینمای نوظهور ایران است – مانند فیلمهایی چون «دایره» جعفر پناهی در سال ۲۰۰۱- که اغلب داستان یک بحران زنانه را در جامعه ایرانی مطرح میکند. «وارونگی» همان بحرانهای اخلاقی را به تصویر میکشد که در یکلحظه از اشتیاق، تزلزل و گذار با گامهای کوچک، نیلوفر را مجبور میکند یاد بگیرد که بهعنوان یک زن مجرد راه خودش را پیدا کند، آرزوهای خودش را که تقریباً همیشه هیچ ارزشی نداشتهاند، داشته باشد. در طول یکشب، او همهچیزش را از دست میدهد و ازآنجاکه هیچکس در خانواده او به نظر نمیرسد وقعی بگذارد، همه اینها چون ابرهای توفانی که در چهره سحر دولتشاهی جمع شوند، بروز میکند.
بهزادی که بیش از ۲۰ فیلم (شامل فیلم کوتاه و تولیدات تلویزیونی) ساخته است به سبک ایرانی که میتواند تعلیق مخفی هرروزه خوانده شود، کار میکند. هیچچیز ازآنچه در «وارونگی» اتفاق میافتد اغراق نیست یا حتی دراماتیزه نشده است، اما تنشی نامریی است که ما را به فیلم جذب میکند و این سرمایهگذاری ماست تا ببینیم چگونه نیلوفر میتواند خود را از حوادث بهظاهر تصادفی که ناگهان او را مثل ریگ روانی با خودش میبرد، رها کند. وقتی او متوجه میشود خواستگارش پسر کوچکی دارد که از او پنهان کرده، دیگر ستم زندگی بر او تقریباً توطئهآمیز میشود. چگونه میتواند دوباره بهجایی برگردد که همچنان احساس آزاد بودن داشته باشد؟ عنصر مغفول در تفکر او، درهرحال خواست خود اوست: او باید تلاش کند تا «وارونگی» خودش را خلق کند. این فیلم با یادداشتی مبهم به پایان میرسد که ممکن است برخی تماشاگران را دچار تعجب و تحیر کند.
اوون گلایبرمن، نشریه ورایتی