بهترین نقشآفرینیهای مردانهای که دیدهام نه به آل پاچینو تعلق دارد و نه به مارلون براندو. خب این همین ابتدا کار را سخت میکند. اگر در مورد بازیگران زن انسجامی در آرا وجود ندارد اما در مورد مردان یک اجماع مشخص وجود دارد: اینکه مارلون براندو، آل پاچینو، رابرت دنیرو و جک نیکلسن بهترین بازیگران جهان هستند. بر منکرش لعنت!
اما خب هرکسی یک انتظاراتی از بازیگری دارد. مارلون براندو برای من مثل شاملو در شعر میماند. تحسینش میکنم اما نمیتوانم بهش نزدیک شوم. این جدا از مثلاً این عقیده قاطعانه است که او رسماً در پدرخوانده بد بازی میکند. با آن تیله دردهان و اکت ناشیانهاش در سکانس مشهور مرگ در باغ. به نظرم او آنقدر خودشیفته است که نمیتواند بازیگر خوبی شود. (عصبانی نشوید!)
اورسن ولز هم این مشکل را داشت. بزرگترین معضل فیلمهای ولز وقتهایی هستند که او بر پرده ظاهر میشود. نابغه خودشیفته غیرقابلتحمل با آن گریمهای عموماً مضحک!
نشانههای این خودشیفتگی را در جیمز دین هم میشد تشخیص داد اما قبل از اینکه به مرحله حاد برسد اجل مهلتش نداد. مطمئناً اگر او زنده بود ادی فلسن بیلیاردباز نصیب او میشد و خب، دیگر هیچچیزی از فیلم باقی نمیماند جز سایه هیولاوار جیمز دین که همهچیز و همهکس را در خود فرومیبرد.
بگذریم. بگذارید برایتان اعتراف کنم که به نظرم بهترین بازیای که در سینمای آمریکا دیدهام متعلق به فرانک سیناترا بوده است. در فیلم آنها دواندوان آمدند. میدانم که چنین انتخابی هیچ مزیتی برای من محسوب نمیشود اما صادقانه بگویم در لحظاتی از فیلم، سیناترا ناخودآگاه فاصله میان زندگی عادی و نقش را میپیماید و میتواند از تمام آن کرشمهها و ژستهای آزارنده هالیوودی فاصله بگیرد. ملاقات طولانیاش با مارتا هایر در خانه پدر مارتا نمایشی اعجابانگیز از هنر بازیگری در اعلاترین شکل خود است. احتمالاً آن خواننده بزرگ خودش متوجه کاری که انجام داده نبوده است.
من عاشق کاراکتر کری گرانت هستم اما آنقدر انصاف دارم که بتوانم نقایص بازی او را در فیلمهای مشهور دهه 30 و یا 40 درک کنم. او در سال 1959 در شمال از شمال غربی نمایشی کم نقص از هنر بازیگری ارائه میکند. سهل و ممتنع و تقریباً بدون خطا. او در تمام سکانسهای قطار و دونفرههایش با اوا مری سنت بینظیر است و در ادامه هم میتواند باظرافتی باورنکردنی هجوم احساسات عاشقانه، شفقت و حس مسئولیت را در کالبد یک مدیر خوشگذران و بامزه به نمایش بگذارد.
جانم برایتان بگوید از طرفداران سفتوسخت هنری فاندا هم هستم. در لیدی ایو و همینطور کلمنتاین عزیزم و البته مرد عوضی. او یک بازیگر حرفهای و تمام و کمال است. درونگراترین بازیگر سینمای کلاسیک.
جیمز استوارت را در سرگیجه و مهمیز برهنه دوست دارم. وقتی از قالب مرد بلندقامت مثبت و خوشقلب و کمی عصبی خارج میشود و آشفتگیهای روانی خود را به نمایش میگذارد. اضطراب، ترس وعدم تعادل.
پل نیومن را به شکل دربست دوست دارم. در هر فیلمی میتواند میان تکنیکهای خودخواهانه اکتورز استودیو و شیرینی و تواضع ذاتی خود موازنه برقرار کند. در نقش میلغزد. بدون تظاهر، بدون خودنمایی. بیلیاردباز، مرد، لوک خوشدست، پرده پاره و... .
جان کاساوتیس بهعنوان بازیگر خارقالعاده است بخصوص نقشی که در قاتلین دان سیگل ایفا کرده است.
شون کانری ریشدار و مو جوگندمی را دوست دارم. از رابین و ماریان به بعد. شیفته نقشآفرینی تیزهوشانهاش در ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی هستم. هریسون فورد مقابل تواناییهای او بهعنوان یک بازیگر محو میشود. ذوب میشود.
به شکل ذاتی من هم طرفدار ماسترویانی هستم. بازی ژان پل بلموندو در از نفس افتاده و لینو ونتورا در ارتش سایهها را دوست دارم. میشل پیکولی همیشه خوب است بخصوص در کلود سوتهها.
در سینمای معاصر بازی تام هنکس در کاپیتان فیلیپس به نظرم اعجابانگیز است. آنتونی هاپکینز سکوت برهها و از همه عجیبتر فیلیپ سیمور هافمن کاپوتی که بالاترین مرز بازیگری را مشخص کرده است. کاری که سیمور هافمن در کاپوتی انجام میدهد در یککلام جانفشانی است. جواکین فونیکس در مرشد عالی است. همینطور ویگو مورتنسن در تاریخچه خشونت. آهان راستی از بازی آل پاچینو در هیت خوشم میآید.
من هم مثل همه مردم دنیا وقتی مورگان فریمن روی پرده ظاهر میشود و شروع به صحبت میکند طرفدارش میشوم. بالاخره مهمترین بازیگر سینمای معاصر که برای من بیل مورای است. نقشهای او را هیچکس دیگری نمیتواند ایفا کند. هیچکس.
پ.ن: در دیالوگی با دوستان متوجه شدم جای فیلیپ نوأره در این متن خالی است. برای ساعتساز سن پل وزندگی و دیگر هیچ. دو تا از کارهای درخشانش با تاورنیه. پیتر اتول لارنس عربستان وجین هاکمن در مکالمه؛ و از همه مهمتر بازی درخشان تونی کرتیس در بوی خوش موفقیت.
آرش خوشخو