اینگرید برگمن، ایزابلا روسه لینی و رویای هالیوودی

10 دی 1399
«ایزابلا روسه لینی» «ایزابلا روسه لینی»

هالیوود ناسپاس

سال‌ها پیش «اینگرید برگمن» از یک پس‌زمینه غیر منتظره به هالیوود پیوست و به‌عنوان یک زن مستعد سوئدی شهر رؤیاسازی‌های کاذب را تسخیر کرد.

درست است که یک دهه قبل از وی مارلین دیتریش آلمانی راه مشابهی را طی کرده و او نیز ستاره‌های بومی هالیوود را تحت‌الشعاع خود قرار داده بود اما بین رفتارهای برون گرایانه این زن ژرمن فراری از آدولف هیتلر دیوانه و کنش‌های درونی و ناپیدای آن سوئدی آرام خسته شده از دلمردگی‌های هموطنانش زمین تا آسمان تفاوت وجود داشت.
برگمن با حضوری موفق در آثاری همچون فیلم‌های پردلهره آلفرد هیچکاک و همچنین ملودرام‌های هالیوود تبدیل به قطبی تازه در سینمای جهان شد و نقطه اوج این فیلم‌ها برای او و سایرین بی‌گمان «کازابلانکا» در سال 1942 و روبه‌روی همفری بوگارت افسانه‌ای بود که در بسیاری از نظرسنجی‌ها حتی بالاتر از «بربادرفته» شاهکار ماندگار سال 1939 محبوب‌ترین فیلم تاریخ است.

ایزابلا روسه‌لینی بسیار بیشتر از مادرش آدمی چند فرهنگی و چند ملیتی است.

برگمن با سلاح مهربانی ذاتی کاراکترهایش و با بازی زیرپوستی زنانی که رنج برده و مقاوم شده‌اند، سه جایزه اسکار را صید کرد که هرچند بسیار بیشتر از شایستگی‌های فنی و مضمونی وی بود اما همین نیز نشان می‌داد این تازه‌وارد اروپایی فراتر و بهتر از ستاره‌های امریکایی و بواقع مالکان هالیود راه کسب افتخارات و صید عناوین مهم را می‌شناسد و به‌سرعت توانسته‌است خود را با انگاره‌های به‌کلی متفاوت بازی در سینمای امریکا همسو سازد.
پنج دهه بعداز دوران طلایی برگمن در هالیوود و سال‌ها بعداز غروب هنری و خاموشی ابدی جسم وی، دختر او از طرقی متفاوت و با روش‌هایی مجزا در هالیوود خودنمایی کرد و هرچند هرگز به اوج و شوکتی نرسید که نصیب مادرش شده بود، اما جایگاه‌هایی را در آن جا کسب کرد که بسیاری از خارجی‌های دیگر دست‌کم در سال‌های معاصر در تصاحب آن در چرخه‌های کاری سینمای امریکا ناکام مانده‌اند.

از زمانی که هالیوود به من پشت کرد به کارها دیگر رو آوردم تا باز احساس مفید بودن بکنم.

ایزابلا روسه‌لینی بسیار بیشتر از مادرش آدمی چند فرهنگی و چند ملیتی است زیرا اگر اینگرید برگمن مجبور بود فقط از بالای دیوارهای فرهنگی و اختصاصی و دیرفهم و سرد هنر سوئد به‌سوی محیط ساده‌تر و غیر پیچیده‌تر هالیوود پرواز و آنجا احراز صلاحیت و ابراز لیاقت کند، روسه لینی زمانی در هالیوود چترهای خود را گستراند که این شهرک پر زرق و برق سینمایی بیش از هر زمانی محل رفت و آمد نخبگان چند وجهی و نمایندگان الوان فرهنگی اروپا شده بود و کار برای اهالی هنر قاره سبز و جا افتادن‌شان در هالیوود بسیار سخت‌تر از ادوار و نسل‌های قبلی نشان می‌داد.

ایزابلا با کارهای نمایشی متعلق به صاحبان کالاها و تبدیل شدن به چهره چشمگیر تیزرهای تبلیغاتی شروع به دیده شدن کرد و دیری نپایید که هالیوودی‌ها دریافتند او قابلیتی را در جلب افکار عمومی دارد که مادرش هم نیم‌قرن قبل از وی و البته با ابعادی بسیار بالاتر داشت.

شانس ایزابلا هم زد و همکاری مثمرثمر وی با دیوید لینچ یکی از غیر متعارف‌ترین فیلمسازان زمان او را مقابل چشم‌ها و در ویترین نخست هالیوود قرار داد و بازی او در فیلم نوآر «مخمل آبی»به کارگردانی دیوید لینچ در سال 1986، او را در جایگاهی بسیار رفیع در هالیود نشاند و دیگر لازم نبود با سفارش این و لطف آن یا دیگر طرق جنبی به ارج و قربی برسد که برخی برگزیدگان اروپایی طی سال‌های اخیر در هالیوود به آن نایل آمده‌اند و کریستوف والتز مرد دو اسکاری و ستاره اتریشی مسن فیلم‌های «بی‌آبروهای لعنتی» (محصول 2009) و «ژانگوی آزادشده» (2012) که هر دو کارهای کوئن تین تاران تینو هستند، از سرامدان آن بوده است.
ایزابلا روسه‌لینی در دو فیلم دیگر هم با لینچ کارکرد و «قلب وحشی» یکی از آنها بود و با این که اعتقاد عمومی این است که وی هرگز هنرپیشه‌ای مناسب برای فیلم‌های عوام پسند نبوده و نیست و جلوه‌گری‌اش در فیلم‌هایی بوده که بیشتر برای مخاطبان خاص و بویژه پیروان لینچ ساخته شده اما هالیوود و جامعه هنری اروپا همیشه به چشم یک سدشکن موفق اروپایی در جامعه انحصارگرای سینمای هالیوود به وی نگریسته و او را در این زمینه خاص از اکثر همتاهای اروپایی‌اش در 40 سال اخیر موفق‌تر تلقی کرده است.
ایزابلا روسه‌لینی در فاصله‌ای نزدیک تا مرز 70 سالگی تبدیل به شهروندی آشنا در امریکا شده و از باقی‌مانده اندک عمر هنری خویش در این کشور ناآرام چیز چندان بیشتری را طلب نمی‌کند. او پذیرفته است که هرگز به مرزهای دور دست فتح شده توسط مادرش در سال‌های پایانی دهه 1930 و همچنین دهه‌های 1940 و 1950 نخواهد رسید ولی هرآنچه هم که به‌نام وی ثبت شده، ارزش سفر طولانی و ماندگار وی به قاره‌ای دیگر را داشته است. سفری همچون سفرهای ایزابل آجانی فرانسوی و گونگ لی چینی به هالیوود و با اثرگذاری بسیار بیشتر از آنها. او البته برخلاف سوفیا لورن ایتالیایی که دهه 1970 اسکاری هم شد یا ماریون کوتیلار فرانسوی که همین مجسمه طلایی را در اواخر دهه 2000 صید کرد، هرگز بر بام سینمای هالیوود ننشست اما با فرهنگ و مشخصه‌های آن عجین و یکی شده است، درست مثل مادرش که نامش آشکارا و بحق یا ناحق بر هالیوود ناسپاس همچنان سنگینی می‌کند.

 

گفت وگو با «ایزابلا روسه‌لینی»

زیاد هم افسوس نمی‌خورم!

‌وصال روحانی

ایزابلا روسه‌لینی در 68 سالگی طبعاً آن ‌پدیده دهه‌های 1980 و 1990 سینمای جهان نیست که وابسته بودنش به پدر و مادری افسانه‌ای بر ارج و قرب او می‌افزود اما وی همین امروز- در شروع زمستان کرونا‌زده سال 2020 و در واپسین روزهای این سال- نیز حرف‌های زیاد و جالبی برای گفتن درباره دنیای بشدت ضربه خورده سینما و ستاره‌های نامدار ولی رنگ پریده آن دارد. پدر او، روبرتو روسه‌لینی فقید و مشهور است که از بنیانگذاران اصلی مکتب نئورئالیسم سینمای ایتالیا بود که جهان را درنوردید و با دید شگرف او بود که فیلم ماندگار «رم، شهر بی‌دفاع» ساخته شد و مادر او اینگرید برگمن سوئدی که به هالیوود رفت و از ستاره‌های بومی آنجا هم پیشی گرفت.
 ایزابلا که در فرانسه و ایتالیا زندگی و رشد کرده، هرگز به سطح آنها نرسیده است اما به‌ مدت حدود 20 سال تا توانست سر و صدای هنری به پا کرد.  کاراکترهایی که او بازی می‌کرد، یا آدم‌هایی دچار رنج درونی بودند (نمونه: یک خواننده کلوب‌های تفریحی در «مخمل‌آبی» اثر دیوید لینچ محصول 1986) یا بیش از حد خونسرد و مطمئن (نمونه: زن جوان ماجراجو در «قلب وحشی» کار دیگری از لینچ محصول 1990).

روسه‌لینی جوان می‌توانست یک زن چند وجهی (نمونه: چهره‌ای ساحره‌آسا در فیلم «مرگ به او می‌آید» محصول 1994) هم باشد و در همه ‌حال فردی که هر رویداد و احتمالی را می‌توان در ارتباط با او در ذهن تصور و ترسیم کرد، وی به حیوانات و گیاهان نیز اهمیت زیادی می‌دهد و حق حیاتی آزادانه را برای هر موجودی در کره خاکی قائل است و اینک که چند سالی است فقط نقش مادر بزرگ‌ها و افراد مسن خانواده به وی پیشنهاد می‌شود، وقت بیشتری دارد تا راجع به دستاوردهایش با رسانه‌ها سخن گوید.

درسی که طی تمامی این سال‌ها گرفته‌ام، این است که هیچ چیز در دنیای هنری و تبلیغات و کارهای سینما واقعی نیست.


به‌خاطر تعلق داشتن به خانواده‌ای صد ‌درصد سینمایی، لابد هنر هفتم از ابتدا در خونتان جاری بوده. این‌طور نیست؟
همین‌طور است و همیشه دلم می‌خواست یک بازیگر و کارگردان شوم و کار من در این زمینه از 25 سالگی‌ام به بعد آغاز شد.
حتماً حمایت پدر و مادر بسیار سرشناس‌تان تمام درها را به روی شما باز کرد.
بله، ولی این موضوع نکات منفی هم دربر داشت. چون فرزند آنها بودم توقعات از من بسیار بالا بود و انتظار داشتند از آغاز بدرخشم و چون در قیاس با آنها دائماً شکست خورده و فردی نازل‌تر تلقی می‌شدم، بسیار سرزنش می‌شدم و این امر شما را از درون خرد می‌کند. می‌گفتند به ‌لحاظ قیافه عین مادرش است اما به‌لحاظ هنر ذره‌ای هم از او ارث نبرده است.

شرایط گواهی می‌دهد که استودیوها دوره مرا تمام شده می‌دانند.


‌‌شاید آنها حق داشتند چون مادرتان برنده سه جایزه اسکار شد و شما حتی کاندیدای این جایزه هم نشده‌اید.
چنین قیاس و برآوردی در گذشته مرا آزار می‌داد اما الان چنین نیست زیرا پیرتر و با تجربه‌تر شده‌ام. حسن پیری همین چیزها است.
کدام چیزها؟
درست است که چاق‌تر و دفرمه‌تر و شکسته‌تر می‌شوید و قند خون و اوره‌تان بالاتر می‌رود اما به‌لطف بینش عمیق‌تری که می‌یابید، به زندگی نگاه کامل‌تری می‌اندازید و داشتن یا نداشتن جوایز بزرگ، دیگر دغدغه اصلی زندگی‌تان نخواهد بود.
‌در تأیید اظهارات‌تان باید بگوییم که شما را وقتی فقط 43 سال سن داشتید، از حق ادامه حضور در تبلیغات شرکت عطرسازی لانکوم هم محروم کردند.
همین‌طور است. گفتند دنیای تبلیغات و فراهم آوردن امکان فروش بیشتر برای اجناس مختلف به نیروی جوانی و شادابی بیشتری نیاز دارد و من در آن سن فاقد آن خصلت هستم. به‌گفته خود آنها دیگر نمی‌توانستم عامل تأمین و تحقق رؤیاها و نیازهای نسل جوان باشم.
حتماً خشمگین شدید.
دنیای غرب به این شکل است. سال‌ها پیش «دلفین سیریگ» هنرپیشه زن فرانسوی در فیلمی بازی کرد که عنوان آن عجیب و با این مضمون بود: «فقط زیبا باش و خفه شو!» برای دارندگان کالاهای مختلف و آگهی کنندگان آنها تنها شرط و وجه حضور در دنیای کاری آنها همین مسأله است؛ زیبا و جوان باشید و باعث افزایش فروش شوید و اگر کلاً حرف نزنید و خفه شوید، چه بهتر!
یقین داریم عذرخواهی 20 سال بعد شرکت لانکوم از شما و بازگشت‌تان به کارهای تبلیغاتی برای آنها که هنوز هم ادامه دارد، یک پیروزی بزرگ برای شما بوده است.
همه اینها بخشی رایج و معمولی از کارهای هنری و تبلیغاتی است و هیچ‌یک از دو وجه برد یا باخت در این عرصه ماندگاری زیادی ندارند و نباید بابت آنها بیش‌از حد شاد یا غمگین شد و جشن گرفت یا غصه خورد. درسی که طی تمامی این سال‌های طولانی در برخورد جهان پیرامونی با خودم و پدر و مادر فقیدم گرفته‌ام، این است که هیچ چیز در دنیای هنری و تبلیغات و کارهای سینما واقعی نیست.
برخلاف آنچه می‌پندارید، هنوز هم برخی نقش‌های مهم و بالنسبه بزرگ به‌شما پیشنهاد می‌شود.
شاید منظورتان فیلم «جوی» باشد که در سال 2015 کنار رابرت دونیرو و جنیفر لارنس بازی کردم. با این حال این تنها فیلم پراهمیت و قابل ذکر من در یک مقطع زمانی شش ساله بود. از آن تجربه لذت بردم اما کافی نیست و شرایط گواهی می‌دهد که استودیوها دوره مرا تمام شده می‌دانند.
باز هم یادآوری می‌کنیم یکی دو سال قبل از آن در «ویتا و ویرجینیا» هم ایفای نقش کرده بودید که یک اقتباس ادبی و براساس رویدادی واقعی و تاریخی بود.
این را رد نمی‌کنم اما نقشی که به من داده بودند، بیش از حد کوچک بود.

مارتین اسکورسیسی مثل پدرم بود. در فیلم‌های وی گلوله‌های گانگسترها است که از در و دیوار می‌بارد و سرها متلاشی و بدن‌ها سوراخ می‌شود اما در پشت صحنه، او تا دل‌تان بخواهد، خوش ذوق و اهل شوخی و خنده است.


ماجرای یک فیلم کوتاه سوررئال سال 2005 شما که نامش «پدرم 100 سال سن دارد» است، چه بود؟ آن فیلم سروصدای منفی زیادی بپا کرد.
در آن فیلم پدرم را مردی توصیف و ترسیم کردم که شکم بزرگی دارد و این خلاف واقع هم نبود اما خواهر دوقلویم از این قضیه خوشش نیامد و در مطبوعات به این موضوع اعتراض و آن را کوچک و حقیر دانستن خانواده‌مان توصیف کرد. اینگونه مسائل باعث شد نکات خاص و مثبت آن فیلم دیده نشود. مثلاً من در آن فیلم هم نقش مادرم اینگرید برگمن را بازی کردم و هم در قالب چارلی‌چاپلین و آلفرد هیچکاک فرو رفتم و آن قدرها هم بد نبودم. شاید چنان قابلیت‌هایی سبب شده بود کارگردان غیرمتعارف و سختگیری مثل دیوید لینچ هم چند بار با من کار کند.

می‌گفتند به ‌لحاظ قیافه عین مادرش است اما به‌لحاظ هنر ذره‌ای هم از او ارث نبرده است.


از پدر معروف‌تان چه خاطرات و برداشت ویژه‌ای دارید؟
فیلم‌های تلخ و واقع‌گرایانه روبرتو روسه‌لینی سبب شده بود خیلی‌ها به این نتیجه برسند که او بیش از حد جدی و خشک است اما دور از دوربین و در زندگی‌عادی پدرم بسیار شوخ و خندان بود و نمی‌شد آن همه طنازی وی را باور کرد. مارتین اسکورسیسی نیز از این بابت مثل پدرم بود. در فیلم‌های وی گلوله‌های گانگسترها است که از در و دیوار می‌بارد و سرها متلاشی و بدن‌ها سوراخ می‌شود اما در پشت صحنه، او تا دل‌تان بخواهد، خوش ذوق و اهل شوخی و خنده است.
کارهای پدرتان را که «آلمان، ساعت صفر» و «پاییزا» را هم در بر می‌گیرد، چقدر دیده و چه میزان ازآنها تأثیر پذیرفته‌اید؟
آنها هشدار دهنده و باعث افتخارند اما با سلایق روز جهان همخوانی ندارند و جوانان کنونی قادر به لمس ارزش‌های تاریخی این کارها نیستند. ساخت آن آثار سینمایی برای آن دوران تلخ پس‌از جنگ جهانی دوم موضوعیت و مناسبت داشت اما بدیهی است که به عصر دیجیتال و کامپیوتری امروز نخورد.
آیا شتاب خاصی برای انجام کارهای باقی مانده‌تان حس می‌کنید؟
بله، همیشه این احساس را دارم که هر فیلم در دست‌ تهیه شاید آخرین کاری باشد که در آن شرکت می‌کنم و در نتیجه بهتر است در آن بسیار کامل ظاهر شوم. در هر حال و حتی در این سن بالا لحظه‌ای هم از یادگیری نکات جدید و متدهای تازه در حرفه‌ام غافل‌نمی‌مانم و دائماً در حال آموختنم. این اصل نیز به من کمک کرده است با واقعه پیرشدن تدریجی و فزاینده‌ام بیشتر و بهتر کنار بیایم و غرق در ناامیدی نشوم. بسیاری از افراد در این زمینه‌ها کم می‌آورند و دچار یأس مطلق و افسردگی می‌شوند.
شما چند کتاب و فیلمنامه هم نوشته‌اید. از آنها نیز برای ما بگویید.
از زمانی که هالیوود به من پشت کرد و مرا برای حضور در فیلم‌های مهم خود کوچک‌و بدون صلاحیت شمرد، من به کارها و مشغله‌های دیگر روی آوردم تا باز احساس مفید بودن بکنم و بسیاری از کارهایی را که همیشه به آنها علاقه‌داشتم، انجام دادم. من یک مزرعه هم خریدم و در آن به‌کار کشاورزی و پرورش گل‌وگیاه و حتی گوسفند و گاوداری پرداختم.
امروز از دنیای سینما چقدر دورید و بابت آن چه احساسی دارید؟
بیش از آنکه نزدیک باشم، دورم و زیاد هم افسوس نمی‌خورم. در زمان تهیه و تصویر‌برداری فیلم‌ها مجبورید از اول صبح تا آخر شب در اتاق و بهتربگویم در ماشین‌تریلر کوچکی که برایتان تهیه شده است و در لوکیشن قرار دارد، ساعت‌ها منتظر بمانید تا سکانسی که شما در آن هستید و حداکثر پنج دقیقه است، گرفته شود ولی این روزها که کمتر گرفتار فیلم و سینما هستم، بموقع به‌خانه می‌آیم و وقت برای همه چیز دارم و هم به دوستانم رسیدگی می‌کنم و هم به مزرعه و حیوانات و گیاهانم.

در سال 2015 کنار رابرت دونیرو و جنیفر لارنس بازی کردم. با این حال این تنها فیلم پراهمیت و قابل ذکر من در یک مقطع زمانی شش ساله بود.


با کرونا چطور کنار آمده‌اید؟
کار بسیار سختی بوده و حاصل این دوران، تلخ و وحشتناک است اما اگر فقط یک خوشبختی و وجه خوب را بر این ماجرا قائل باشیم، این است که ما پس‌از ظهور این بیماری به شناخت بیشتر و بهتری از زندگی خود رسیده و قدر یکدیگر را فزون‌تر می‌دانیم و به زندگی و مسأله زیست و کره‌خاکی نگاه کامل‌تر و منطقی تری داریم. اینک می‌دانیم که هرکار مضری که با دنیا و محیط‌زیست می‌کنیم، بلای آن به‌طور مستقیم برسر ما بر می‌گردد و این به‌خودی خود یک خوشبختی و موهبت است.
دونالد ترامپ جهان را به‌هم ریخته و همه چیزها را آشفته‌تر کرده‌است. نظر شما چیست؟
ترجیح می‌دهم از واژه‌های معمول و رایجی مثل فاشیست و نازی برای توصیف او استفاده نکنم اما او یک دیکتاتور بی‌منطق و خطری واقعی برای دموکراسی و عاملی مضر برای کل جهان است و اگر امثال او نباشند، جهان‌جای بسیار بهتر و روشن‌تری خواهد شد، خوشبختی در آن است که دغدغه امثال کرونا و دیکتاتوری‌های غربی را که فقط در صورت ظاهر دموکراتیک هستند، نداشته باشید و کنار عزیزان خود با آسایش زندگی کنید؛ چیزی که در جوامع غربی فقط نماد و تظاهر و تصویری مصنوعی از آن
مشاهده می‌شود.
 گاردین