محمد عبدی
«آوای متال» ساخته «داریوش ماردر» نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم در جوایز اسکار امسال است که به نظر میرسد بخت چندانی برای دریافت این جایزه نداشته باشد، اما از غالب فیلمهای این بخش دیدنیتر است و جذابتر؛ اولین تجربه این فیلمساز آمریکایی که سالها پیش یک فیلم مستند را در کارنامه خود ثبت کرده بود.
فیلم با تصویری از روبن (با بازی دیدنی ریز احمد، نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد و یکی از بختهای اصلی این جایزه) آغاز میشود؛ یک درامر موسیقی پانک- متال که با شور و حال خاصی مینوازد؛ اما صدا بسیار بلند است و گاه اعوجاجی دارد که به نظر غیرطبیعی میرسد و هشداری است برای یک فاجعه.
این سرآغاز دنیای درگیر کننده نوازندهای است که از همان سکانس ابتدایی ما را با خود همراه میکند و تمام فیلم حولوحوش همین صدا بنا میشود.
نماهای کوتاه در همین سکانسِ معرفی به کمک فیلمساز میآیند تا فضایی خلق شود که دنیای شکننده شخصیت اصلی را روایت میکند و زمانی که در پایان این قطعه، او و خواننده زن به یکدیگر نگاه میکنند، با اصلیترین مسئله فیلم روبهرو میشویم: عشق و رابطهای که ناگزیر از دست خواهد رفت.
صداهای گوشخراش و فریادهای زن حین اجرا شاید اخطاری است که پیشاپیش با آن مواجهیم، اما ما- و شخصیت اصلی- آن را جدی نمیگیریم و ترجیح میدهیم در هیاهوی موسیقی متال گم شویم.
اما سیر نمایشِ این دست رفتن مسئله اصلی و اساسی فیلم است. از سویی با روایتِ از دست رفتنِ شنوایی شخصیت اصلی در همان دقایق اولیه روبهرو میشویم و از سوی دیگر بهتدریج با از دست رفتنی شاید دردناکتر.
در اولین نمایی که از داخلِ ون محل زندگی این دو میبینیم، دوربین از آشپزخانه ناظر تختخواب آنهاست و بعدتر، در نماهای بعدی همین سکانس، با زندگی کولیوار اما عاشقانه و گرمی روبهرو میشویم که با یک سکانس ساده و کوتاه ما را به دل فاجعه در سکانس بعدی هدایت میکند: سروصدای اجرا آرامآرام به سکوت غریبی ختم میشود که دعوت دردناک و قاهری است به جهان سکوت و در سکانس تکاندهنده بعدی سریعاً معنا مییابد، وقتیکه دوربین باز با همان زاویه از آشپزخانه نظارهگر تختخواب آنهاست و روبن که از خواب بیدار میشود، با این واقعیت مواجه میشود که دیگر نمیشنود.
استفاده خلاقانه صدا که از ابتدای کار آغازشده بود، لحظهبهلحظه اوج میگیرد و گامبهگام ما را در دنیای شخصیت اصلی شریک میکند.
اولین گفتوگوی او پس از دست دادن شنوایی با داروخانهچی با صداهای گنگی همراه میشود که ما را به همراه شخصیت اصلی از فهمیدن حرفهای طرف مقابل عاجز میکند. همینجا گاه دوربین از او جدا میشود و برای مدت کوتاهی حرفهای داروخانهچی را میشنویم تا تفاوت دو دنیا- شنیدن یا نشنیدن - بیشازپیش مؤکد شود و ما را بیشتر در درون بحرانی شخصیت اصلی شریک کند.
مکالمه بعدی او با یک پزشک است، این بار اما تمام مدت دوربین از بیرون نظارهگر است و ما میتوانیم حرفهای تلخ و تکاندهنده دکتر را بشنویم؛ همان حرفهایی که روبن هم به مدد یک گوشی بزرگ پزشکی در حال شنیدنش است. صدایی که ما میشنویم زمانی به درونگوشی او منتقل میشود که ما دردناکترین جمله دکتر را - در باب بازنگشتن شنوایی ازدسترفته - شنیدهایم و آمادهایم تا باز به درون تاریک روبن بازگردیم؛ جهان سکوت تلخ.
پس از آن با اولین مکالمه روبن با دوستدخترش روبهرو هستیم، جایی که روبن نواختن را نیمهکاره رها میکند و در حیاط پشت کلوب واقعیت جدید زندگیاش را با ترس به دوستدخترش توضیح میدهد و ما که باز در درون او قرارگرفتهایم، صدای واضحی از این مکالمه نمیشنویم.
نشنیدن این مکالمه از سوی ما اخطاری است که به ما میگوید این مکالمه- و این رابطه- دیگر به شکل قبلی بازنخواهد گشت و ما به همراه شخصیت اصلی با واقعیت دردناک تازهای از زندگی او مواجه خواهیم شد.
زندگی در کمپ و تلاش برای یافتن معنای تازهای در زندگی سکانسهای وسوسهکنندهای را شکل میدهد تا جان و جهان فیلم را در ستایش از زندگی شکل دهد، اما فیلم پیش از آنکه درگیر پیامهای امیدبخش و شعاری شود، جهان شخصیتش را از آن جدا میکند تا به سکانسهای تکاندهنده و تلخ پایانی برسد.
فیلم درواقع به طرز حیرتانگیزی از مرز شعار بهسلامت عبور میکند و قصد ندارد با پایانی خوش با شعارهای توخالی تماشاگرش را تسکین دهد؛ برعکس از موقعیت و جهان دردناکی برای ما میگوید که میل به تغییر و تلاش برای آن لزوماً جهان اطراف شخصیت اصلی را زیبا نمیکند.
سکانس مهمانی اوج تنهایی شخصیت اصلی را به نمایش میگذارد و همه آن ازدسترفتنهای برگشتناپذیر را با ما قسمت میکند و سکانس جذاب انتهایی - با صدای گوشخراش ناقوس کلیسا- شخصیت اصلی را به عملی سوق میدهد که فیلم به ما میگوید گزیر و گریزی از آن ندارد.