حمیده وطنی
فیلمی برای تماشا کردن در دورهمیها که فقط به همان اندازه که باید گفته شود، میگوید؛ با یک موسیقی متن دلپذیر و برخی مناظر زیبای بیابانی.
«گریه کن ماچو» داستان یک تعلیمدهنده اسب است که روزگارش به سر آمده و قصد دارد با ربودن یک پسر مکزیکی از مادرش در شهری در مکزیک و تحویل دادن او به پدرش، ۵۰ هزار دلار دربیاورد.
ایستوود ۹۱ ساله توضیح میدهد: «داستان درباره مردی است که دوران سختی را در زندگی خود پشت سر گذاشته است و سپس بهطور غیرمنتظره چالشی دیگر پیش روی او قرار میگیرد. او بهطورمعمول هرگز دست به یکسری کارها نمیزند اما او مردی است که قولش قول است. او راهش را ادامه میدهد.»
«مایک میلو» یک سوارکار بازنشسته و تربیتکنندهی اسب است؛ یک پیرمرد بدخلق و بددهن با گذشتهای پیچیده که عاشق کودکان و حیوانات است. با اینکه شخصی بدخلق است اما همچنان یک آدم حرفهای است که با آگاهی عمیقی از حرفهی خودش احساس شرافت سرسختانهای دارد. سادهتر بگویم: این نقش را «کلینت ایستوود» بازی کرده است.
ایستوود همچنین فیلم «گریه کن ماچو» را به سبک ساده و ملایمی که کاملاً با رویکرد مایک به زندگی مطابقت دارد، کارگردانی کرده است. گاهی اوقات در فیلمهای ایستوود (از زمان «میستی را برایم پخش کن») تفاوتی بهروشنی روز میان او بهعنوان بازیگر و کارگردان وجود داشته؛ تفاوت فکری چشمگیر و غالباً ظریف میان مرد کمحرف و چشم باریک روی صحنه و هنرمند حیلهگر و ماجراجوی پشت دوربین. هرچند این دفعه، اینچنین نبوده و اشکالی هم ندارد.
مایک شغل پرمخاطرهای دارد، اما او بدون هیچ فوریت خاصی به وظایف خود میپردازد و ترجیح میدهد آهسته رانندگی کرده و از مناظر لذت ببرد. ایستوود که گویا ازنظر ملی متعهد به ساخت آثاری در ژانر پدر عصبانی، انتقام و نجات است، از فیلمنامه (ارائهشده توسط نیک شنک و فیلمنامه ن. ریچارد نش، بر اساس رمانی از نش) بهعنوان بهانهای برای یک گردش آرام در منظرهای زیبا استفاده میکند. مایک مأموریتی دارد که باید باعجله آن را انجام دهد و در همین حال مردانی خطرناک در هر دو سمت قانون هم او را تعقیب میکنند؛ اما این اتفاق مانع از آن نمیشود که به یک دهکده آرام مکزیکی برود و به همراهانش بگوید: «اینجا شهر جالبی به نظر میرسد. بیایید یک نگاهی به آن بیندازیم.»
این همراهان شامل پسری ۱۳ ساله به نام «رافو» (ادواردو مینت) و خروس مبارز او، ماچو است؛ پرندهای نجیب که عنوان و مضمون فیلم را تعیین کرده است. رافو که توسط پدر تگزاسیاش رهاشده و مادر مکزیکیاش او را مورد آزار و اذیت قرار داده است، هم به ماچو وابسته است و هم به آرمانی از مردانگی سخت و محکم. یکی از وظایف مایک این است که با دستور و مثال، راهی جایگزین برای مرد بودن را ارائه دهد. این راه آنچنان ملایم نیست، (توجه داشته باشید که دربارهی کلینت ایستوود صحبت میکنیم) اما رویکردی صبورانه و با عصبانیت کمتر در زندگی است.
مایک میگوید: «این ماچویی که از آن صحبت میکنی، دیگر تکراری شده. فکر میکنی همهی جوابها را داری، اما بعد پیر میشوی و متوجه میشوی که هیچ جوابی نداری. وقتی متوجه میشوی که دیگر دیر شده است.»
آنچه بدان اشاره میشود یک نوع فلسفه امیدوارانه از تقدیر نگری است، تواضعی که باقی فیلم از آن حمایت میکند. عصبانیتها و طعمههای لیبرال که در فیلمهای «قاچاقچی» و «ریچارد جول» فراوان بودند در اینجا جایگاه زیادی ندارد و شخصیت متعارف ایستوود (انتقامجوی بیگناهان که ازلحاظ قانونی و اخلاقی شخصیتی خاکستری دارد) در شرایط نیمهبازنشستگی قرار دارد. شر، در جهان وجود دارد، اما آنچنان مشکل او نیست.
صحنههای آغازین چیز دیگری را نشان میدهد. «هاوارد»، پدر رافو (با نقشآفرینی دوایت یوآکم)، دامدار بزرگ تگزاسی و رئیس سابق مایک، مایک را برای بازگرداندن پسرش به مکزیک میفرستد. اگرچه مایک، هاوارد را خیلی دوست ندارد، اما احساس وظیفه میکند، زیرا هاوارد به او کمک کرد تا پس از یک سری تراژدیهای شخصی که برایش اتفاق افتاده بود، دوباره روی پای خود بایستد.
هنگامیکه مایک از رودخانهی ریو گرانده عبور میکند، همسر سابق و دیوانهی هاوارد را در اتاق خوابش و پسر آنها را در میدان خروسجنگیها مییابد. راستی! زمان فیلم، سال ۱۹۸۰ است. وجود جیپیاس تلفنهای همراه و امنیت شدید در مرز میان ایالاتمتحده و مکزیک، فضای فیلم را خراب میکرد. مایک، رافو و ماچو سوار بر یک سری کامیونهای قدیمی دیترویتی (که غالباً به سرقت رفتهاند، اما به نظر میرسد هیچکس مشکلی با این موضوع ندارد) توسط دوست تندخو و زنندهی مادر رافو و گاهی اوقات مأموران فدرال تعقیب میشوند.
گاهوبیگاه، مایک از طریق تلفن عمومی با هاوارد تماس میگیرد. این مأموریت، پیچیدهتر از آن چیزی است که در ابتدا به نظر میرسید. «به هیچکس اعتماد نکن»، شعار رافو است. این شعار ممکن است بسیار کلی باشد، اما شعار «به هیچ نقشی که توسط دوایت یوآکم بازی میشود، اعتماد نکن»، قانون کلی خوبی است. همانطور که پیرمرد، پسر و خروس در حال حرکت به سمت بزرگراه هستند، میتوانید پیشبینی کنید که داستان چگونه رقم خواهد خورد؛ اما نه کاملاً.
پیچشهایی در پیرنگ داستان اتفاق میافتند، اما نه با تأثیری که انتظار دارید. چیزی که بهعنوان یک فیلم هیجانانگیز شروع شد، اکنون به نمایشی روستایی تبدیل میشود، زیرا خراب شدن ماشین، مسافران را به یک روستای آرام میکشاند؛ روستایی با یک میخانهی دوستداشتنی که توسط بیوهای به نام «مارتا» (با بازی ناتالیا تراون) اداره میشود. مارتا و مایک مشغول معاشقه به شیوهی فیلم «پلهای مدیسون کانتی» میشوند، درحالیکه رافو با یکی از نوههای مارتا وقت میگذراند. تعدادی اسب وحشی وجود دارند که باید رام شوند و حیوانات دیگری نیز هستند که باید به آنها رسیدگی شود، اما تمام این موضوعات برای مدتی کنار گذاشته میشوند.
شاید این اتفاق باعث بیقراری شما شود. شاید شما به دنبال صحنههای تعقیب و گریز با ماشین، نبرد با اسلحه، عبارتهای قابل نقل و تعمقی محزون در مورد خشونت، عدالت و غرب آمریکا باشید. اگر چنین است، میتوانید به سراغ تمام کارنامهی هنری کلینت ایستوود بروید. چراکه اینیکی متفاوت است؛ برشی عمیق برای افراد سرسخت، فیلمی برای تماشا کردن در دورهمیها که چیز زیادی برای اثبات ندارد و فقط به همان اندازه که باید گفته شود، میگوید؛ با یک موسیقی متن دلپذیر (ساختهشده توسط مارک مانسینا) و برخی مناظر زیبای بیابانی (فیلمبرداری توسط بن دیویس). اگر این پیرمرد در حال رانندگی است، توصیه من این است که سوار شوید و از سواری لذت ببرید.
نیویورکتایمز