«خشکسالی و دروغ» ساخته پدرام علیزاده
رابطههایی که در سطح فرو میپاشند...
فیلم «خشکسالی و دروغ» ساخته پدرام علیزاده با رابطه امید (علی سرابی) و آلا (پگاه آهنگرانی) شروع میشود که با ورود ناگهانی میترا (آیدا کیخانی) به بحران میرسد و بعد به عقبتر برمیگردیم و رابطه امید و میترا را میبینیم که پیشازاین با ورود آلا بههمخورده است و درنهایت فیلم درجایی به پایان میرسد که امید، آلا را در اتاقخوابشان تنها میگذارد و مشغول چت کردن با میترا میشود.
فیلم میتوانست از طریق رفتوبرگشتهای زمانی مداوم میان دو رابطه و دور و نزدیک شدن پیاپی به شخصیتها و تکرار و تداوم نشانههای مشترک، امکان مقایسه و واکاوی را برای مخاطب فراهم کند تا دریابد که نوسان امید در میان این دو زن از کجا برمیآید و چه چیزی باعث قطع و وصل رابطهای میشود. درواقع از چنین فیلمی انتظار میرود که شخصیتها را مدام در مواجهه با یکدیگر قرار دهد و آنها را وادارد تا دوبهدو زوجی را تشکیل دهند و درباره خود و دیگری حرف بزنند تا هر بار که جای شخصیتها در این تقابلهای دوتایی عوض میشود، ما با جنبههای تازهای از هر رابطه هر یک از آنها آشنا شویم و موضعگیری و قضاوتمان تغییر کند و به نتیجهگیری متفاوت برسیم؛ اما در حال حاضر فیلم اساساً از چنین ظرفیتی بهره نمیبرد و رابطه ناگزیر و اجتنابناپذیری میان شخصیتهایش برقرار نمیکند و آنها را گرفتار در یک تنگنای مشترک که سرنوشتشان را به هم گرهزده، نشان نمیدهد و هرجایی هم که خلوت دونفرهای به وجود میآورد و کاراکترها را مقابل هم قرار میدهد، نمیتواند موقعیت پیچیدهای خلق کند تا زمینه مناسب برای ارائه زاویه دیدها و طرز تلقیهای مختلف درباره رابطه زن و مرد فراهم شود.
باوجودی که شخصیتها از طبقه متوسط و تحصیلکرده و روشنفکر جامعه انتخابشدهاند اما دغدغهها و انگیزههایشان برای جدایی و پیوند، به مسائل پیشپاافتاده و بیاهمیت تقلیل پیداکرده است و روابط هیچکدامشان از پشتوانه یک جهانبینی فرهیخته و عمیق برخوردار نیست و درک آنها از عشق و ازدواج وزندگی مشترک بهشدت سادهانگارانه و سطحی به نظر میرسد. درحالیکه فیلم میتوانست از همین اختلاف نظرات و درگیریهای کوچک و جزئی شروع کند و چنان در لایههای پنهان آن نفوذ کند و در عمقش فرورود که به شکاف و فاصله بزرگ و پرنشدنی میان زن و شوهرها برسد و درنهایت نشان دهد که گاهی باوجود دوست داشتن هم رابطه زناشویی به تجربهای دشوار و پیچیده تبدیل میشود وزنها و مردها نمیدانند چطور باید از رابطهشان مراقبت کنند تا در طول زمان از دست نرود، اما فیلم هیچگاه از سطح انتظارات و دلمشغولیهای معمولی و سطحی فراتر نمیرود و موفق نمیشود بهنوعی آسیبشناسی در جهت رابطه متناقض و مبهم و پیچیده زن و مرد در جامعه مدرن و امروزی دست بیابد.
فیلمی که میخواهد بیثباتی و تزلزل روابط را به تصویر بکشد، باید بتواند تعادل و موازنهای منطقی و قانعکننده را میان زن و مرد برقرار کند و فضای بیطرفانهای را به وجود آورد که زن و مرد در آن به یک اندازه مقصر و بیگناه باشند و اجازه ندهد جهتگیری مشخصی به سمت یکی از طرفین شکل بگیرد اما اکنون تمام زنهای فیلم افرادی شکاک، بدبین، لوس، پرتوقع و غیرمنطقی هستند که تعریف و طرز تلقیشان از عشق این است که مدام همسرشان را تحت نظر بگیرند و بازجویی کنند و دست به شکنجهشان بزنند.
با چنین رویهای مخاطب به امید حق میدهد که نسبت به چنین زنهایی دست به خیانت بزند و نتواند با هیچیک از آنها بماند. چون حتی تماشاگر زن هم تحمل اینهمه غر زدن و شک داشتن و سخت گرفتن را ندارد و شخصیتهای زن فیلم را پس میزند. درواقع نهفقط میترا و آلا، حتی نامزد آرش (خاطره اسدی) نیز به شکل افرادی وابسته و محتاج به تصویر کشیده شدهاند که اساساً فاقد هرگونه بلوغ و آگاهی هستند و تصورشان از رابطه زناشویی بسیار ابتدایی و بچگانه است و متأسفانه در طول داستان نیز هیچ تحولی را از سر نمیگذرانند و به درک و شعور عمیقتری نمیرسند. باوجودی که به نظر میرسد میترا در دیدار انتهاییاش با امید ازنظر رفتار ظاهری تغییر کرده است اما همچنان نمیتواند زنی مستقل، آزاد و قوی را تداعی کند که پس از جداییاش توانسته روی پای خودش بایستد و از حس نیاز و عجز و وابستگی در برابر عشق به امید رها شود و ما او را در حالی میبینیم که هنوز به دنبال بهانهای است تا خود را به زندگی همسر سابقش تحمیل کند. درواقع به نظر میرسد فیلم نمیداند از کدام منظر میخواهد به رابطه زن و مرد بنگرد و آن را مورد تحلیل و آسیبشناسی قرار بدهد. ظاهراً قرار است شخصیت آرش (محمدرضا گلزار) در جایگاه ناظری بیطرف در مواجهه با سه شخصیت دیگر قرار بگیرد و با تماشای بده و بستانهای میانشان بهنوعی شناخت درباره مقوله ازدواج دست یابد اما فیلم آنقدر به شاخههای پراکنده میپرد و پای چیزهای مختلف را بهعنوان دلیل ناپایداری یک رابطه وسط میکشد که درنهایت همهچیز گنگ و بلاتکلیف و مغشوش به نظر میرسد و تصمیم و انتخاب آرش هم مبتنی بر ازدواج نکردن بیش از آنکه از بیاعتمادی و بدبینی او نسبت به بیثباتی و تزلزل یک رابطه عاشقانه برآید، نوعی بیمسئولیتی و لاقیدی و خوشگذرانی تلقی میشود و تلخی عمیقی که باید مخاطب را تکان دهد، حاصل نمیشود و تأثیری بر جا نمیگذارد و فیلم همچو روابط میان شخصیتهایش در سطح ظاهری باقی میماند و بنیادین و قوامیافته نمیشود.
«متولد 65» ساخته مجید توکلی
در فیلم «متولد 65» ساخته مجید توکلی، همهچیز از جایی آغاز میشود که پسر و دختر جوان تصمیم میگیرند سالروز آشناییشان را به یک روز بخصوص تبدیل کنند و رؤیای دستنیافتنیشان برای زندگی به سبک آدمهای مرفه و متمول را تحقق بخشند. پس از قالب همیشگی خود درمیآیند و در نقش آدمهای جدید فرو میروند و بازی جذابی را آغاز میکنند و با ورود به خانه زن و مرد میانسال خود را بر صحنه نمایشی میبینند که داستان آن را لحظهبهلحظه مینویسند و به شکل بداههای بازی میکنند تا بتوانند یک روز باشکوه و رمانتیک را در خانهای زیبا و مجلل در کنار هم بگذرانند.
درواقع آنها برای دستیابی به آرزوها و رؤیاهایشان چارهای ندارند جز اینکه هویت واقعیشان را انکار کنند و پرسوناژی خیالی برای خود بسازند و یک روز عادی و کسالتبار از زندگیشان را بهصورت تکهای از یک فیلم درآورند تا در دنیای فریب و دروغ و توهم، واقعیت تلخ و تحملناپذیر زندگیشان را به تصویری رؤیایی و چشمنواز بدل سازند. انگار در این وانمود سازی و تظاهر به دیگری بودن است که تمام عقدهها و ناکامیها و سرخوردگیهایشان را پشت سر میگذارند و با تحریف و جعل واقعیت قدم در جهان رؤیایی میگذارند که جز در خیالشان ممکن و میسر نیست.
دختر و پسر جوان گمان میکنند که سررشته بازی در دست آنهاست و آنها هر طور بخواهند میتوانند مسیرش را تعیین کنند و سرانجامش را رقم بزنند، اما درست وقتیکه فکر میکنند شانس آوردهاند و بازی را بردهاند و توانستهاند نقش دروغین خود را به زن و مرد صاحبخانه در جایگاه تماشاگران خود بقبولانند و آنها را در برابر داستان خودساخته و خیالیشان قانع کنند، میفهمند همه ترفندها و شگردهایی که برای بازی دادن دیگران بهکاربردهاند، به عواملی در جهت بازی خوردن خودشان تبدیلشده است؛ یعنی آنها تمام تلاششان را میکنند که خود را در جایگاهی غیر ازآنچه واقعاً هستند، جا بزنند و زن و مرد صاحبخانه هویت جعلی آنها را باور میکنند ولی در این پروسه قرار گرفتن در جای اشتباه، پسر و دختر جوان مجبور به پرداختن تاوان و تبعاتی میشوند که انتظارش را ندارند و خود را برایش آماده نکردهاند. به همین دلیل پسر و دختر هرچقدر در نیمه اول میکوشند تا همهچیز را چنان واقعی جلوه دهند که هویت جعلیشان باورپذیر از آب دربیاید، در نیمه دم دست به هر تلاشی میزنند تا دروغین بودن هویتشان را ثابت کنند و به موقعیت قبلی خود بازگردند و نمیتوانند. همین وارونهسازی موقعیت که در لحظه از سویههای مثبت به منفی تغییر ماهیت میدهد، بهخوبی گرفتاری و استیصال شخصیتها در یک موقعیت پوچ و ابزورد را نشان میدهد که درگیر تلاشی سیزیفوار و بیهوده شدهاند و در یک چرخه باطل و بیمعنا در حال گشتن به دور خود هستند و برای به دست آوردن چیزی کوشیدهاند که درواقع از دست دادن همان چیز را در خود دارد.
فیلم میتوانست این دو رو داشتن جریان بازی را بهعنوان استراتژی بیانی داستانش به کار ببرد و در نیمه اول دختر و پسر جوان را در حال طراحی و اجرای ماهرانه بازیشان نشان دهد و درست جایی که احساس میکنند نقششان را بهخوبی ایفا کردهاند، یکدفعه ورق برگردد و ببینند خود آنها مهرههای چیده شدهای درصحنه بازی بزرگتری بودهاند که به هر کاری دستزدهاند، در جهت پیشبرد نقشه و توطئه دیگری بهحساب میآید و هرچند خودخواسته وارد این بازی شدهاند اما چنان در هزارتوی پیچیده آن اسیرشدهاند که امکان خروج از آن، دیگر دست خودشان نیست؛ اما در حال حاضر فیلم بجای اینکه قصهای غیرقابلپیشبینی و نامتعارف پر از چرخشهای روایی غیرمنتظره، قهرمانهایی نامطمئن و غیرقابلاعتماد و روابط گیجکننده و فریبنده را الگوی خود قرار دهد که ما را به درون جهان چندلایه و مرموزی بکشد که سر درآوردن از ساختار لابیرنت گونه آن، ذهن آدم را بهشدت به خود مشغول کند، ترجیح میدهد داستانی سرراست و ساده و راحت را بازگوید و درگیر جدیت و تلخی و سنگینی در لحن نشود و بهعنوان فیلمی باحال و هوای جوانانه و سرخوشانه مخاطبش را سرگرم کند. به همین دلیل فیلم که شروع جذاب و غافلگیرکنندهای دارد، در میانههای داستان از نفس میافتد و انگار دیگر چیزی برای رو کردن و غافلگیری و درگیر کردن مخاطب ندارد و مجبور به اتلاف وقت و درجا زدن میشود و فیلمساز از تمهید نمایش و بازی در جهت واکاوی روابط شخصیتها بهره نمیبرد و نمیتواند این بازی را که از روی شوخی و ماجراجویی به راه افتاده، به محاکاتی برای شخصیتها تبدیل کند که آنها را متوجه جدیت و بیرحمی زندگی کند و وادارد تا مسیری را باهم تا آنجا آمدهاند، بازنگری کنند و ببینند آیا وقتی از این بازی بیرون میروند، میخواهند بازهم با یکدیگر بمانند و ادامه دهند یا به شناختی از همدست مییابند که آنها را در انتخابشان دچار تردید و تزلزل میکند. انگار کل فیلم همچون بازی کودکانهای که شخصیتها دست به آن میزنند، فقط بهعنوان تجربهای در جهت سرگرمی و تفنن و وقتگذرانی ساختهشده است و به کندوکاو در چالشهای اخلاقی و اجتماعی علاقهای نشان نمیدهد و نمیخواهد که اثری عمیقتر وجدیتر تلقی شود.
«سیانور» ساخته بهروز شعیبی
فیلم سیاسی که دستبهعصا راه میرود...
هرچند فیلم «سیانور» ساخته بهروز شعیبی در ساختار داستانی خود از الگوی روایت غیرخطی بهره میبرد که با شکست توالی زمانی میان گذشته و حال رفتوآمد میکند تا فیلم رویکرد جدیدی را برای پرداختن به ماجراهای سیاسی در پیش بگیرد، اما همچنان اثری در راستای همان نمونههای سیاسی دهه شصت است که خصلت ایدئولوژیکیشان بر کلیت فیلم سنگینی میکند.
این فیلم نیز بیش از هر چیزی خود را نسبت به تاریخ و سیاست و مذهب و انقلاب متعهد و ملزم میداند و چیزی که برایش در اولویت قرار دارد، روایت بخش ناگفتهای از تاریخ سیاسی ایران پیرامون سازمان مجاهدین خلق و افشای ماهیت و عملکرد و روابط پنهان آن است. درحالیکه فیلم میتوانست اثری قابل ارجاع به شرایط و اوضاع پیچیده اجتماعی و سیاسی دوره خاصی از تاریخ ایران باشد ولی در دل آن با تمرکز بر روابط عاطفی و انسانی میان شخصیتها، چشماندازی از سرنوشت تلخ و وضعیت دشوار انسانهای آن دوران را به نمایش بگذارد و سیاست را به مهمترین آنتاگونیست در برابر قهرمانهای فیلم تبدیل سازد و وضعیت آشفته و پریشان آن دهه را بهعنوان مانعی در مسیر زندگی شخصیتها قرار دهد که لذت یک زندگی عادی را از آنها دریغ کرده است؛ اما در حال حاضر فیلم بجای اینکه دنیای داستانیاش را پیرامون شخصیتها و روابط میان آنها و احساساتشان شکل دهد و از مقطع تاریخی موردنظرش بهعنوان بستری برای نزدیک شدن به انسانهای آن دوره استفاده کند، درام و شخصیتها را فدای تاریخنگاری و مستندوارگیاش میکند و از شخصیتها محملی برای بیان تزها و مانیفستها و عقایدش میسازد.
در فیلم شاهد دو خط داستانی پیرامون رابطه عاشقانه دختر مبارز (هانیه توسلی) و پسر ساواکی (پدرام شریفی) و ماجرای جدایی مجید شریف واقفی (بهروز شعیبی) و مرتضی صمدیه لباف (بابک حمیدیان) از سازمان مجاهدین خلق هستیم که بهموازات یکدیگر پیش میروند و فقط در لحظاتی باهم مماس میشوند ولی در کل نمیتوانند به یکدیگر بیامیزند و پیوند بیابند. درواقع هرگاه فیلمساز به سراغ ماجرای عاشقانه میرود، سرنوشت مجید شریف به حاشیه میرود و اهمیتش را از دست میدهد و هرگاه رویدادهای زندگی و مبارزاتی او را دنبال میکند، رابطه دختر و پسر کمرنگ میشود و از یاد میرود. به همین دلیل به نظر میرسد فیلمساز ازآنجاکه از جذابیت ماجرای اصلی داستانش پیرامون شخصیت مجید شریف اطمینان نداشته است، ماجرای عاشقانه را به آن افزوده است و نتیجهای که بهدستآمده، این است که هرکدام از این دو داستان بجای اینکه همدیگر را تقویت و تکمیل کنند، برای دیگری مزاحمت و اخلال به وجود میآورند.
یکی از نکاتی که بهترین فیلمهای سیاسی جهان را متمایز میکند، این است که فقط یک رویداد یا شخصیت یا مقطع خاصی را موردتوجه قرار نمیدهند، بلکه آن را در سیر تکوین و تطور و تحول تاریخ سیاسی کشورشان میسنجند و علل و ریشهها و انگیزههای بروز آن را توأمان با تبعات و نتایج و عواقبش تحلیل میکنند تا بتوانند امکان تطابق گذشته با شرایط و وضعیت فعلی را فراهم آورند و از دل رویدادهای پیشین نقبی به جریانات و مناسبات امروزی بزنند.
موفقیت چنین فیلمهایی بیش از هر چیزی از رویکرد رادیکال و پیشرو و افشاگرانهشان در برملا کردن ناگفتههای پشت پرده سیاست ناشی میشود ولی در «سیانور» با همان نگاه محافظهکارانه و گزینششدهای مواجه هستیم که سالهاست در جامعه نسبت به مسائل سیاسی حاکم است و ازاینجهت نمیتواند رویکردی فراتر از قضاوتها و اظهارنظرهای رایج در پیش بگیرد و بهعنوان منبع و مرجعی برای شناخت و بررسی پیشینه و سابقه و نحوه عملکرد یک گروه سیاسی خاص بهحساب بیاید و از واکاوی منتقدانه درگذشته به نگرشی چالشبرانگیز نسبت به وضعیت سیاسی امروز برسد.
«جاودانگی» ساخته مهدی فرد قادری
سفر کسالتباری که کاش شروع نمیشد...
فیلم «جاودانگی» ساخته مهدی فرد قادری از ابتدا تا انتها در قالب یک برداشت بلند و طولانی گرفتهشده است که در فضای محدود یک قطار دوربین شخصیتی را تعقیب میکند تا به شخصیت دیگری برسد و در لحظه برخورد دو شخصیت، اولی را رها میکند و به سراغ نفر بعدی میرود.
این دیدارهای تصادفی و اتفاقی بهانهای برای پیوند خطوط داستانی پراکندهشان میشود تا دوربین بتواند بدون اینکه سیر تصویری خود را قطع کند و کات بزند، داستان شخصیتهای مختلف را دنبال کند و به سرانجام برساند؛اما استفاده از چنین فرمی که در ذات خود چالشبرانگیز و نوآورانه است، چنان در طول فیلم بدون کارکرد و فاقد منطق به نظر میرسد که هیچ بداعت و خلاقیتی را به فیلم نمیافزاید و آن را به اثری متفاوت و تکاندهنده تبدیل نمیکند.آنچه حاصل میشود، خستگی و دلزدگی مخاطب ناشی از تماشای مداوم شخصیتهایی است که بدون هیچ هدف و دلیلی در راهروهای قطار راه میروند و از کنار هم میگذرند، بدون اینکه این برخوردهای اتفاقی شخصیتها مسیر آنها را تغییر دهد و به جهت دیگری بکشاند و بر انتخاب و تصمیم آنها تأثیری بگذارد تا درنهایت چنان سرنوشت همه شخصیتها در یک چرخه گریزناپذیر به یکدیگر پیوند بیابند که احساس کنیم زندگی ناقص و نیمهتمام هر آدمی در همین ارتباطهای لحظهای و گذرا و اتفاقی با دیگران کامل میشود و شکل عمیق خود را پیدا میکند.
فیلم از میانه روایت خود شروع میکند، به تکتک داستانها سرک میکشد، شخصیتها را معرفی میکند و بعد به نقطه آغازینش میرسد و سپس آن را ادامه میدهد اما این شکست توالی زمانی و رفتوبرگشت به نقطه آغازین زمانی میتواند مؤثر باشد که در مواجهه اول باشخصیتها داستان ازلحاظ اطلاعرسانی چیزهایی را در اختیار ما بگذارد که کنجکاوی و تعلیق برانگیزد و پرسش به وجود آورد تا مخاطب برای رجوع دوباره به داستانها احساس نیاز کند.درواقع در چنین رویکردی باید رویدادها و روابط همچون تکههای پراکنده پازل در کل داستان پخششده باشد تا در هر رفتوبرگشت زمانی به داستان مخاطب زوایای جدید و جنبههای ناگفتهای را بیابد و تصویر ناتمام و ناقص خود را بهتدریج کامل کند.
درحالیکه الآن داستانهای فیلم چنان ساده و فاقد عمق و قابل پیشبینی هستند که اساساً نیازی به کلنجار رفتن و سر درآوردن ندارند و همهچیز از همان ابتدا روشن و معلوم است و در مراجعات بعدی به آنها هیچچیزی اضافه نمیشود که درک و دریافت و قضاوت مخاطب را دگرگون کند. به همین دلیل فیلم باوجود تعدد داستانها و بازیهای زمانی همچون قطاری که در فیلم میبینیم، در یک مسیر مستقیم و بدون فرازوفرود پیش میرود که مخاطب لحظهشماری میکند تا هر چه زودتر این سفر طولانی و کشدار تمام شود و یا در نیمهراه آن را رها میکند.فیلمساز بیان جملهای درباره حس جاودانگی پس از دیدن و شنیدن و بوییدن و لمس کردن و تصور کردن آدمی را بهعنوان موتیف مشترکی در میان تمام داستانها به کار میبرد اما آنقدر روابط شخصیتها فاقد عمق و پیچیدگی و دگرگونی هستند و کشمکشهای اخلاقی و بحرانهای عاطفیشان در سطح باقی میماند و منجر به تغییر و تحولی در احساس و دریافتشان نسبت به یکدیگر نمیشود که اساساً این جملات عاشقانهای که میانشان درباره حس جاودانگی ردوبدل میشود، هیچ حسی برنمیانگیزد و فقط به مایهای تکرارشونده در طول فیلم تبدیل میشود که کاملاً اضافی و بی کارکرد به نظر میرسد. کاش فیلمساز موقع نوشتن این جملاتی که به نظر خودش شاعرانه آمده است، به این موضوع فکر میکرد که وقتی مخاطبان فیلم طولانی و خستهکنندهاش را میبینند، چه احساسی پیدا میکنند!
نزهت بادی