مردی خودش را میکشد. دخترش (نگار) باور نمیکند که پدر اهل خودکشی باشد. پس به دنبال کشف راز مرگ او روانه سفری درونی- بیرونی شده و در انتها نیز، هم راز مرگ پدر را میگشاید و هم از قاتلان او انتقام میگیرد.
این داستان خطی ساده، حکایت تکراری صدها فیلم، کتاب، انیمیشن و تئاتر مختلف است که هرساله در گوشه گوشه جهان باکیفیتهای مختلف از شاهکار تا مبتذل تولید و عرضه میشوند. خط اصلی داستان در عین سادگی، واجد پتانسیل عظیمی است که در صورت بهکارگیری درست میتواند، هم اثری موفق بسازد و همطیف وسیعی از مخاطب را جذب خود کند. درواقع صرف وجود هستهای معمایی در بطن اینگونه داستانی بهتنهایی قادر است تا مخاطب را چنان درگیر رمزگشایی کند که حتی مبتذلترین و سطحیترین تولیدات این ژانر را نیز تا انتها دنبال کند. در کنار عنصر معما، مسئله انتقام و قصهگو بودن این شکل از روایت هم از دیگر نقاط قوت جذابیت ساز اینگونه هستند و شاید به نظر آید که باوجود همه این پتانسیلهای حرکت دهنده و همچنین سابقه پرتعداد تولیدات پیشینیِ آثاری ازایندست که میتوانند راهنمای بسیار خوبی برای مؤلف جدید باشند، انتخاب چنین داستانی، پای گذاشتن در راهی آسان است که قطعاً چنین نیست.
راههای هزارباررفته هرچند نقشه مسیری دقیق و پر جزییات دارند و آزمونوخطاهایشان را بهکرات پس دادهاند، اما دقیقاً همین تکراری و واضح بودنشان است که امکان حرف تازه داشتن، خلاقیت و شاهکار شدنشان را بهشدت کاهش میدهد. درواقع اینگونه روایتها انتخابهایی سهل و ممتنعاند که بهراحتی به خیل مبتذلها و سطح پایینها سقوط میکنند و امکان صعود قهرمانانهشان بس بعید و سخت است.
رامبد جوان نیز چون بسیاری از سازندگان این روایت، موفق نمیشود تا به دسته شاهکار سازان این حوزه وارد شود و با همه رنگ و لعاب و جذابیتهای بصری خاصی که اثرش دارد، در سطح باقی میماند. نگار او حتی قادر نیست تا قصهگوی خوبی باشد و از گرههایی که خود میافکند، رازگشایی کند. فیلمنامه اثر بهشدت ضعیف، شعارگونه و پادرهواست. شخصیتهایش نه پرداخت مشخصی دارند و نه برای اعمالشان علت واضح و منطق درستی میتوان یافت. رامبد جوان در فیلم خود تلاش میکند تا با گره زدن عنصر خیال و ماورالطبیعه به داستانی پلیسی با تم انتقام، اثری تازه و متفاوت خلق کند؛ اما فراموش میکند که ورود به فضاهای فراواقعی و تلفیق خیال و وهم با واقعیت، برای باورپذیر شدن نیازمند داشتن منطقی درست و پایبندی به همان منطق است. منطقی که حتی اگر در بیرون از اثر هیچ موجودیتی نداشته باشد، اما در بطن اثر میباید چنان قدرتمند و محکم به دست مؤلف خلق شود که خود را بهتمامی به مخاطب بقبولاند. «نگار» اما اینچنین نیست. نویسنده فیلمنامه برای رمزگشایی از معمای داستان و پیشبرد یک قصه جنایی سادهترین و دمدستیترین امکان موجود را برمیگزیند. روح پدر هرازگاهی به جسم نگار حلول میکند و به همین سادگی همه رازها گشوده میشوند. فیلمنامهنویس اما از پس همین روش ساده خود نیز برنیامده و مثلاً در نمونه صحنهای در آغاز فیلم که نگار پس از حلول روح پدر در جسمش، چکی را در دست خود مییابد، قادر نمیشود تا منطقی برای مخاطب بسازد و به او بفهماند که مکانیسم این سفر روحانی چگونه است و اشیا به چه شیوه در حدفاصل دودنیا جابهجا میشوند. همین ورود و خروج و حضور روح پدر که بر زیستنگار غالب شده و حرکتهایش را چون یک عروسک خیمهشببازی برنامهریزی میکند، اتفاقاً یکی از دلایل ضعف شخصیتی خود نگار است.
درواقع نگار بهعنوان یک شخصیت، هیچ پرداخت واضحی ندارد. ما نه او را میشناسیم و نه قادریم علت اعمالش را بفهمیم. حتی برشمردن علایق شخصی چون عطر و شعر و گل محبوبش بهواسطه کلام عاشق (پیمان بازی محمدرضا فروتن) نیز کمکی به شناخت او نکرده و تنها از عدم آشنایی فیلمنامهنویس باقابلیتهای بصری فیلم و نقش آنها در ساخت یک شخصیت پرده برمیدارد. نگار نهتنها یک شخصیت قهرمان که یک شخصیت ساده و یا حتی یک تیپ کارآمد هم نیست. او تنها عروسکی است که اگر هم به قامت قهرمانی انتقامجو و یا الهه مرگ درآمده، حاصل وجود شخص خودش نبوده و نخهایش از جای دیگری کشیده میشوند. او تنها یک وسیله است که بهراحتی میتوانست در یک فیلم علمی تخیلی با یک ربات جایگزین شود. از همه بدتر آنجاست که گروه فیلمسازی در تحمیق مخاطب با این عروسک متصل به روح پدر، چنان پیش میروند که او را بدون هیچ پیشینه مشخص و یا دورههای آمادهسازی ویژه، از یک دختر ضعیف و ساده که در ابتدای فیلم حتی قادر نیست بدون حضور یک مرد با وکیل صحبت کند، در عرض چند دقیقه به زنی بدل میکند که میتواند تنها با گرفتن تفنگی در دست، با گروهی خلافکار حرفهای و آموزشدیده مبارزه کرده و بدون هیچ آسیبی همگی آنها را بکشد. اینکه او چگونه تیراندازی را در این سطح میآموزد و یا چطور میتواند با سرعت درصحنههای اکشن به روی سقف ماشین بپرد و بعد هم لگدهای حرفهای به محافظان سابقهدار بزند، آنقدر پوچ و مسخره است که دیگر اصلاً جای صحبت هم ندارد. چنین رفتارهای عجیب، بیمنطق و خیالبازانهای که در طول فیلم کم نیستند، در کنار رفتارهای اغراقشده دربازیمانی حقیقی و حرکات و اطوار عجیبش، یادآور توانایی بالای رامبد جوان در ساخت آثار فانتزی است.
توانایی خوب و قابلتحسینی که متأسفانه در چنین اثری نهتنها جای نمیگیرد که سبب شده تا تماشاچیان بهوقت صحنههای اکشن فیلم در سالن سینما با صدای بلند بخندند و این قطعاً برای فیلم او اتفاق خجستهای نیست. البته ضعفهای فیلمنامه به همینجا ختم نشده و بسیار بیشتر از اینهاست. فیلمنامهای که اساساً پیشرفت داستانش، مدیون حماقتهای واضح، مکرر و سطح پایین شخصیتهای پادرهوایش است. حماقتهایی چون بردن چک به قلمرو شخصی کسی که آن را صادر کرده آنهم وقتیکه صاحب چک خلافکاری مهم و ردهبالاست، رمز گاوصندوقی که انگار همه فامیل آن را میدانند و چیزهایی ازایندست که در اثر کم نیستند.
شخصیتهای فیلم نیز عموماً بیفایده و زیادی هستند و بودن و نبودنشان در منطق و پیشبرد اثر هیچ نقشی ندارد. بهعنوان نمونه شخصیت مادر یا خاله را از فیلم حذف کنید تا ببینید که به هیچکدام از رخدادهای فیلم حتی ذرهای خدشه وارد نخواهد شد. انتخاب محمدرضا فروتن برای بازی در نقش یک عاشق دیوانه نیز با آن سابقه تکراری و هزار بار دیدهشده، آنقدر دمدستی و غیر خلاق است که شاید بهتر باشد از بازی ضعیفش هم بگذریم و چیزی نگوییم.
بااینهمه اما فیلم «نگار» چندان هم عریان نبوده و نقاط قوت قابلتوجهی هم دارد. تقطیع تند نماها درصحنههای جدلی، کارگردانی بسیاری از صحنههای اکشن، نماهای پرتحرک و همینطور قابهای بستهٔ پویا در حین دیالوگهای مباحثهای، سکانس زیبای مربوط به کشتن اسب و جسارت کارگردان دررفت و آمد به دنیاهایی متفاوت از واقعیت، از نقاط قوت کارگردانی اثر هستند و نشان میدهند که رامبد جوان اگر بخواهد میتواند فیلمساز خوبی باشد. فیلمبرداری و تدوین فیلم نیز بسیار خوب و قابلتحسیناند و در بعضی از صحنهها حتی قادر میشوند تا از حد استانداردهای عادی سینمای ما هم فراتر روند. طراحی صحنه فیلم نیز خوب و هماهنگ با ضرباهنگ کلی اثر است و قادر میشود تا زیباییشناسی بصری خاصی را برای فیلم تدارک ببیند. هرچند شمعهای درون جنگلش چون چکی که در دست نگار بهیکباره پیدا میشود، از فیلم بیرون میزند.
آینا قطبی یعقوبی، دراما نقد