عبدالعلی دستغیب
«دائی جان ناپلئون» (چاپ نخست در 1349 در مجلهی فردوسی و بهصورت کتاب در 1351) رمان کمیک «ایرج پزشکزاد» (ا. پ. آشنا)، در بین رمانهای فارسی جای نمایانی دارد به این دلیل که نویسنده در کار نوشتن داستان بنیاد کار را بر شوخی و استهزاء گذاشته و فضائی فرحناک به وجود آورده است که در دیگر رمانهای فارسی کمتر دیده میشود. سالها قبل ناصر تقوایی از این رمان نمایش پیدرپی تلویزیونی «سریال دائی جان ناپلئون» را ساخت که با بازی هنرمندانی مانند نقشینه، کریمی و... جلوهای طرفه پیدا کرد و علاقهمندان بسیار یافت.
ایرج پزشکزاد نویسنده و مترجم معاصر در فرانسه درس خواند و سپس به ایران بازگشت و به خدمت وزارت خارجه درآمد و مدتها کارمند این وزارتخانه بود و در مقام عضو این وزارتخانه به کشورهای دیگر سفر کرد. این نویسنده با مطبوعات نیز همکاری داشت و آثار او در اطلاعات هفتگی، فردوسی و اطلاعات جوانان به چاپ میرسید. ترجمههای پزشکزاد نیز درخور توجه و هنرمندانه است. «دزیره»، «سرباز پاکدل شوایک» و قصههایی از چخوف و طنزنویسان دیگر. قصههای خود او ازجمله بوبول همه از مطایبه گوئی او حکایت دارد اما بهترین قصهاش «دائی جان ناپلئون» است که قهرمان عمدهی آن شخصی است دچار «وهم عظمت» و این «توهم» او را دچار سوانحی میکند که هم رقتانگیز است و هم خندهآور.
داستان از زبان پسری سیزده چهاردهساله روایت میشود و او همان نویسنده کتاب است. راوی در بیشتر صحنهها حضور دارد و روایت او از همان آغاز نشان میدهد که سروکار خواننده با ماجراهایی خندهآور خواهد بود: «من یک روز گرم تابستان دقیقاً یک سیزده مرداد در حدود ساعت 3 و ربع کم بعدازظهر عاشق شدم».
راوی عاشق «لیلی» دختر دائی جان شده است و حسبحال او و خانوادهی او و دائی جان از زاویه دید نوجوانی عاشق بیان میگردد و عشق وی همچون بنمایهی لطیف و ظریفی در سراسر متن بسط مییابد و سرانجام به ناکامی عاشق و معشوق میانجامد، هرچند در این زمینه نیز روال نوشته همچنان مطایبه آمیز است.
نوشتههای کمیک پزشکزاد بیشتر به هزل و شوخی میپردازد، اما گاه روال سخنش به مرز طنز و طنز اجتماعی نزدیک میشود. طنز و مضحک در ادب معاصر فارسی کم است اما آنجا که هست اهمیت ویژه دارد، ازجمله در «حاجیآقا» و «علویه خانم هدایت»، «چرند و پرند دهخدا»، «صحرای محشر» و «قلتشن دیوان جمالزاده»، «دکتر ریش ابوالقاسم پاینده»، «شب ملخ جواد مجابی» و... .
آثار هدایت، پاینده، مجابی به وصف زندگانی شهری جدید میپردازند. پزشکزاد نیز اشخاص داستانی خود را در بستر مرحلهی معینی از زندگانی اجتماعی معاصر ما، در دورهی رضاشاهی، میگذارد و پیشینهی بعضی از اشخاص داستانی خود ازجمله پیشینهی خانواده دائی جان را به دوره قاجار میرساند.
دائی جان فرزند «آقای بزرگ» معمار دورهی محمدشاه و بعد فلان السلطنه دورهی ناصرالدینشاه است. او از منظر برونی، فردی مضحک، خیالباف، تندخو، یکدنده و بیمار دیدهشده است اما از سویهی درونی، آنگاهکه به او نزدیک میشویم، مردی است حساس، شوریده، بلندپرواز و مهربان، بسیار نگران یگانگی و الفت خانواده است گرچه با تند گویی و تحکمی که خصلت همه سرآوران خانوادههای جوامع پدرسالار است، خویشان و آشنایانش را از خود میرنجاند. به علت استبداد و تندخویی با شوهر خواهرش درگیر میشود و جدال این دو نزدیک است که بنیاد خانوادهای بزرگ و قدیمی را زیروزبر کند.
دشمنی این دو در شبی که دائی جان سرگرم تعریف ماجراهای رزمآوری خود شده آفتابی میگردد. او که در ژاندارمری زمان مظفرالدین شاه درجه نایب سومی داشته، همیشه از نبرد خود با اشرار کازرون و ممسنی داد سخن داده و میدهد بهطوریکه «قصهی جنگهای او را همه افراد خانواده چهل پنجاه بار شنیدهاند.» اما به گفته راوی «بهمرورزمان کمکم عده متخاصمین زیادتر و جنگها خونینتر میشد. پس از دو سال، جنگ کازرون به جنگی خونین بدل شده بود که در حدود صد و پنجاه ژاندارم بهوسیله چهار هزار نفر از اشرار-البته به تحریک انگلیسا- محاصرهشده بودند... نهتنها جنگهای او به حد سرسامآوری بزرگ شد بلکه به وضع جنگهای ناپلئون شباهت یافت و در مقام صحبت از جنگ کازرون، صحنه جنگ اوستر لیتز را توصیف میکرد و حتی از دخالت دادن پیادهنظام و توپخانه در همین جنگ کازرون خودداری نمیکرد.»(ص 11).
دائی جان و افراد دیگر خانواده به پیروی از رسم کهن به نسب نامهی «اشرافی» خود سخت مینازند. فقط شوهر خواهر دائی جان و پدر راوی، آقاجان و شازده اسدالله میرزا که جوان متجددی است به این اوهام پوزخند میزنند. به گفته اسدالله میرزا، نیای بزرگ خانواده در زمان محمدشاه معمارباشی بوده و از پول خشت و آجر مردم به نام و آبی رسیده بود. «روزی پانصد تومان پیشکش برای شاه فرستاد و او لقبی هفت سیلابی به معمارباشی مرحمت کرد. بعدها اینها یکباره از امروز به فردا شدند جزء اریستوکراسی این مملکت.» (ص 218).
دائی جان که خود را تالی ناپلئون میداند (و بهاینعلت از سوی بچههای خانواده ملقب به دائی جان ناپلئون میشود) بلند اندام است و لاغر و استخوانی، غالباً عبای نایینی بر دوش و آشنا به زبان فرانسه. او هیچ فرصتی را برای ستایش از ناپلئون از دست نمیدهد. به سبب تبلیغات او، افراد خانواده، ناپلئون را هم سرداری بزرگ و هم فیلسوف، شاعر، ادیب و سیاستمداری ممتاز میدانند. بدگویی و حتی تردید نسبت به شخصیت ناپلئون از دیدگاه دائی جان کفر صریح است. او به همان نسبت که شیفتهی ناپلئون است از انگلیسیها نفرت دارد. در همه کارها سرانگشت مداخلهگر ایشان را مشاهده میکند (کار، کار انگلیسیهاست)، حتی باردارشدن «قمر» را از ناحیه انگلیسیها میداند و زمانی که اسدالله میرزا دراینباره تردید میکند، میگوید: «تو هنوز خیلی مانده تا از حیطهی این گرگ پیر سر دربیاوری.»
و اسدالله به طنز پاسخ میدهد: «مومنت (لطفاً صبر کنید)، پس با این حساب نوهی عموی هیتلر و موسولینی باید تا حالا سه شکم زاییده باشند!»(ص 277)
دامنه توهمات دائی جان بدجوری گسترش مییابد، بهطوریکه به هر جا مینگرد سایه انگلیسیها را میبیند که برای از بین بردن او و خانوادهاش کمین کردهاند. در این میان «آقاجان» که دل پرخونی از دائی جان دارد، هرروز بیش از روز پیش باد در آستین او میاندازد و او را از مراتب دلیری و بزرگی و قدرت بالاتر میبرد بهطوریکه صاحبمنصب جزء ژاندارمری به پایه اسکندر و هیتلر میرسد. دائی جان بهواسطه این تلقینها به همهکس و همهچیز مشکوک است و میگوید: «من کسی نیستم که به مرگ طبیعی از دنیا بروم» و خاطرجمع است که «انگلیسیها از گناه هیتلر میگذرند، اما از او نمیگذرند.»(ص 186 و 195)
راوی نوجوان قصه که نمیتواند دوری و ناراحتی لیلی را برتابد، میکوشد به سهم و توان خود از اختلاف و دشمنی پدرش و دائی جان بکاهد و هر جا از عهده برنمیآید از اسدالله میرزا کمک میطلبد. اسدالله میرزا البته مایل است به جبهه «آقاجان» بپیوندد و باد دماغ دائی جان و خانواده «اشرافی» خود را خالی کند ولی با مشاهده شیفتگی راوی به لیلی، از قصد خود منصرف میشود و میکوشد نقشههای آقاجان را نقش برآب کند.
اشخاص دیگر داستان مش قاسم (نوکر دائی جان)، دائی جان سرهنگ (پدر پوری)، شمس علی میرزا، آسپیران غیاثآبادی، عزیزالسلطنه و دختر خلوچل او قمر، دوستعلی شوهر عزیز السلطنه... گرچه هریک ماجرا و عالم ویژه خود را دارند و در گسترش طرح داستانی مؤثرند، بیشتر برای پررنگ کردن شخصیت و کردار دائی جان بکار میآیند و در پیوند با او میبالند، اما بههرحال کردارها و خصایل ایشان خود روایتهایی جداگانه است که در مایه اصلی کتاب: «زوال خانوادهای اشرافی» بهخوبی جوشخورده است.
صدای مشکوک و بقیه قضایا!
ماجرا از آنجا آغاز میشود که دائی جان در میهمانی خانوادگی به ماجرای ایام خدمت خود گریز میزند و در اینجا مش قاسم مانند همیشه خود را نخود آش میکند و رشته کلام را در دست میگیرد و با «آقا» بر سر شمار رزمآوران، مکان نبرد، شمار زخمیها و کشتهشدگان به مجادله برمیخیزد. دائی جان که هم برای گواهی سخن خود به مش قاسم نیازمند و هم از مداخله او خشمگین است فریاد میزند: حالا هر جهنمی بود! میگذاری حرفم را بزنم...
دائی جان بااندام بلند خود برپا ایستاده، تفنگ را به حالت نشانهگیری به شانه راست تکیه داده است و حتی چشمچپ خود را بسته. او میگوید: فقط پیشانی خداداد خان را میدیدم... ابروهای پهن، جای زخم بالای ابروی راست. وسط دو تا ابرو را نشانه گرفتم... در این وقت که دائی جان در میان سکوت حاضران درست میان ابروی «حریف« را نشانه گرفته ناگهان واقعه غیرمنتظرهای روی میدهد: «از نزدیکی محلی که او ایستاده بود، صدایی شنیده شد. صدای مشکوکی بود شبیه کشیده شدن پایه صندلی روی سنگ یا حرکت بیقاعده یک صندلی کهنه... دائی جان لحظهای برجا خشکش زد. حضار مثلاینکه ناگهان سنگ شده باشند حرکتی نمیکردند.
نگاه دائی جان بعد از لحظهای به حرکت درآمد و درحالیکه شاید تمام خون بدنش به چشمهایش دویده بود برگشت به کنار دست خود، آنطرفی که صدا از آنجا آمده بود، (در اینجا قمر دختر درشتاندام، فربه و خلوضع عزیزالسلطنه و آقاجان ایستادهاند) لحظه کوتاهی در سکوت گذشت. ناگهان قمر خنده ابلهانهای سر داد بهطوریکه بچهها و حتی بزرگترها و آقاجان به خنده افتادند. دائی جان لحظهای تفنگ را بهطرف سینه آقاجان برگرداند. همه ساکت شدند. آقاجان هاج و واج به اینطرف و آنطرف نگاه کرد. سپس دائی تفنگ را پرت کرد و با صدای خفهای گفت: «سر ناکسان را برافراشتن؛ وز ایشان امید بهی داشتن؛ سر رشتهی خویش گم کردن است؛ به جیب اندرون مار پروردن است!» بعد در حال حرکت بهطرف در خروجی فریاد زد: «برویم.» (22 و 23)
همین حادثه آتش اختلاف دائی جان و آقاجان را شعلهور میکند. راوی بیش از همه از این واقعه نگران است و شبهنگام در میان این نگرانی صدای مادرش را میشنود که به آقاجان میگوید: الهی پیشمرگت شوم، تو گذشت کن؛ و آقاجان پاسخ میدهد: یک جنگ کازرونی بهش نشان بدهم که حظ کند. (24)
حملههای انتقامی دائی جان از فردا آغاز میشود. آب را به روی آقاجان میبندد. گلها و درختها درخطر خشک شدن هستند. در این میان پوری حریف عشق راوی نیز وارد صحنه میشود و راوی در خواب فریاد میزند: من پوری را مثل یک سگ میکشم. قلب سیاهش را با خنجر میدرم. مگر مرده باشم که این احمق به تو (لیلی) نزدیک شود.
آقاجان که از صدای پسر خود بیدار شده میگوید: کرهخر! چرا داد میزنی؟ مگر نمیبینی همه خوابیدهاند؟(28) در نشست خانوادگی بهمنظور آشتی دادن طرفین منازعه، شمسعلی میرزا مستنطق بازنشسته عدلیه به طرح پرسشهای قضائی میپردازد: صدای مشکوک منشأ انسانی داشته یا غیرانسانی؟ اگر انسانی بوده از ناحیه آقاجان بوده یا نه؟ اگر بوده عمدی بوده یا غیرعمدی؟...
سپس از مش قاسم استنطاق میکند. در اینجا سرهنگ(پدر پوری) رو بهسوی عزیزالسلطنه میکند و به او میگوید برای حفظ یگانگی خانواده فداکاری کوچکی بکند و بگوید صدا از ناحیه قمر بوده. عزیزالسلطنه پاسخ میدهد: «خجالت هم خوب چیزی است. از موی سفید من خجالت نمیکشید؟ دختر من از این کارها بکند. برایش خواستگار آمده، میخواهند آبرو و حیثیتش را ببرند.»
فرخلقا، زن بددهن، همیشه سیاهپوش، لغز خوان و غیبتکن خانواده باور دارد که خواستگار قمر را دشمنان «قفل کرده بودند تا نتواند زن بگیرد.» این سخن رشته کلام را به اسدالله میرزا میدهد که: «هنوز با این سن و سال نمیدانی قفلش کردهاند یعنی چی؟ یعنی... سانفرانسیسکو نشده (اصطلاح شازده برای زفاف)، اگر زودتر گفته بودید یک کاری میکردیم. هرچه باشد ما یک دستهکلید داریم... همه به خنده میافتند و عزیزالسلطنه قاچ خربزه را با ظرف بهسوی او پرتاب میکند: مردهشور خودت و دستهکلیدت را ببرد.» (35)
ماجراهای دیگر رمان نیز به همین اندازه مضحک یا استهزایی است و از این جمله است بارداری قمر، جدال عزیزالسلطنه با دوستعلی خان، دستوپا کردن مردی به نام آسپیران برای شوهری قمر، پناه بردن اسدالله میرزا به خانه شیرعلی قصاب، دیدار دائی جان با سردار مهارت خان هندی، ورود قوای متفقین به ایران، آشتی دائی جان و آقاجان... .
درصحنه مراسم خواستگاری از قمر، آسپیران با کلاهگیس و کراوات همراه مادر و خواهرش فرز و چابک و ترگلورگل حاضر میشود. آقاجان میگوید: «خیلی قشنگ شد. عصارهی اشرافیت مملکت در بغل آسپیران غیاثآبادی. الحمدالله از ما غیر اشرافیتر پیدا کردند، مبارکشان باشد.» اسدالله با دیدن مادر آسپیران به وحشت میافتد: «این اسب آبی از کجا آمده؟» ولی بااینهمه نزد او میرود و میکوشد او را درزمینهٔ کلاهگیس گذاشتن آسپیران راضی کند. زن ریشدار میگوید: از این بازی خوشم نمیآید. پسر بزرگ کردهام مثل یک دستهگل.
اسدالله میرزا: به جان خودم باور نمیکنم که شما مادر آسپیران باشید.
-چطور مگر؟ مگر من ششانگشتیام که نباید پسر داشته باشم؟
-خانم عزیز! شما باید پسر داشته باشید اما نه پسر به این بزرگی. شما به این جوانی؟
دندان نادر و زرد پیرزن از لای ریش و سبیلش نمایان میشود، چشمها را خمار میکند و سر را برمیگرداند:
الهی نمیرید شما مردها که چهحرفها میزنید! البته من خیلی بچهسال بودم که شوهرم دادند. این طفلک رجبعلی هم سنی ندارد. از بس گرفتاری به سرش آمده اینطوری پیر شده.(310)
این آسپیران بعد شخص ناتوئی از آب درمیآید. دل قمر را به دست میآورد. دوستعلی (ناپدری قمر) را از خانه فراری میدهد، صاحبخانه میشود، املاک قمر را میفروشد و به معامله پرسود میگذارد و همچنان معلوم میشود در جنگ لرستان هم صدمهای ندیده و از عهده وظایف شوهری برمیآید. او و قمر چند کودک پیدا میکنند. سپس عزیزالسلطنه میمیرد. آسپیران و قمر که کودکان خود را به آمریکا فرستادهاند خود نیز به آن سامان سفر میکنند.
وضع دائی جان دشوار میشود؟!
رویداد سوم شهریورماه 1320 و ورود نیروی انگلیس به ایران وضع دائی جان را دشوارتر میکند. دائی هفتتیر لوله بلندی در زیر عبا به کمر بسته و برای مقابله با انگلیسیها آماده است: «شش گلوله این اسلحه مال آنها آخری مال خودم. محال است که بتوانند مرا زنده دستگیر کنند.»
مش قاسم نیز با تفنگ دولول «آقا» مسلح شده و آماده کارزار است. دائی جان میخواهد خانه و خانواده را به آقاجان بسپارد و برای مصون ماندن از حمله دشمن بهظاهر به قم اما درواقع به نیشابور برود که سردار مهارتخان به تحریک آقاجان وارد خانه دائی جان میشود:
-صاحب، خانم را با خویشتن نمیبری؟
-نه، چند روزی بیشتر [در قم] درنمیمانم.
-ولی صاحب، هجران هرقدر قصیر مدت باشد، سخت جگرسوز است. به قول شاعر: نگار من به لهاوور و من به نیشابور.
دائی جان طوری تکان میخورد که انگار سیم برق به بدنش متصل کردهاند.(200)
دائی جان باخشم و ترسولرز حرکت میکند و خانوادهاش آش رشته پشت پای آقا را بار میگذارند و همه ازجمله سردار مهارت خان و زنش را نیز دعوت میکنند. کسی سر میرسد و آقاجان را به پناهگاه دائی میبرد که با همان لباس سفر روی تشک نشسته و به مخده تکیه داده: حالا اگر برگردم به خانه این هندی بیدرنگ به لندن خبر میدهد.
آقاجان میگوید: «مژده بدهم که الآن سردار هندی در تالار منزل شما دارد آش رشته پشت پایتان را میخورد.»
دائی جان مانند آدم برقگرفته برجای خشک میشود: پس از پشت به من خنجر زدهاند... پس زن سردار هم به خانه من آمده؟ یکبار بفرمایید خانه من مرکز ارکان حرب انگلیسا شده است. (ص 205) آقاجان که گویی از شکنجه کردن دائی جان لذت میبرد، راه تازهای پیش پای او میگذارد. دائی جان برای حفظ جان، خود را زیر لوای آلمانیها و هیتلر بگذارد، نامهای به پیشوای آلمان بنویسد و از او کمک بخواهد و رمزی نیز در نامه بگنجاند: «مرحوم آقای بزرگ با ژانت مکدونالد آبگوشت بزباش میخورند!»
مطایبهای برای دامن زدن به توهمات.
رمان دائی جان ناپلئون داستانی است روان، خواندنی و سرگرمکننده. روایتهای فرعی آنکه به پیشبرد خط طولی داستان کمک میکند، نیز خواندنی و خندهآور است و ما را با اشخاص داستان بیشتر آشنا میکند. در مثل درمییابیم که اسدالله میرزا ماجرایی عاشقانه داشته که به ناکامی و تلخی انجامیده و این مسئله از او آدمی شکاک، هزّال و بدبین نسبت به نیکخواهی انسان ساخته.
اما مهمترین درونمایه داستان، ماجرای توجهات افزاینده دائی جان ناپلئون است. پهلوانپنبهای که روزبهروز بیشتر در لجه اوهام خود فرو میرود. مش قاسم گرچه آدمی عامی، خوش سرشت و فداکار و بیشیلهپیله است و شخصیت ویژه خود را دارد، در توهمات دائی جان شریک میشود بهطوریکه میتوان گفت در این زمینه بدیل او میگردد. او هم گمان میبرد در جنگهای کازرون و ممسنی شرکت داشته، انگلیسیهای زیادی را کشته و آنها نیز به خون وی تشنهاند و میگوید: «ما هم به وسع خودمان خیلی به انگلیسیها (صدمه) زدیم» (189)
آیا این دو فرد با «دونکیشوت» و سانچوپانزا مقایسه پذیرند؟ از جهتی آری زیرا که مش قاسم هم در خیالبافی دستکمی از اربابش ندارد و خود را قهرمان جدال با انگلیسیها میداند. آیا او در این زمینه خود را فریب میدهد یا برای به دست آوردن دل ارباب تظاهر میکند؟ زیاد روشن نیست.
دائی جان بااینکه به هیتلر نامه نوشته، آسوده و ایمن نیست. آقاجان او را راضی میکند که نا مستقیم وارد مذاکره با انگلیس شود. گفتوگوی طرفین به اینجا میرسد که انگلیسیها به شرطی که دائی جان در کارهایشان اخلال نکند، از توقیف او صرفنظر کنند تا پس از پایان جنگ، پرونده او را با نظر موافق برای مقامات بالاتر بفرستند. کلنل اشتیاق خان از سوی انگلیسیها نزد دائی جان آمده است. در این لحظه ناگهان دوستعلی و آسپیران مجادله کنان وارد اتاق میشوند و دوستعلی فریاد میکشد: «آسپیران، قمر را طلاق نمیدهد، خانه من نشسته و اکبرآباد را هم دارد میفروشد.»
سپس ناگهان چشمش به «سرجوخه» اشتیاق خان میافتد و با او آشنا از آب درمیآید: سرجوخه از کی کلنل شدهای؟ آن دفعه که با سردار رفتیم پس قلعه هنوز سرجوخه بودی؟!... دائی جان که میبیند رودست خورده به لرزه درمیآید و به زمین در میغلطد: خیانت، خیانت، تاریخ تکرار میشود. (410 و 411)
سرجوخه بیچاره میگریزد و حال دائی جان بحرانی میشود. راوی و لیلی باهم دیدار میکنند و لیلی به او میگوید به سبب وضع بحرانی پدر ناچار است با پوری ازدواج کند. دائی را به بیمارستان میبرند و راوی در خانه اسدالله میرزا به «واقعیتی» تلخ پی میبرد: «زنان اهل وفا نیستند» اسدالله میرزا چون خود در عشق ناکامیاب مانده این فکر را به راوی نوجوان القاء میکند که از این ماجرا درس عبرت گیرد و دل به مهر زنان نبند؛ اما این روایتها و اندرزهای اسدالله درد راوی را به نمیکند، بیمار میشود و سپس با اجازه پدر و مادر همراه اسدالله میرزا به بیروت میرود و در آنجا درس میخواند و مدتی بعد کارمند وزارت خارجه در ژنو است. اسدالله میرزا به او تلفن میکند که با دو غنچه کشمیر عازم جنوب فرانسه است. راه بیفت سری به سانفرانسیسکو بزنیم.
راوی میگوید: عمو میبخشید کار اداری دارم.
اسدالله میرزا: «گندت بزنند. چه آنوقت که بچه بودی و جوان بودی و چه حالا. عرضه سانفرانسیسکو (رفتن) نداشتی و نداری. پس خداحافظ تا تهران.»(ص 459)
رمان دائی جان ناپلئون دلالتهای اجتماعی از قبیل دلالتهای اجتماعی آمده در «سووشون» و «جای خالی سلوچ» و «همسایهها» را ندارد. مخالفت آقاجان با دائی جان را نمیتوان مخالفت فرد شهری جدید با اشراف کهنهکار شمرد. کار او بیشتر انتقامجویی فردی و خانوادگی است. او که داروسازی معمولی است میکوشد خود را همپایه اشراف قدیمی قرار بدهد، اما در این کار محرکی جز رقابت فردی ندارد.
از این دیدگاه آسپیران غیاثآبادی را بهتر میتوان جایگزین اشراف قدیمی دانست زیرا آسپیران فردی عادی است که وارد خدمات دولتی میشود و سری میان سرها درمیآورد. سپس برای بازخرید آبروی خانواده دائی جان طبق مصالحهای وارد خانوادهای اشرافی میشود و ناپدری قمر را از میدان بدر میکند و خود سرور خانه و مالک اموال قمر و عزیزالسلطنه میشود.
رمان پزشکزاد البته بهدشواری به این قسم تحلیلهای جامعهشناختی تن در میدهد زیرا نویسنده خود بیشتر اهل مطایبه و ایجاد فضای خندهآور است تا در بند تحلیل طبقاتی. او خانوادهای اشرافی را به زیر تازیانه هزل و مطایبه میاندازد، بیآنکه وارد بحث موقعیت طبقاتی بشود و بیآنکه ساختار فئودالی-بورژوائی دوره رضاشاهی را بشناسد و بشناساند و یا آن را به باد حمله گیرد و گاه از افراد رمان خود کسانی مانند شیرعلی، آسپیران، خمیرگیر، واکسی، میراب و کارمندان دونپایه را آماج حمله قرار میدهد یا آنها را از منظر برتری مینگرد یا در چهارچوب بینش نادرست اجتماعی به روی صحنه میآورد. این افراد غالباً در خدمت اشراف یا چاقوکش، نفهم سودجو و عاری از ادب و ظرافت هستند. (رجوع کنید به داوری اسدالله میرزا درباره قصابها، ص 70)
همچنین نویسنده در ترسیم سیما و رفتار مردم عادی: مادر آسپیران، اختر، واکسی و حمدالله... کار را به هزل نویسی میکشاند. طاهره زن شیرعلی و اختر خواهر آسپیران هنری جز هرزگی ندارند و بهصورت بدی ترسیمشدهاند؛ اما نویسنده درباره زنان اشرافی چیز زیادی نمیگوید و سایههایی از مادر پوری، مادر راوی، همسر دائی جان و لیلی... را رسم میکند. قمر که دستهگل به آب میدهد خلوچل است و دیوانه و زمانی که دائی جان به گونه او سیلی میزند و قطرهای خون با شیرینی نیمجویده از گوشه دهنش بیرون میآید... چیزی نمانده که راوی از دیدن این منظره دلخراش منفجر شود و با خود میگوید: «چرا میگذارند این دختر بیگناه را شکنجه بدهند؟»(ص 235) تنها زن اشرافی که از دید منفی نگریسته میشود «فرخلقا»ست. او که در زندگانی جنسی ناکام مانده اکنون سیاهپوش است و دلبسته غیبت کردن و مرگومیر.
رویهمرفته نویسنده بیشتر به شخصیتها و شخصیت افراد توجه دارد و نمیتواند شرایط اجتماعی و ساختار فئودالی-بورژوائی آن دوره را در متن کتاب قرار بدهد. زوال اشرافیت برحسب متن داستان مربوط به ساختار اجتماعی جامعه ما در آن دوره و رویدادهای اقتصادی-اجتماعی آن نیست، وابسته توجهات و خیالبافیهای دائی جان و اختلافات او با آقاجان است. آدمهای داستان در همان محدوده اشرافی که باغی است در یکی از محلههای شمالی و اشرافی تهران، زیست میکنند و کمتر به کسب خصلت نوعی توفیق مییابند.
نویسنده در اشاره به زمامداران و رویدادهای سیاسی قبل و بعد از شهریورماه 1320 بسیار محافظهکار است. او هیچ سخنی درباره رضاشاه و گریز او از ایران و روابط زیرجلی زمامداران آن روز ایران با انگلیسیها نمیگوید. افراد داستان درباره مهمترین واقعه سیاسی آن روز، رفتن رضاشاه از ایران و به قدرت رسیدن مجدد فروغیها خاموشند. تنها «سالار» یکی از افراد گروه ماسونی بهطور سایهوار نشان داده میشود. آقاجان با این شخص آشناست و او را به میهمانی به خانه خود میخواند تا دائی جان را از انگلیسیها بیشتر بترساند و از او نقلقول میکند که اگر دائی جان ناپلئون نبود، خیلی چیزها در این کشور به این صورت نبود. (ص 165) که این نیز مطایبهای است برای دامن زدن بیشتر به توهمات دائی جان.
طرفه اینجاست که سالها بعد، راوی در سفر به یکی از شهرهای کوچک ایران، همین «سالار» را در باغی بزرگ و اشرافی و زیبا میبیند که در جشن خداحافظی و به سفر رفتن پسر خودش به آمریکا شرکت دارد. او پیرمردی است موقر که سبیل بزرگ سفیدی دارد و به سبب بالا رفتن بهای زمینهایش ثروتمند شده. بعضیها باور دارند که سالار از مشروطهخواهان بوده و سالها با انگلیسیها مبارزه کرده. راوی در این جشن صدای «سالار» را میشنود که برای جوانان از جنگهای خود سخن میگوید: «گرماگرم جنگ کازرون بود، انگلیسا ما را محاصره کرده بودند... خداداد خان سرش را از پشت سنگر آورد بالا... وسط پیشانیاش را نشانه رفتم...» (ص 458) بهاینترتیب سالار پس از مرگ دائی جان ناپلئون، خیالبافیهای او را از آن خود میکند و جانشین روحی او میشود.
پس از دائی جان، اسدالله میرزا چهره شاخصتری دارد. مشغله او خوشباشی گری و هزالی است و همهچیز را از این زاویه میبیند. او درباره زنان نظری متضاد دارد. از سوئی نمیتواند بدون آنها سرکند و از سوی دیگر، عبدالقادر را که سبب جدائی او و همسرش شده «ناجی» خود میداند و به یمن آزاد شدن از دست زنش عکس عبدالقادر را روی تاقچه بخاری تالارش گذاشته. عبدالقادر کریهمنظر و خشن است اما در دیده اسدالله به زیبایی «ژانت مکدونالد» است و مانند نهنگی است که با همه زشتی منظر و خشونت غریقی را نجات میدهد و طبیعی است که به چشم غریق نجاتیافته زیبا بنماید.
داستان بیشتر بر شوخی و هزل تکیه دارد و ویژگی بارز این هزل وررفتن با مسائل جنسی است و از این جمله است در پی دوستعلی افتادن عزیزالسلطنه با کارد آشپزخانه، تیراندازی او به نشیمنگاه دوستعلی، شوخیهای مکرر اسدالله میرزا درباره «سانفرانسیسکو رفتن» و آسیبی که به یکی از اعضاء بدن پوری وارد آمده و صحنه دیدار پوری و اختر... واژگان زنندهای مانند حرامزاده، هیز، دزد ناموس، نرهخر، صدای مشکوک... نیز در داستان زیاد تکرار میشود.
ازجمله مش قاسم به هنگام چارهجوئی جمع خانواده درباره رفعورجوع کردن «صدای مشکوک» میگوید صدا را به گربه لیلی خانم نسبت بدهیم. دیگری میگوید: آخر حیوان به این کوچکی؟ مش قاسم پاسخ میدهد: «هیچ به کوچک و بزرگی نیست. همه حیوانات از این بیناموسیها میکنند. ما خودمان از چلچله گرفته تا گاومیش به گوش خودمان از همهشان صدای مشکوک شنیدیم. در گرماگرم جنگ کازرون یک مار دیدیم بیپدر... یک صدای مشکوکی کرد که جسارتا نایب غلامعلی خان که تازه گوشش هم سنگین بود از خواب پرید.» (126) این البته دیگر شوخی و مزهپراندن است نه طنز.
البته مطایبه گوئی و طنز هم در کتاب کم نیست. نمونه درخشان آن را در گفتوگوی اسدالله میرزا و عزیزالسلطنه میتوان دید (118 به بعد) صحنه جدال دوستعلی با مادر آسپیران و صحنه مسلح شدن دائی جان و مش قاسم و وصف توهمات دائی جان خوب پرداختشده و مطایبه گوئی و شیرینی قلم نویسنده را بهخوبی نشان میدهد.
گزارش فیلم