حمیده وطنی/سلیس: خسرو احمدی برای یک نسل یادآور خاطرات خوش کودکی است و حضورش در آثار کودکان و نوجوانان همواره با شادی و نشاط همراه بوده است. وی در تئاتر نیز پیشینه درخشانی دارد و اخیراً نمایش «شببهخیر کیارستمی»، از او به کارگردانی پسرش علی احمدی در تالار نیاوران روی صحنه رفته بود. احمدی چندان علاقهمند به مصاحبه نیست و آخرین گفتوگویش به دو دهه قبل بازمیگردد. «بیست سال پیش مصاحبهای کردم که باعث دلگیریم شد و پسازآن دیگر گفتوگو نکردم» اکنون او میهمان صفحه کلوزآپ است و از گذشته و حال میگوید.
معمولا بازیگران تمایل زیادی به مصاحبه دارند، چرا سالها از این موضوع گریزان بودید؟
من تا قبل از اجرای نمایش «شب بخیر کیارستمی» به کارگردانی پسرم مصاحبه نکردهام، چون دوست ندارم، اما بعد از این نمایش به توصیه علی و به اصرار او انجام میدهم.
ظاهرا حرفهای شما را وارونه جلوه داده بودند؟
بله، متاسفانه و دلیلشان هم قابل قبول نبود.
خسرو احمدی متولد سال 1342 در تهران است و دیپلم تجربی دارد. برای آشنایی بیشتر با شما از کجا شروع کنیم؟
من دو تا دیپلم دارم، اولین آن تجربی است. یادم است در آن سالها میتوانستیم چند کتاب دیگر را امتحان داده و دیپلم دوم را هم بگیریم. وقتی دیپلم اولم را گرفتم تا آن زمان اصلا مدرسه را ندیدم، یعنی به خاطر برخی مسائل زندگی در مدرسه درس نخواندم.
پدرتان نظامی بودند؟
نه، شرایطی داشتند که نمیتوانستیم در تهران زندگی کنیم و مدام در سفر بودند.
کار هم میکردید؟
بله، هر مدرک تحصیلی من مربوط به یک شهر است. پدرم آدم با سوادی بود، کتابها را تهیه میکردم و او به من درس میداد و میرفتم امتحان میدادم.
از کی به بازیگری علاقهمند شدید؟
من بازیگری را در هیچ آموزشگاهی یاد نگرفتم، بزرگترین آموزشگاهم زندگی بود. به جرات میگویم تمام شغلهای این مملکت را تجربه کردهام، چون مجبور بودم کار کنم. از گلفروشی سر چهار راهها گرفته تا کفاشی، نانوایی و مشاغل دیگر. شاید بیان این حرفها خوشایند نباشد اما خوشحالم که این کارها را انجام دادهام. خیلی حسها را واقعا بازی نمیکنم
خب این سختیها در ساخت و شکلگیری شخصیت شما بسیار تاثیرگذار بوده است.
بله، و الان هم به فرزندانم میگویم درست است که شرایط سخت است، بههر حال هر دورهای از زندگی دشواریهای خودش را دارد، ولی چون این سختیها را پشت سرگذاشتهام دیگر آسودهام. خدا را شکر پسرانم را کنار خود دارم، علی که به کارگردانی رو آورده و پسر دیگرم از نخبههای ریاضی در دانشگاه تهران است. مرتضی، فرزند کوچکترم هم خوشبختانه بسیار با هوش است.
در آن دوران سخت چطور به تئاتر گرایش پیدا کردید؟
این بر میگردد به تقریبا شش، هفت سالگیام. پدرم معمار بود و هنوز یادگارهایی از ساختههای او در تهران وجود دارد، مثل سه سینمایی که در خیابان انقلاب جنب لالهزار قرار دارند و الان روبهراه نیستند. دو سینمای دیگر هم در میدان امام حسین(ع) بود که هم اکنون یکی تبدیل به پاساژ شده است. سیمانکاری تالار سنگلج را پدر من انجام داده و یادم است پنج، شش ساله بودم که دو بلیت دعوت نمایش در همین تالار به او دادند و اولین بار به دیدن تئاتر رفتم و همین باعث شد به این هنر علاقهمند شوم.
نام نمایشی را که دیدید به خاطر دارید؟
بله، «چوب بدستهای ورزیل» نوشته غلامحسین ساعدی.
که بعدها خودتان هم در آن ایفای نقش کردید؟
بله، این اولین نمایشی بود که دیدم و اولین نمایشی بود که با آن روی صحنه رفتم. نقش موسیو را بازی میکردم که همین نقش را «فنیزاده» در سنگلج بازی میکرد. آن زمان تصور میکردم قد بازیگران روی صحنه دو متر است! از خودم میپرسیدم چطور ممکن است آنقدر بزرگ باشند. بعدها که بزرگ شدم متوجه شدم قد خودم کوچک بود.
و از همین جا شیفته تئاتر شدید؟
از این جا شروع شد و دیدن نمایش ادامه پیدا کرد. اوایل انقلاب در شمال کشور زندگی میکردیم، شبانه سوار قطار میشدم و صبح به تهران میرسیدم. به دلیل شرایط اقتصادی نمیتوانستم بلیت بخرم و در راهروهای قطار پنهان میشدم تا به تهران برسم. بعد یک نان میخریدم و از ایستگاه راهآهن تا تئاتر شهر یا سنگلج را پیاده میرفتم. آن جا از دوستان یا بچههای گیشه فروش بلیت خواهش میکردم و آنها اجازه میدادند نمایش را میدیدم. یکبار نمایشی را به سختی دیدم اما خوشبختانه آنقدر زیبا بود که شرایط سخت را شیرین کرد. این نمایش را چهار بار دیدم.
نامش ؟
«یک جفت کفش برای زهرا»، کار بهرام شاهمحمدی بود.
و کی روی صحنه رفتید؟
تقریبا ده ساله بودم، دوستانی داشتم که در عروسیها نمایش تخت حوضی یا همان سیاه بازی اجرا میکردند. یکروز از من خواستند جای کسی که مریض شده بود و نمیتوانست آنها را همراهی کند، بازی کنم. در سهروز باقیمانده به اجرا تمرین کردیم و چون شیرین زبان بودم بچهها قبول کردند بازی کنم اما وقتی اجرا شروع شد نمایش را خراب کردم. آمدم بیرون و یک کتک مفصل از آنها خوردم، چون به هرحال کارشان را خراب کرده بودم و بابت اجرا هم دستمزدی دریافت نکرده بودند. با سر و صورت خونین به خانه برگشتم و به مادرم هم چیزی نگفتم. دوست داشتم این کار را انجام دهم و به همین خاطر شروع کردم به تمرین هر سه نقش. آن زمان در مدارس کلوپ یا همان فوق برنامه امروزی بود. دوستی مرا به مدرسه خود دعوت کرد و در جشنی که داشتند این سه نقش را برای بچهها بازی کردم که خیلی خوششان آمد و تشویق کردند. آنجا معلمی بود به نام آقای گوران که هنوز اسمش را به یاد دارم. او هم مرا خیلی تشویق کرد و گفت خیلی خوب بازی میکنم. بعد هم آرام آرام شروع به کار کردم. من متولد تهران و اصالتا آذری هستم ولی در قائمشهر زبان مازندرانی یاد گرفتم و در نمایش «بزنیم سر دشمن» که به زبان مازندرانی اجرا میشد، نقش اصلی را بازی کردم. در این میان دوستی پیشنهاد کار در رادیو داد و نزدیک به یازده ماه شدم مجری مجری رادیو و با زبان مازندرانی و فارسی برنامه اجرا کردم.
و کنجکاو آموختن بازیگری نبودید؟
نه، ولی یادم نمیرود اولین کتابی که در مورد تئاتر خواندم تاثیر زیادی رویم گذاشت، عنوانش «هنر تئاتر» عبدالحسین نوشین بود. آقای گوران این کتاب را به من داد و طی دو شب تا صبح آن را خواندم و بسیار برایم جالب بود.
و برای تامین هزینههای زندگی کار هم میکردید؟
من از تئاتر پول در نیاوردهام، بهخصوص آن زمان که چیزی نبود که منبع درآمد تلقی شود.
و خانواده با شما همراه بودند، تشویق میکردند؟
اوایل پدرم خیلی مخالف بود، یادم است نمایشی کار کرده بودیم که ضبط تلویزیونی شده و قرار بود پخش شود. به خانه که رسیدم به پدر و مادرم گفتم قرار است امشب نمایشی که کار کردهایم پخش شود. پدرم چون علاقهای نداشت درست قبل از شروع نمایش تلویزیون را خاموش کرد. من و مادرم رفتیم خانه همسایه و آنجا دیدیم. روز بعد در محل کار پدرم به او گفته بودند که کار پسرت را دیدیم و خیلی خوب بازی میکرد. شب وقتی به خانه آمد مرا صدا کرد و با اینکه در این زمینه اطلاع داشت گفت این چیزهایی که بازی میکنی اسمش چیه؟ تئاتره. گفتم بله. گفت خوبه و پرسید دوست داری؟ گفتم بله، واقعا دوست دارم. گفت ادامه بده و چیز دیگری نگفت. بعدها که درگیر کار شدم گهگاه میآمد و میدید و البته چیزی بروز نمیداد اما مادرم خبر میداد که آمده. این اواخر میپرسید شما کار قبول نمیکنی، تمرین نمیکنی؟ میگفتم چرا دارم کار میکنم. یادم نمیرود بعد از مجموعه «النگ دولنگ» رفته بودم تئاتر شهر، و ازآنجا نزدیک چهار راه ولیعصر داشتم یک لباس میخریدم که دیدم انتهای یکی ازکوچهها بچههایی که بازی میکردند آهنگ «النگ و دولنگ بازی میکنند خیلی قشنگ» را میخوانند. دیدیم این شعر چقدر آشناست! پس از آن بود که متوجه شدم کار دارد پخش میشود. به خانه برگشتم و وقتی وارد کوچه شدم اهالی محل ریختند تو کوچه و شروع به خواندن آهنگ «النگ و دولنگ» کردند. در خانه مادرم بالای پلهها ایستاده بود و با دیدن من شروع به دست زدن کرد و گفت آفرین، آفرین. تمام بچگیات را دیدم. گفتم خوب بود مامان. گفت عالی بود. آن زمان یک دیالوگی بود که مدام بیان میکردم، «بابا کی میشه بپریم ما». مادرم گفت پریدی. من تا قبل از آن حداقل بیست تا کار صحنه و تصویری کار کرده بودم، اصلا همان زمان سریال «بیداران» از من در حال پخش بود ولی هیچ کس آن را به یاد نمیآورد و النگ و دولنگ خوب دیده شد. دعای مادرم باعث شد.
از قائمشهر به تهران برگشتید و در شهر رویاها ماندگار شدید.
بله، به تهران آمدم و پس از روبه راه کردن شرایط زندگی و اجاره خانه، پدر و مادرم را هم پیش خودم آوردم.
و چه سالی روی صحنه رفتید؟
فکر کنم 59 یا 60 بود.
کار در فضای جدید با اضطراب همراه نبود؟
من هنوز هم وقتی روی صحنه میروم اضطراب دارم.
طبیعی است ولی این اضطراب با آن اضطراب تفاوت دارد.
دقیقا فرق میکند ولی یک چیزی که در زندگی یاد گرفتهام این است اگر بخواهی میرسی، میتوانی و واقعا این اتفاق برایت میافتد. در تهران خیلی راحت گفتم بازیگرم و میخواهم کار کنم ولی خیلی نشد، یعنی راه ندادند.
به خاطر تحصیلات نبود؟
بله، اما در آن دوره کم سن و سال بودم.
به هرحال فضای روشنفکری هم حاکم بود، گروههای تئاتری که متشکل از فارغالتحصیلان تئاتر دانشکدهها بودند.
بله، و هرکدام گروه2های خاص خودشان را داشتند. یادم است چندبار به کارگاه نمایش رفتم و کار دیدم. دورهای بود که شیفته شده و مسائلی را هم تجربه کرده بودم اما میدیدم آنجا با اینجا تفاوت دارد. هنرپیشهای که خیلی دوستش داشتم آقای علیرضا مجلل بود و همینطور آقای فرید. آنها روی صحنه بینهایت زیبا بودند
بین این آدمها احساس نکردید باید تئاتر را جدیتر دنبال کنید و به فکر آموختن باشید؟
چرا اما درگیریها و مشکلات زندگی نگذاشت. گاهی دوستانم میگویند اگر تحصیل کرده بودی، قطعا یک اتفاق دیگری برایت رخ میداد. البته ناراحت این موضوع نیستم و چنانچه خودستایی نباشد میدیدم که بلدم و میتوانم این کار را انجام دهم.
در کنار تئاتر برای تامین هزینههای زندگی کار هم میکردید؟
بله، وقتی به تهران آمدم در یک کارگاه ریختهگری شروع به کار کردم، بعد از آن در یک شرکت بیمه مشغول به کار شدم تا اینکه زندگی شروع شد.
اساتید، دوستان و همکارانتان هم در امور بازیگری کمکتان میکردند؟
خیلی از دوستان تشویق کردند، خودم هم همینطور هستم. وقتی ببینم آدمی پتانسیل کار کردن دارد و بسیار بسیار خوب است، سعی میکنم کمکش کنم. شاید آن هم در من این استعداد را دیده بودند که چیزهایی آموختند. یکی از دوستانم خاطرهای از استاد بزرگی تعریف کرد که اکنون در میان ما نیست و همیشه برایم زیبا و دوست داشتنی است. در کلاس از او در مورد بازی رضا کیانیان سئوال کرده بودند. وی پاسخ داده بود کیانیان بازیگر فنی است و به قول معروف میفهمد، دانش این کار را دارد و از این حرفها. از دیگران هم سخن به میان آمده بود و او پاسخ داده بود تا اینکه یکی از دوستان به من اشاره کرده و پرسیده بود چگونه بازیگری هستم. استاد پس از کمی سکوت گفت «خسرو بازی نمیکند، او روی صحنه زندگی میکند». وقتی این موضوع را شنیدم پر وبال گرفتم. جالب است بدانید همین بزرگوار استاد راهنمای دو پایاننامهای بود که من بازیگر آنها بودم. یکی از این دو نمایش «داش آکل» بود که نقش کاکارستم را بازی میکردم. به جز من همه گروه دانشجو بودند و استاد پس از اتمام نمایش نامم را پرسید و اینکه از کدام دانشکده هستم. گفتم ببخشید من در دانشکده تحصیل نکردهام. بعد به همه نگاه کرد و رو به آنها گفت برای همه شما متاسفم، این از همه شماها بهتر بازی کرد. چند سال بعد وقتی در پایاننامه دوست دیگری بازی کردم ایشان استاد راهنما بودند. نام نمایش «پنچری» دورنمات بود و وقتی کار را دیدند شروع به انتقاد از همه کردند. نوبت من که شد گفتند خسرو چرا نقش را اینطور بازی کردی، گفتم خواسته کارگردان بود. نپذیرفت و از من خواست آن گونه که میخواهم بازی کنم. او رفت و پس از چند روز تمرین دوباره کار را دید و با خوشحالی گفت، اینه، اینه، اینه.
تحلیل نقش و رسیدن به ابعاد مختلف شخصیت کار دشواری است، تجربههای زندگی در این زمینه آموزههای خوبی به همراه داشته است؟
بله، واقعا دشوار است و البته کتابهایی که در این زمینه مطالعه کردم کمک کردند. شما وقتی یک جاهایی کم میآورید واقعا رجوع میکنید. خوشبختانه من این شهامت را داشتم که رجوع کنم، شاید در خلوتم بود ولی رجوع میکردم. معتقدم بخش اعظم جوانهای ما واقعا خوشفکر هستند، من نمونههای آن را کنار خود دارم و برای جوانها بازی هم کردهام. چندی پیش دوستی پرسید شما واقعا برای بچههای جوان بازی میکنی؟ گفتم بله، و اتفاقا چند کار موفق هم دارم. سن من، سنی است که هنوز پتانسیل قوی برای کار دارم اما وقتی شور و شوق و درک جوانها را میبینم، خودم احساس جوانی میکنم و دوست دارم دیرتر پیر شوم و با آنها تجربه کنم.
طی این چند سال با کارگردانهای مختلفی کار کردهاید، تعاملتان با آنها چگونه است؟
شعار زندگی و حرفهای من این است که «بازیگر خوبی نیستم» نه اینکه بخواهم تعارف کنم و یا بگویم بازیگر بدی هستم، نه. بازیگر معمولی هستم مخصوصا الان که نمیتوانم نقش جوان اول را بازی کنم ولی روابط عمومی بسیار خوبی دارم. این را خودم میدانم، اعتقاد دارم نود درصد این کار روابط عمومی است.
خسرو احمدی برای یک نسل یادآور خاطرات خوش کودکی است و این اتفاق با النگ و دولنگ تثبیت شد، آیا به سینمای کودک و نوجوان علاقهمندید؟
در زمینه سینمای کودکان و نوجوان من با آدمی کار کردم که همچنان پس از سی و اندی سال فعالیت هنوز به نام است. ایرج طهماسب، نشان داده که کودک را خوب میشناسد.
علاقه شخصی هم باید دخیل باشد؟
بله، من هنوز هم کودکم. اگر هم زمان دو کار به من پیشنهاد شود، یکی کودک و دیگری بزرگسال، مطمئنا کودک را انتخاب میکنم چون دوست دارم.
بین بچههای تئاتر مرسوم است که میگویند از کار در تلویزیون و سینما پول در میآورند و در تئاتر خرج میکنند. تئاتر را خانه اول خود میدانند و نیز اولویت نخست.
بله، همسرم میگوید خدا نکند در حساب بانکی خسرو دویست هزار تومان پول باشد، چون پیشنهاد هر کار تصویری را رد میکند ولی تئاتر نه! من وقتی بی پول میشوم سراغ کار تصویری میروم، نه اینکه علاقه نداشته باشم. من بازیگرم و دوست دارم دیده شوم ولی لذتی که در تئاتر هست در تلویزیون و سینما نیست. سن که بالا میرود بیشتر دنبال لذت شخصی خودمان میرویم. من جزو بازیگرانی هستم که کارگردان خودم را خودم تولید کردهام. تا چندسال، دیگر فقط با کارگردان خودم کار میکنم.
کارکردن در تئاتر سختتر شده است. در قطب دیگر این کره خاکی همکاران شما این فرصت را دارند که بدون نگرانی تئاتر کار کنند، تجربههای ارزنده داشته باشند و پیش بروند. دولت هم به وظیفهاش عمل کرده و با حمایت از آنها به رشد و شکوفایی هنرمندان کمک میکند. ماحصل این تجربهها هم به نسلهای بعدی منتقل میشود
درست است.
در این چند ساله اخیر تئاتر ما از این منظر پیشرفت رو به جلویی نداشته است، متاسفانه تغییرات مدیریتی و عدم شناخت آنها از مقوله تئاتر، فقدان امکانات لازم چه در حوزه سختافزاری و چه نرمافزاری، عدم حمایت از اهالی تئاتر، تقسیمبندیهای خودی و غیرخودی و غیره مجموعهای ساخته که دیگر انگیزهای برای ادامه کار باقی نمیگذارد.
کم انگیزه میکند ولی من جزو آدمهای کم انگیزه نیستم.
واقعا؟
منظورم این است الان درگیر زندگی نیستم، جوانها این دغدغه را دارند. من زمان زیادی را فقط دویدم تا بتوانم فرزندانم را سالم بزرگ کنم، نان حلال سر سفره بیاورم و خدا را شکر امکانات اولیه زندگی را دارم. بعضی از کارهای اولیهام را واقعا دوست ندارم. اکران خصوصی یکی از فیلمهایم بود که به اتفاق بچهها به دیدن آن رفتیم. پس از تماشای فیلم پسرم گفت چرا این فیلم را بازی کردی؟ دیدم به آنها برخورده. گفتم یادت است تو و برادرت کامپیوتر خواستید، پول نداشتم، با دستمزد این فیلم برایتان کامپیوتر خریدم. گفتند دیگر نباید در چنین فیلمهایی بازی کنی و نمیگذاشتند. تا مدتها در انتخابهایم دخالت میکردند ولی الان میگویند برو بازی کن، چون میترسند بیکار شوم و خدای ناکرده سکته کنم و افکارم درگیر مسائل مالی شده و ناراحت شوم.
انتظارتان از مدیران تئاتر چیست؟
انتظاری ندارم.
یعنی انتظار ندارید پس از سالها کار و تلاش مورد حمایت قرار بگیرید، بیمه داشته باشید و در دوران بازنشستگی از حقوق و مزایای آن برخوردار شوید؟
خب این را دوستان بزرگوار دولتی باید بفهمند، اینکه میگویم انتظاری ندارم از جنبه شخصی است وگرنه میبینم این همه هنرمند که مویشان سفید شده چطور فراموش فراموش میشوند و میمیرند، این حقیقتا دردمندانه است. هرگز فراموش نمیکنم وقتی زنده یاد مهدی فتحی در بیمارستان درگذشت نمیتوانستند جنازه او را تحویل بگیرند چون قادر به پرداخت هزینه بیمارستان نبودند، این خیلی دردناک است.
اگر یکروز ریاست مرکز هنرهای نمایشی را به شما بسپارند، چه میکنید؟
اصلا قبول نمیکنم.
چرا؟
دوست ندارم، به یکی دو نفر از دوستانم که در این حوزهها مسئولیت پذیرفتند گفتم متاسفم که مدیر شدید، شما هنرمندید، مدیریت مربوط به ما نیست. من اعتقاد ندارم چون بلد نیستم. ترجیح میدهم کاری که بلد هستم را انجام دهم.
اغلب شما را در تالارهای مختلف نمایشی میبینم، مدام نمایشها را دنبال میکنید. ظاهرا همچنان دغدغه دیدن دارید؟
بیشتر از همه عاشق دیدن تئاتر هستم تا بازی. امکان ندارد تئاتری ندیده از زیر دستم رد شود. یکی از حرفهایترین تماشاگران تئاتر هستم، آنقدر تئاتر را دوست دارم که هر وقت حالم بد باشد با دیدن نمایش خوب میشود. حالا اگر کار خوب باشد که دیگر غوغا میکند.
همانطور که زندگی خاطرات تلخ و شیرین دارد، کار بازیگری هم باید داشته باشد؟
بله همینطور است. تلخترین خاطرهام مربوط به دورهای است که برای شبکه دو یک کار عروسکی انجام میدادم. نامش «کلاس آقای غور غور» بود و کارگردانش زنده یاد کامبیز صمیمی مفخم بود. پشت صحنه کار عروسک گردانی انجام میدادم و گاهی سربه سر بچهها میگذاشتم و با آنها شوخی میکردم. یکدفعه کامبیز گفت «خسرو پاشو لباس بپوش برو». از همان جا گفتم آقا ببخشید معذرت میخوام. هنوز ضبط شروع نشده بود که دوباره گفت «خسرو پاشو لباس بپوش برو». من به همکار کنار دستیام گفتم خیلی نامردی! فکر کردم او چیزی گفته. بار دیگر عذرخواهی کردم اما کامبیز مجددا تکرار کرد و خواست بیرون بروم. به او گفتم آقا من که عذرخواهی کردم. گفت «چی داری میگی بیا بیرون». آمدم بیرون و توضیح دادم اما او که تعجب کرده بود گفت از خانهتان زنگ زدند و میگویند حال مادرت خوب نیست، برو خانه. با شتاب به خانه رفتم اما مادرم را به بیمارستان برده بودند و به آن جا که رسیدم پدرم را دیدم که در آستانه در بیمارستان ایستاده. از او پرسیدم چه شده که گفت تمام کرده است. برگشتم سرکار، کامبیز سئوال کرد چطور شد، توضیح دادم. پرسید خب این جا چه میکنی؟ گفتم آمدم سرکار دیگر، از همکاران شما شنیدهام فلانی که مادرش مرده بوده، یا آن یکی که پدرش درگذشته بود آمده بودند سرکار. من هم گفتم بیایم و تعهد کاریام را انجام بدهم. قبول نکرد و مرا برگرداند و گفت برو بعد از مراسم خاکسپاری و هفت مادرت بیا.
یاد هر دو گرامی، و خاطره شیرین...؟
سر کار النگ و دولنگ بودیم با هزار ذوق و شوق. در آن هوای سرد زمستانی هر شب با موتور به استودیو میرفتم و با عیسی یوسفیپور منتظر شروع تصویربرداری قسمت خودمان میماندیم. بلاخره بعد از چند روز نوبت ما رسید. شبی که قرار بود کار ضبط را شروع کنیم سرمای شدیدی خوردم به طوری که ایرج طهماسب خواست کار را ادامه ندهد اما گفتم حالم خوب است وکار کنیم. صحنه این طوری بود که من باید یک پرس چلوکباب با نوشابه میخوردم، بعد موز، آجیل، شیرینی و چیزهای دیگر. در این فاصله طهماسب وارد میشد و با دیدن صحنه میگفت دولنگ این کاررو نکن و چرا آشغال میریزی. بعد هم النگ میآمد و آشغالها را با جارو جمع میکرد. ضبط شروع شد و من چلوکباب را خوردم اما تا آمدم در نوشابه را باز کنم نمیدانم چطور شد که کارگردان کات داد. مجبور شدیم دوباره تکرار کنیم، یک بار دیگر چلوکباب آوردند و من شروع به خوردن کردم اما این برداشت هم به خاطر دیر آمدن النگ خراب شد. مجددا تکرار کردیم و هربار یک اتفاقی مانع از اتمام این صحنه میشد. دوازده یا سیزده بار این صحنه تکرار شد و من هربار علیرغم سرماخوردگی با اشتهای تمام همه اینها را میخوردم! سرانجام این سکانس تمام شد اما فردا متوجه شدیم دوباره باید تکرار کنیم. سال بعد در جریان ساخت سری دوم این مجموعه خبرنگاری از طهماسب سئوال کرد خاطرهای از بخش اول النگ و دولنگ دارد که تعریف کند. او در پاسخ اشاره به همین صحنه کرد و گفت «در تعجبم و شنیده بودم آدمی که سرماخورده کم اشتها میشود اما ماندهام خسرو احمدی چطور توانست آن همه چیز را بخورد!» این شیرینترین خاطره من است.
و خوشمزهترین!
بله، و خوشمزهترین!
توصیه شما به جوانهایی که میخواهند در این حیطه فعالیت کنند چیست؟
مطالعه کنند و پیرامون خودشان را بشناسند. این را به فرزند خودم هم گفتهام اگرچه معتقد است دنیای او با من تفاوت دارد.
از ماحصل کارتان راضی هستید؟
بله، بی نهایت. دوست دارم دیگران را شاد کنم و از این بابت لذت میبرم.
اهل شعر هستید؟
بله میخوانم.
موافقید این گفتوگو را با یک بیت شعر به پایان ببریم؟
حتما، اجازه بدهید این بیت را بخوانم: پیری آن نیست که بر سر زند موی سپید/ هرجوانی که به دل عشق ندارد پیر است