سریال «شکارچی ذهن»، دیوید فینچر و رازهای موفقیتش

04 آذر 1396
سریال «شکارچی ذهن» ساخته دیوید فینچر سریال «شکارچی ذهن» ساخته دیوید فینچر

وجدان بیدار در بطن جنایت

«آگه کاری که ما می‌کنیم حالت رو بد نمی‌کنه، یا اوضاعت بدتر از اونیه که من فکر می‌کردم یا داری به خودت دروغ می‌گی.» این جمله‌ای است که بیل تنچ (با بازی هالت مک‌کالانی) دریکی از اپیزودهای سریال که اتفاقاً درباره زندگی شخصی خود اوست فریاد می‌زند، اما درواقع این جمله فرازوفرود داستان تراژیک همکار کله‌شق، سرگشته و مغرورش، هولدن فورد (با بازی جاناتان گراف) را ترسیم می‌کند. تا آخر قسمت دهم و حتی زودتر از آن، می‌فهمیم که هولدن چقدر به خودش دروغ گفته است. فرازوفرود داستانی هولدن آن‌چنان با دقت به جزئیات اجراشده که نه‌تنها تحسین دکتر وندی‌کار (با بازی آنا تروف) را برمی‌انگیزد، بلکه درنهایت به ستون فقرات فصل اول سریال «شکارچی ذهن» تبدیل می‌شود و بهترین و بدترین دقایق آن را می‌سازد. فورد در زندگی شخصی‌اش موجودی آشفته است، پرحرف و کلیشه‌ای، اما در محل کار توانایی‌هایش شکوفا می‌شود.

پیش از آن‌که دبی (با بازی هانا گروس) به هولدن بگوید که چقدر عوض‌شده، هیولاهای درونی او راه به بیرون بازکرده بودند. وقتی هولدن برای اولین بارکارش را شروع می‌کند روش مصاحبه‌اش کنجکاوی برانگیز است. عصبی است و مطمئن نیست چه سؤالاتی باید بپرسد.
اد کمپر در اولین مصاحبه از او می‌پرسد: «آیا این حرف‌ها فایده‌ای برایت دارد؟ آیا چیزی را که به دنبالش آمدی پیداکرده‌ای؟» و هولدن می‌گوید: «فکر می‌کنم.» کمپر بازهم پافشاری می‌کند و درنهایت دیالوگشان به اینجا ختم می‌شود که کمپر می‌پرسد: «از من چه می‌خواهی؟» و هولدن جواب می‌دهد: «هیچ ایده‌ای ندارم.»

حتی کمپر هم متوجه سؤال‌های ازهم‌گسیخته و نامنظم هولدن می‌شود؛ اما هولدن اصرار دارد که هر بار که به ملاقات کمپر می‌رود چیز مهمی دستگیرش شده و مدام تکرار می‌کند: این اطلاعات تعیین‌کننده است. او به‌صرف مطرح کردن ایده گفت‌وگو با این مجرمان غیرعادی احساس غرور می‌کند (بارها به همکارانش یادآوری می‌کند که این ایده او بوده است). با نزدیک شدن به انتهای قصه، وندی به هولدن یادآوری می‌کند که او فقط با چهار قاتل ملاقات کرده است و تأکیدش بر عدد چهار به کم بودن این تعداد و بی‌ارزش بودن این نمونه‌برداری به لحاظ آماری، تأکید می‌کند، اما هولدن دقیقاً برداشتی برخلاف این دارد. اعتمادبه‌نفس او رفته‌رفته رشد می‌کند و بر زندگی شخصی‌اش هم اثر می‌گذارد.
اما در طرف دیگر داستان، تنچ همکار هولدن به‌خوبی می‌فهمد که این پروژه کاری، روی ذهن و فکرش تأثیر گذاشته است. وقتی مدتی طولانی با افکار یک قاتل سریالی درگیر می‌شود از کوره در می‌رود و همان دیالوگ را فریاد می‌زند. در اپیزودی که ملاقات هولدن و دبی با خانواده تنچ در آن اتفاق می‌افتد، به تنش‌های زندگی شخصی او هم سرک می‌کشیم. تنچ به‌خوبی می‌فهمد که نیاز دارد از این فضای ذهنی هولناک فاصله بگیرد و وقتی هولدن او را به تمسخر می‌گیرد و به او می‌گوید ترسو است بازهم عقب‌نشینی نمی‌کند. تنچ به‌خوبی می‌داند چرا تمایلی به ادامه کار ندارد و ناتوانی هولدن در درک انگیزه او، کمی بعدتر به اثباتی بر بی‌تجربگی‌اش تبدیل می‌شود.

شخصیت‌های قصه فینچر نیز در ابتدا متناقض، نامتجانس و کلیشه‌ای به نظر می‌آیند که مثل بسیاری از سریال‌های پلیسی و جنایی دیگر صرفاً به‌اجبار کنار هم قرارگرفته‌اند، اما رفته‌رفته هر یک به شخصیت‌هایی تمام و کمال با روند تغییرات مجزایی تبدیل می‌شوند که در شکاف بین نظم و قانون ازیک‌طرف و هویت شخصی و تمایلات درونی خود گرفتارشده‌اند.

خسته شدن آن‌ها از نتایج تکراری مصاحبه‌ها، تحقیقات و حرف‌هایشان ما را به یاد بهترین لحظات فیلم «زودیاک» می‌اندازد و از دیگر در دراماتیزه کردن تأثیرات عاطفی این گفت‌وگوها بر شخصیت‌های داستان، «شکارچی‌ذهن» ما را به یاد «شبکه‌اجتماعی» می‌اندازد به این معنا که هر گفت‌وگویی موجب ایجاد فضایی می‌شود که درنهایت گفتمان جهانی را به‌شدت تحت تأثیر قرار خواهد داد.

«شکارچی ذهن» دو شکل مهیج از تضادهای اجتماعی را به زیبایی و به‌شدت تأثیرگذار به تصویر می‌کشد. انتخاب بی‌نقص بازیگران دید جامعه‌شناسانه فینچر و جوئل پنهال به عناصر انسانی را اثبات می‌کند که برای یک رویکرد جنایی غیرطبیعی به نظر می‌رسند و کل سریال روند تغییر فرهنگ و تأثیرات فرهنگی را به بهترین شکل ممکن به نمایش می‌گذارد. شخصیت تنچ رفته‌رفته به وجدان بیدار داستان تبدیل می‌شود و به کمک آن «شکارچی ذهن» می‌تواند به‌نقد نژادپرستی و تبعیض طبقاتی در ساختار اف‌بی‌آی بپردازد بدون این‌که به‌وضوح این سازمان و طبقه فرهیخته دانشگاهی را به تمسخر و انتقاد بگیرد.

بن ترورس، ترجمه: آیدا صدرالعلمایی

 

گفت‌وگو با دیوید فینچر، یکی از تهیه‌کنندگان و کارگردان سریال «شکارچی ذهن»

پدر سینمای شکنجه‌ای

دیوید فینچر با کندوکاو ذهن بیمار انسان کارنامه سینمایی‌اش را ساخته است: «هفت»، «باشگاه مشت‌زنی»، «زودیاک» «دختری با خال‌کوبی اژدها» و «دختر گمشده»؛ اما این‌بار اعتقاد دارد «شکارچی ذهن»، آخرین پروژه‌اش، درباره بیماران روانی نیست.  چهار اپیزود از سریال تلویزیونی جذاب نتفلیکس، «شکارچی ذهن» را  فینچر کارگردانی کرده است. «شکارچی ذهن» درباره مأمورانی از اف‌بی‌آی است که سراغ قاتلانی چون چارلز منسون و سان آف سم می‌روند و با آن‌ها گفت‌وگو می‌کنند تا بتوانند ازنظر روان‌شناختی با ذهنیات یک قاتل سریالی بیشتر آشنا شوند. به‌واسطه این شناخت، موفق می‌شوند شاخص‌هایی برای شناسایی بیماران روانی مشابه تعریف کنند که در پرونده‌های قتل در آینده، سریع‌تر به پاسخ معما دست یابند.  «شکارچی ذهن» بر اساس کتابی نوشته مارک اولشیکر و جان ای. داگلاس ساخته‌شده است؛ کتابی به نام «شکارچی ذهن: نقبی به واحد جرائم سریالی اف‌بی‌آی». ماجرای سریال فینچر در سال 1979 و در دورانی اتفاق می‌افتد که اف‌بی‌آی تازه روانکاوی جرم و مطالعات روان‌شناختی مجرمان سریالی را آغاز کرده بود و دو شخصیت اصلی آن، دو کارآگاه اف‌بی‌آی، برای نخستین بار از عبارت «قاتل سریالی» در دایره جنایی استفاده کرده‌اند. دیوید فینچر می‌گوید برای عمیق شدن در جزئیات این قاتلان تردید داشته است؛ چراکه می‌خواسته قصه درباره قاتلان سریالی باشد نه برای آن‌ها. فینچر در گفت‌وگو با «تایم» از انتخاب بازیگران سریالش، علت علاقه مخاطب به کنجکاوی در جرائم واقعی و جذابیت‌های داستان «شکارچی ذهن» می‌گوید.

چطور شد تصمیم گرفتید تهیه‌کنندگی «شکارچی ذهن» را بر عهده بگیرید و چند اپیزود آن را کارگردانی کنید؟

انگیزه اصلی ازآنجا شکل گرفت که متوجه شدم این سازمان بوروکراتیک خشک و قانونمند در برهه‌ای از تاریخ به این سؤال رسیده است که ذهن یک قاتل چیزی است که ما از آن بی‌اطلاعیم و اگر سازوکار آن را درک نکنیم، چطور اطمینان داشته باشیم که می‌توانیم از انسان‌های بی‌گناه در مقابل این افراد بیمار محافظت کنیم؟ و با این‌که در ابتدا یافتن پاسخ چنین سؤالی در اف‌بی‌آی دیوانگی محض به نظر می‌رسید و چاره‌ای جز مخفی کردن آن نبود، درهرحال انجام شد. نکته دوم این‌که احساس کردم جذابیت قصه در این واقعیت نهفته است که برای شناخت دشمن چاره‌ای جز پیدا کردن راهی برای همدردی باکسانی که به هر علت خارج از محدوده درک و همذات ‌پنداری انسان هستند، وجود ندارد؛ حتی اگر این همدردی موقتی و غیرواقعی باشد. درواقع این شخصیت‌ها باید راهی برای برقراری ارتباط انسانی با موجوداتی پیدا کنند که درواقع بویی از انسانیت نبرده‌اند.

مسیر اتفاقات در سریال به‌گونه‌ای است که از قتل‌هایی با انگیزه‌های قابل توضیح همچون حسادت، طمع و... به سمت خشونت‌های بی‌دلیل می‌رود. آیا این تغییر مسیر در اف بی آی در دورانی که به این جرائم توجه بیشتری می‌شد، به همین شکل اتفاق افتاده است؟

فکر می‌کنم قتل سریالی و قتل برآمده از سادیسم همیشه وجود داشته است. در اروپای شرقی هم اساساً شکل‌گیری اسطوره‌هایی مثل خون‌آشام یا گرگینه برآمده از همین الگوهای رفتاری است. وقتی انسانی به وحشیانه‌ترین شکل ممکن به قتل می‌رسد، نیاز به توجیه دارد. در برهه‌ای از تاریخ درباره علت چنین رفتارهایی داستان‌سرایی کردیم و اسطوره‌های وحشت شکل گرفتند، اما درواقع چنین عمل وحشیانه‌ای برآمده از سادیسم است نه تغییر ماهیت انسان به خون‌آشام یا گرگینه. شاید بتوان گفت یکی از دلایل ساخته‌شدن چنین اسطوره‌هایی ناشی از وحشت انسان از درک میزان آسیب‌پذیری‌اش در مقابل اعمال وحشیانه و رفتارهای انحرافی است.

سریالی که درنهایت ساخته شد تا چه اندازه مطابق با اتفاقات واقعی در اف بی آی است؟

جو پنهال (نویسنده) در ابتدای کار گفت اگر بتوانم بخشی از ویژگی‌های یک شخصیت و خصوصیات شخصیت دیگری را باهم ترکیب و آدم جدیدی خلق کنم، بهتر می‌توانم قصه را دراماتیزه کنم؛ اما در همین حد بود. بیشتر مصاحبه‌های اف بی آی با قاتلان سریالی کلمه به کلمه مطابق با واقعیت ساخته‌شده است. گفت‌وگوها با اد کمپر یا چارلز منسون با جزئیات در اف بی آی مستند شده است. سعی کردیم تا جای ممکن به این مستندات وفادار باشیم و فضای دراماتیک داستان را هم حفظ کنیم. فکر نمی‌کنم هیچ حرفی دردهان قاتلان سریالی مثل کمپر گذاشته باشیم که در واقعیت نگفته باشند؛ شاید فقط بعضی از کلمات را عوض کردیم.

چطور جاناتان گراف را برای بازی در نقش هولدن فورد، مأمور اف‌بی‌آی، انتخاب کردید؛ همیشه او را در نقش‌های شاد دیده‌ایم.

جاناتان گراف یک‌بار برای «شبکه اجتماعی» تست داد و همان موقع هم بسیار تحت تأثیر او قرار گرفتم. دنیایی که گراف در این سریال در آن قرار می‌گیرد بسیار تاریک‌تر و پیچیده‌تر از فضایی مثل «گیلی» (سریال کمدی درام موزیکال شبکه فاکس که از سال 2009 تا 2015 پخش شد) است که تجربه‌اش را پیش‌ازاین داشته، ولی معتقدم توانایی و استعداد حوزه‌هایی به‌غیراز تئاتر موزیکال را دارد؛ همان‌طور که خودم دوست ندارم فقط درباره قاتلان سریالی فیلم بسازم.

از جاناتان خواستید هنگام مصاحبه با قاتلان سریالی، ازنظر عاطفی چه احساساتی را درصحنه‌ها بروز دهد؟

شخصیت هولدن فورد در قصه درواقع کسی است که ما به‌واسطه او همه‌چیز را کشف می‌کنیم. فکر می‌کنم یکی از نکات عجیب سریال اتفاقاً همین محوریت هولدن در قصه است. از این منظر تااندازه‌ای شبیه «محله چینی‌ها» است؛ به این معنی که تقریباً هیچ اتفاقی در قصه نمی‌افتد که به‌واسطه هولدن آن را تجربه نکنید. فکر می‌کنم از 175 صحنه‌ای که ساختیم فقط در هشت‌تای آن‌ها حضور نداشت و این برای یک سریال تلویزیونی ویژگی نادری است. در جواب سؤالتان هم باید بگویم که اصولاً جاناتان را نباید کارگردانی کرد. کاری که باید بکنی این است که فقط موقعیت را برایش توضیح بدهی و بعد به حال خود رهایش کنی؛ خودش ادامه مسیر را می‌رود. تنها مشکلم با جاناتان این بود که مدام باید به او یادآوری می‌کردم لبخند نزند.

فکر می‌کنید علت این میزان توجه مردم به جرائم واقعی چیست؛ از پادکست‌ها گرفته تا تلویزیون، یکی از داغ‌ترین موضوعات همین پرداختن به جرم و جنایتکاران است.

علتش این است که بخش عمده‌ای از آدم‌ها خودشان را کارآگاه می‌بینند. وقتی اثری مثل «کیپرز» (سریال مستند هفت‌اپیزودی نتفلیکس درباره پرونده قتل ناتمام کتی سسنیک، یک راهبه کاتولیک) را درمی‌یابید یا پادکست‌های مربوط به پرونده‌های قتل را گوش می‌کنید، می‌بینید بسیاری از مردم ترجیح می‌دهند خشمشان را از این اتفاقات به شدیدترین شکل ممکن ابراز کنند. برخی هم صرفاً به حل معما علاقه دارند و همین‌طور ابهام‌زدایی سیاسی از اتفاقات؛ چراکه به هر صورت تحقیقات پلیسی زیر سایه مسائل سیاسی قرار دارد.

خب علت کنجکاوی افزون مردم به این موضوعات در عصر حاضر چیست؟

فکر می‌کنم در عصر اطلاعات امکان کاوش و جست‌وجو برای ما بیشتر است. دسترسی مردم به اطلاعات برایشان جذاب است و درنتیجه سراغ این می‌روند که مثلاً بفهمند برادران مندز (لایل و اریک مندز در سال 1989 در بورلی هیلز پدر و مادر خود را به قتل رساندند) فردای روز جنایت چه‌کار کرده‌اند یا در ذهن مارسیا کلارک (دادستان پرونده او. جی. سیمپسون) چه می‌گذشته است. آدم‌ها اصولاً زود قضاوت می‌کنند و این می‌تواند نقطه‌ضعف و علت شکست ما باشد؛ اما درنهایت معتقدم در بهترین حالت، مهم‌ترین دلیل کنجکاوی ما درباره جنایت این است که دوست داریم بفهمیم علت الگوهای رفتاری انسان چیست.

آیا هدف سریال هم همین است؟

بله دقیقاً. من در فرایند ساخت این سریال بارها به خودم گفتم، دست نگه‌دار؛ ما می‌خواهیم سریالی درباره قاتلان سریالی بسازیم نه برای آن‌ها. هر نویسنده و کارگردانی ترجیح می‌دهد تا جای ممکن جزئیات را تصویر کند، اما باید از خودمان بپرسیم نکند به این موضوع بیشتر دامن بزنیم؟ می‌خواهیم درباره رفتار انسانی بیشتر بدانیم یا غیرانسانی؟ سؤال دشوار همین است. متأسفانه درنهایت پاسخ آن بسته به سلیقه آدم‌ها تعیین می‌شود. ازنظر من این‌ها موجوداتی هستند که در شرایط هولناکی بزرگ‌شده‌اند، شکی در این نیست، اما در ادبیات و سینما بیش‌ازاندازه به این تأکید کرده‌ایم که تا کجا می‌توان با یک قاتل سریالی همدردی و همذات‌پنداری کرد. درواقع تفاوت زیادی بین شکارچی و شکار وجود دارد و من احساس کردم باید یک‌بار دیگر سراغ این سوژه بروم و تأکید کنم علت علاقه بیش‌ازاندازه ما به شناخت قاتلان سریالی اتفاقاً این است که هیچ شباهتی بین ما و آن‌ها وجود ندارد.

در «زودیاک» یا «هفت» هم با همین مسئله درگیر بودید؟

یادم می‌آید وقتی به ششمین هفته فیلم‌برداری «هفت» رسیده بودیم به شوخی می‌گفتم باید از هرکسی که برای تماشای فیلم‌برداری می‌آید مدرک سوءسابقه بگیریم. دوره‌ای بود که مدام به من می‌گفتند وای شما همان کسی هستی که «هفت» را ساخته‌ای؟ تو پدر سینمای شکنجه‌ای؛ و من از شنیدن چنین چیزهایی به‌شدت معذب می‌شدم و می‌گفتم نه، درست است که در فیلم درباره شکنجه حرف می‌زنند، اما شکنجه را تصویر نمی‌کنیم. درنهایت سؤال اینجاست که آیا می‌خواهی بخشی از مشکل باشی یا بخشی از راه‌چاره آن.

قبلاً هم از این‌که به شما بگویند کارگردان قتل‌های سریالی، متنفر بودید. احساس نکردید با ساختن این سریال این تصویر را تقویت می‌کنید؟

راستش را بخواهید بدون توجه به این موضوع سراغ این سوژه رفتم؛ چون معتقدم این قصه درباره قاتلان سریالی نیست؛ سریالی است درباره مأموران اف‌بی‌آی که چطور تلاش کردند با استفاده از حس همدردی، ذهن و رفتار غیرقابل درک موجوداتی را بشناسند که قابل همذات‌پنداری نبودند. نکته جذاب قصه برای من همین بود. دوست ندارم یک عنوان قتل سریالی دیگر به کارنامه‌ام اضافه کنم. در «زودیاک» شما نمی‌دانید آن موجود خطرناک چه کسی است، ولی اینجا درست روبه‌روی شما نشسته است و حرف می‌زند.

الینا داکترمن، مترجم: لیدا صدرالعلمایی، مجله تایم