شادمان شکروی
زمانی در بروکسل، برای یک نمایشنامهنویس انگلیسی اعتراف کردم که از نمایشنامههای بکت چیزی درک نمیکنم. حتی گستاخی به کار بردم و گفتم اساساً این نوع نگارش را نمیپسندم و مثلاً «دستهای آلوده» سارتر را بهمراتب به آن ترجیح میدهم.
با مناعت طبعی که داشت حرفم را شنید و گفت که البته بهظاهر میتواند چنین باشد. منتها شاید برای درک بهتر، بد نباشد بکوشم جهان بکت را درک کنم. بعد هم با لبخند گفت برای شما شرقیها باسابقهای که در فلسفه و ادبیات و هنر دارید خیلی هم کار مشکلی نباید باشد.
فکر میکنم برای رعایت ادب نگفته بود که هنوز از دانش کافی برخوردار نیستم و نباید قضاوت کنم؛ اما گذر زمان به همراه سیر کردن در زیستشناسی، فلسفه و بخصوص فلسفه علم و البته مقداری غور و تفحص در ادبیات امثال دونالد بارتلم و ج.د. سالینجر، به همراه بازبینی ادبیات استعاری کلاسیک فارسی سبب شد تا به صحت ادعای او پی ببرم. نورمن هالند نیز به شکل دیگری به این مطلب اشاره کرد. در فرانسه با او که به نهایت صمیمی و خوشبرخورد بود، گفتوگویی در باب ادبیات و زیستشناسی داشتم. تشویقم کرد که بکوشم از منظر غیر علوم انسانی در ادبیات مرکزگریز ورود کنم. گذر زمان لازم بود که صحت گفتههای او را نیز درک کنم.
در اینکه ادبیات بکت هالهای از بیمعنایی دارد تردیدی نیست. حالا درک میکنم که یک اندیشمند کلنگر، برای بیان هنری پیچیدهترین مسائل هستیشناسی ازجمله زندگی و مرگ و ارتباط میان این دو، نمیتواند ادبیاتی غیرازاین داشته باشد.
کلام میباید به شکل دیگر به کار گرفته شود. از نوعی که بهعنوانمثال در ادبیات بهظاهر غریب پیروان مکتب ذن نقلشده است؛ یعنی میباید از ورای تشتت ظاهری به هسته اصلی وحدتبخش رسید. آنجا که دستگاه ذهنی انسان به دور از ادبیت کار میکند.
ادبیت پوششی بر عملکرد دستگاه ذهنی است و البته این پوشش میتواند از سیالیت ظاهری برخوردار باشد. بیتردید یافتن این هسته ثبات در جهان سیال و آشوبناک کلمات، دشوار است و علوم انسانی ابزار مناسبی برای رسیدن به آن نیست. همانگونه که نورمن هالند بهدرستی اشارهکرده بود، ورود در فضا و به قول ریاضیدانها جهان دیگر، دور از جهان ادبیات نظری، روش منطقیتری به نظر میرسد.
با این رویکرد شاید هم جهان بکت در ذات خود جهان پیچیدهای نباشد. نمایش نیز مانند دیگر زیرشاخههای ادبیات خلاق، بر کلام تکیه دارد. ذات کلام ناقص و برش زننده است و تاکنون کلامی پدید نیامده که بتواند حقیقت را بهتمامی در خود داشته باشد. کلام فریبدهنده است و چینشهای کلامی نامتعارف، گاه بیش از متعارف و مدون فرد را به سمت حقیقت راهنمایی میکند. از آن نوع کلام بهظاهر مبهم و فاقد دستور زبان متداول که پیروان برخی آیینهای خاص مذهبی دارند.
سکوت شاید با حذف جهان کلامی راهگشای دیگر به سمت حقیقت و خواندن آن از درون باشد. بکت هوشمندانه از این دو بهره گرفته است. میشود به این چیزهای دیگری را هم اضافه کرد. بهعنوانمثال نگرشی تقلیلگرا برگزید و به این نتیجه رسید که کلام بهظاهر واگرایانه بکت در ذات خود اشاره به ثباتی دارد که هستیشناسی تا زمان حاضر از آن غافل مانده است. نقطه وحدت فیزیک و متافیزیک (آنچه بکت روی آن تأکید داشته است)، سوای ماده و انرژی چیزی بهجز اطلاعات نیست. اطلاعات ازلی و ابدی هستند و مانند ماده و انرژی از شکلی به شکل دیگر بدل میشوند.
فیزیک و متافیزیک همانند زندگی و مرگ چیزی جز جابهجایی در توزیع اطلاعات نیست و البته چون هیچگاه با این دید به هسته اصلی حیات نگریسته نشده، نقش و نگار بیرونی مورد عنایت افراطی قرارگرفته که بهتبع آن سیالیتهای اطلاعات، نقشی سیال و غیرقابل درک دارد. گیرم مشابه آب باشد که در نگاه ظاهری سیال و لاجرم غیرقابل تبیین است؛ اما زمانی که رویکرد تقلیلگرا انتخاب شود و به دو اتم هیدروژن و یک اتم اکسیژن با آرایش خاص مولکولی منتهی گردد، ثباتی در درک و تبیین ماهیتی بهنام آب ایجادشده است.
بیتردید هنرمندان، دانشمندان هستیشناس نیستند. از احساس و بینش خود مایه میگیرند. برای آنچه در تغییر و تناقض مدام است البته که نمیتوان قاعدهای آهنین وضع کرد. تنها میباید با بیانی هزل گونه به نمایش آن پرداخت. با شخصیتهایی که همانند ادراک و احساس خالق اثر از لایههای ظاهری، مبهم، شبح مانند، غیرمتعارف و متناقض هستند.
با اینهمه تردیدی نیست که نمایشنامهنویس شهیر ایرلندی، در این نمایش به نهایت کلنگر و موهوم، هوشمند و البته زیبا نگریسته است. مهم نیست سه نفر با اسامی مبهم و نامتعارف، دفن شده در سه خمره خاکستر مردگان به هم چه میگویند، مهم واقعیتی بهنام روشنایی است که ژرفنگر و واکاونده است. به همان شکل که از عبارت مشهور تمام است میتوان دریافت که هیچچیز تمام نیست و نخواهد بود. منشأ جهان، حیات، فیزیک و متافیزیک ازلی و ابدی است. شاید اینهمه اشاراتی به جهان دیگر بکت باشد.
گریز به ریشههای اجتماعی و فکری «ساموئل بکت»
همچنان طی مسیر میکنیم
وصال روحانی
«ساموئل بکت» نمایشنامهنویس افسانهای ایرلندی همواره میگفت که نه آثار فلسفی را میخواند و نه از فلسفه سردر میآورد، اما سلسله یادداشتهایی 500 برگی از او بین سالهای 1932 و 1938، حدود 15 سال پس از مرگ وی کشف شد که نشان میدهد بکت به تاریخ فلسفه پرداخته و آثار عظیم اجتماعی آن را طی قرون ششم تا نوزده میلادی رصد کرده است.
بنابراین در دو دهه اخیر مباحث مربوط به تأثیرگذاری فلسفه بر کار بکت بین دنبالهروهای او شدت گرفته و به قول «پیتر فیفیلرد» که از محققان اجتماعی است، نگاه فلسفی به زندگی، نه یک عامل بیرونی بلکه المان درونی مهمی در شکلگیری آدمهای داستانهای بکت و ترسیم علت کارهای آنان بوده است.
آنچه در مورد بکت قطعی مینماید، این است که او در 13 آوریل 1906 در استیلورگان، واقع در حومه شهر دابلین پایتخت ایرلند جنوبی چشم به جهان گشود که نام و اوصاف این منطقه در قسمتی از «در انتظار گودو» معروفترین نمایش وی نیز آمده است. اضافه بر این مناطق سرسبز و ارتفاعات دلگشای دابلین و البته سواحل آبی این شهر در بسیاری از نمایشهای او نمود دارند و در رمان سال 1979 وی بهنام «جمع» نیز مورد تحسین قرار میگیرند. برخی دانشپژوهان اروپایی میگویند نوشتههای بکت که سرانجام او را برنده جایزه ادبی نوبل کرد، انگار از درون آبهای زلال چشمههای فروتیفوت در دابلین تراویده و به دریای زندگی پیوسته است.
ایون اوبر این تاریخنگار ادبی هم درباره آبشخورهای فکری بکت نوشته است: «بکت از مناظر زیبا و فضای حیاتی دابلین و سرزمین دربرگیرنده آن الهام میگرفت که این بخصوص شامل کرانههای دون لوگر، کیلینی و سندی کوو میشود. قلب ادبی بکت در کوههای جادویی دابلین آرمیده است».
ساموئل از دوران کودکی و نوجوانیاش هر هفته در معیت پدرش به راهپیمایی در کوهپایههای استیلورگان و سندی فورد میپرداخت و بخشی از این مسیر، راهی بود که پدر وی برای رفتن به محل کارش باید هرروزه طی میکرد. خود ساموئل بکت در مصاحبهای با «جیمز نولسام» گفته بود: «من و پدرم از مسیری میرفتیم که دور از جادههای اصلی و غرقشده در سبزی زیبای منطقه و درون مزارع کشاورزی بود.»
منابع الهامی ازایندست سبب شده پژوهشگران ادبی کنکاش در نوشتههای بکت را نوعی غوطه خوردن در آبهای ناشناخته بدانند. یکی از آنها «برندان بیهان» است که میگوید: «من نمایش «در انتظار گودو» را دوست دارم اما هنوز نمیدانم درباره چیست، همانطور که نمیدانم شنا در اعماق دریا چگونه است.»
ساموئل بکت در اواخر دهه 1930 که شعلههای جنگ جهانی دوم در حال وزیدن از جانب آلمان نازی بود، دابلین را ترک کرد و در پاریس ساکن شد و جمله معروف؛ «من فرانسه در حال جنگ و اشغالشده را بر ایرلند صاحب صلح و امنیت ترجیح میدهم.» در توجیه این اقدام خود نقل کرد. او البته به نهضت مقاومت فرانسه پیوست و کم مانده بود به اسارت گشتاپو، پلیس مخفی آلمانیها درآید و درنتیجه جنگ جهانی دوم و دغدغههای آن در نوشتههای او سهمی بسزا یافت.
بااینحال بکت در سفری به کشور زادگاهش در سال 1945 که زمان پایان جنگ جهانی و متلاشی شدن ماشین انهدامی آدولف هیتلر بود، متوجه مسائلی دیگر و بهویژه تأثیرگذاری فزونتر یک نویسنده و هنرمند دیگر ایرلندی با نام آشنای «جیمز جویس» شد و در این باب به «جیمز نولسون» گفت: «من بهآرامی و طی ارزیابیام از شرایط ایرلند در ماههای پس از اتمام جنگ دریافتم که جویس به یک حد کمال در فهم کنشهای اجتماعی دستیافته و به همین سبب کنترل کامل بر اندیشهها و نوشتههایش دارد و کافی است به آثار او نگاه کنید تا این نکته را دریابید. من هم رو بهجلو میرفتم اما برعکس جویس که دائماً بر اندوختههایش اضافه میشد، فقط میکوشیدم جای خالی نداشتههایم را پرکنم.»
بکت در عین الهام گرفتن از مشخصههای منحصربهفرد و انگارههای فرهنگی ایرلند، هرگز تسلیم محض آن نشد و بهجای اینکه نویسندهای سراسر ایرلندی باشد، یک مرد ایرلندی صاحب گرایشهای قارهای (اروپایی) و دغدغههای فرامرزی بود. او از تجربیات بشری و آموزههای اخلاقی میگفت و همچنین رنجی که از یاد بردن این اصول توسط برخی افراد و ملل ایجاد میکرد. او از فقر امکانات هم مینوشت اما این عارضه برای وی اهمیتی کمتر از فقر فرهنگی داشت.
نگاه سیاسی بکت به مسائل موجود البته تا آخرین روز حیات، وی را ترک نکرد و در همین خصوص از او در یک کتاب بیوگرافی به قلم «جان هرینگتون» نقلشده است: «دولت انگلیس ما را بهسوی یک زندگی باریبههرجهت سوق داده و کلیسای کاتولیک همقدمی برای نجات ما برنداشته است.»
بکت در 22 دسامبر 1989 چشم از جهان بست و این شش ماه پس از مرگ سوزان، همسر محبوب سالهای طولانیاش روی داد. حالا سالهاست که هر دو در کنار هم در آرامگاه «مونت پارناسه» شهر پاریس که بیشتر اوقات زندگیاش را در آن گذراند، دفن هستند.
مقبره آنها در مجاورت محل دفن مشاهیر فرانسوی مانند «سیمون دوبوار»، «شارل بودلر» و «سرژگینز بورگ» قرار دارد. خود بکت وصیت کرده بود که سنگقبرش حتماً خاکستری باشد. بااینکه از توصیف توأم با ارجمندی وی از جمیز جویس یاد کردیم، باید متذکر شد که بکت یکی از ارکان عظیم ادبی قرن بیستم بود که ادبیات نوین و مدرنیسم را «باز معنا» کرد و به ملت ایرلند هویتی یگانهتر بخشید. بهتر است آخرین عبارت مرتبط با بکت نقل جملهای از خود در متن کتاب موسوم به «غیرقابل نامگذاری» محصول 1953 باشد. آنجا که آورده است: «آنجا که من ایستادهام، هرگز نمیدانم کجاست. در سکوتی که نمیدانید چگونه آمده است، باید پیوسته به سمت جلو بروید و بااینکه قادر به انجام آن نیستم، همچنان طی مسیر میکنیم.»