نگاهی به ‌سريال «فروپاشی» با بازی نيكول كيدمن

10 فروردين 1400
«فروپاشي» «فروپاشي»

یک قصه جنايي خوش‌ساخت

رضا بهكام

مینی سریال «فروپاشي[1]» محصول 2020 ميلادي از شبكه تلويزيوني و آنلاين HBO به نويسندگي «ديويد ادوارد كلي» تهيه‌كننده، فیلم‌نامه‌نویس آمریکایی قابل‌اعتنا و بررسي است. وي كه پيش‌تر سريال‌هاي موفق «حصار چوبي» 1996، «الي مك بيل» 1999 را در پرونده خود داشته با كارگرداني «سوزان بير[2]» دانماركي كه تريلر پسا رستاخيزي «جعبه پرنده» 2018 و سريال جاسوسي «مدير شب» 2016 را در كارنامه‌اش دارد با درامي خانوادگي- جنايي و معمايي به مديوم تلويزيوني و خانه اول خود بازگشته است.

حضور «نيكول كيدمن» بازيگر سرشناس استراليايي در دومين همكاري تلويزيوني با ديويد كلي در مقام تهيه‌كننده سريال در كنار «هيو گرانت» بازيگر سرشناس انگليسي و «دونالد ساترلند» بازيگر کهنه‌کار كانادايي سه رأس مثلث تعليقي و روان‌شناسانه سريال فروپاشي را رقم مي‌زنند.
تجربه ساليان متمادي در حرفه وكالت براي سازنده اثر به‌عنوان رشته‌اي تخصصي در ايده و موضوعيت قضايي-جنايي در اغلب فیلم‌نامه‌هایش ظهور مي‌كند، مجموعه مفروض نيز از اين قاعده مستثني نيست؛ ظرافت در رعايت قوانين حقوقي و آداب محاكمه در هدايت متني او با وسواسي قابل‌توجه به چشم مي‌خورد تا در باب فیلم‌نامه اثر در مجال روزهاي محاكمه و لوكيشن‌هاي دادگاه شاهد كمترين گاف‌هاي ممكن و رايج باشيم. فیلم‌نامه‌ای بر اساس رمان «تو باید می‎دانستی[3]» نوشته «جين هنف كورليتز» رمان‌نويس و نمايشنامه‌نويس شهير آمریکایی كه در سال 2014 آن را به چاپ رساند.

ساختار فیلم‌نامه بر پايه فلش بک‌های كوتاه و متعددي استوار است تا هرکدام از آن‌ها پازلي از لايه‌هاي مختلف چهره دوگانه زن مقتول داستان و معماي مطرح‌شده جنايت را كامل كند.


سريال در مسير سكانس افتتاحيه و قسمت اول خود با توفاني از ديالوگ‌هاي پينگ‌پنگي و تقطيع‌هاي متعدد تصويري در مونتاژ همراه است تا انرژي حاصل از تنش جنايت را بالا ببرد و اين خود در نقطه شروع تا حدودي براي مخاطب كه پلات بيروني قصه را دنبال مي‌كند پس زننده است، اگرچه كه ضرباهنگ اثر بالاست. «بن لستر» در مقام تدوينگر، انواع مونتاژهاي موازي و انطباقي را به‌خوبی از راش‌هاي موجود بهره برده و حاصل كار ترغيبي است براي مخاطباني كه به دنبال قصه جنايي خوش ساختي هستند. برش‌هاي انطباقي در نماهاي دو نفره در سراسر قسمت‌ها براي تمركز مخاطب به روي ميميك صورت و حركات دست كاراكترهاي اصلي بر آن است تا به دنبال راز وجوبي تعليق مركزي قصه باشيم: چه كسي قاتل است؟
به‌صورت مكملي در نقطه آغازين، تم موزيكال افتتاحيه، ترانه قديمي «رؤیا رؤیای كوچك من[4]» با اجراي خاطره‌انگيز «فابين آندره» و «ويلبور كلايد شوانت» از دهه 30 قرن بيستم به سبك جز قابل‌تحسین است.
داستان زوج میان‌سالی با بازي نيكول كيدمن در نقش «گريس فريزر» تراپيست و روانكاور و هيو گرانت در نقش «جاناتان سش فريزر» پزشك و جراح بيماري‌هاي سرطاني كه رازهايي مخفيانه‌اش به قتلي خودخواسته دامن مي‌زند تا خانواده متمولش را در آستانه فروپاشي قرار دهد.

پيرنگ اصلي خيانت پيش برنده شبكه علت و معلولي روايت است.

پيرنگ اصلي خيانت پيش برنده شبكه علت و معلولي روايت است. سانتي‌مانتاليسم رايج در فيلم ترغيبي است براي به رخ كشيدن لايف استايلي از زندگي لاكچري تا تحت پوشش واژه «مد» در آيتم طراحي لباس و چهره‌پردازي‌هاي خصوصاً زنانه علاوه بر خودشیفته گرایی حاصل از زندگي مصرفي به فهمي از فريبكاري در رفتارهاي اجتماعي براي كاراكترهاي اصلي در فيلم قلاب شويم. 
قصه نويد از پاياني Hunt مي‌دهد كه بر اساس الگويي پيچيده و ضد اخلاقي و عرفي رقم بخورد. پاياني كه به پرسوناي درون بر پايه تروماي ضدقهرمان روايت پانچ مي‌شود. نقش النا آلوس با بازي «ماتيلدا د.انجليس» هنرپيشه و آوازه‌خوان ايتاليايي به‌عنوان رأس سوم مثلث عشقي در پيش برندگي داستان امري غیرقابل‌اجتناب است. نقشي كوتاه از زني نقاش با درونيات ماليخوليايي كه به دنبال گمشده درون خود است، دوقطبی شخصيتي مطرح‌شده در خلال سكانس‌هاي پرده مياني از طرف گريس، جاناتان و هالي براي النا كه تا پايان قصه ابتر باقي مي‌ماند.
ساختار فیلم‌نامه بر پايه فلش بک‌های كوتاه و متعددي استوار است تا هرکدام از آن‌ها پازلي از لايه‌هاي مختلف چهره دوگانه زن مقتول داستان و معماي مطرح‌شده جنايت را كامل كند. فلش بک‌هایی كه با ترسيم چهره فروپاشي شده دو زن از رئوس مثلث مفروض روايت همراه است، فروپاشي فيزيكي صورت بيروني النا كه به فروپاشي روحي و دروني گريس صلب مي‌شود. قتل پنهاني النا در دقيقه چهلم از قسمت اول كه به‌عنوان حادثه محرك كلي مجموعه موتور پيشرانه‌اي است براي شش اپيزود روايت كه با دغدغه مخاطب توأم مي‌شود. تكرار متعدد صحنه قتل از زواياي مختلف در لوكيشن‌هايي مانند دادگاه يا مرور آن در ذهن گريس و جاناتان قدرت ايماژي تصوير حاصل را مي‌كاهد.
گريس با توجه به شغل روان درمانگري خود به حس شهودي بالايي متصل است تا اتفاقات پيش‌رو را كمي زودتر از دنبال کننده بيروني (كارآگاهان پرونده) با حدسيات ذهني‌اش به‌پیش ببرد. لحظاتي كه مخاطبان با پروازهاي ذهني او همراه مي‌شوند و از جهان رئاليستي فيلم جدا مي‌شوند. مجمع‌الوقايعي كه به تعليق و پيچيدگي فيلم در نقاط انفصالي جرم و جنايت مي‌افزايد، رازي كه نويسنده فیلم‌نامه بر اساس رمان اصلي در تلاش است تا شغل و پيشينه گريس را از منظر پلات دروني روايت به تروماي جاناتان متصل كند.

كدهايي كه يكي پس از ديگري به درست يا غلط در مسير دوراهي گمراه‌كننده‌اي به‌عمد براي بيننده سريال باز مي‌شوند تا او در سكانس‌هاي آخر محاكمه و قصه براي تشخيص مجرم و قاتل به درك درست و قاطعي دست نيابد. به‌رغم تشريحات فوق‌الذكر و در نقد صريح اثر و از منظر شخصيت‌پردازي كاراكتر گريس، شغل او به كاركردي بي‌حاصل در مجموعه پيوند مي‌خورد تا هيچ‌گاه از ناحيه تجربيات روان‌درمانگری‌اش به حدس درستي نائل نشود و حتي در اين خلال و بر اساس ضعف ناشي از فیلم‌نامه و برخلاف تصور دروني قدرتمند از او، اوست كه از دوستش «سيلويا استينتز» مشاوره و كمك مي‌گيرد، گويي جايگاه او در حرفه‌اش برخلاف تجارب چندساله‌اش از او يك ماكت توخالي ساخته است، ايرادي كه به طراحي شخصيت گريس وارد مي‌شود تا بتوان روابط ديالكتيكي برخي پلان‌ها را به زير سؤال برد.
بر اساس كليشه رايج در الگوهاي فیلم‌نامه‌نویسی، سه رأس مثلثي تنش‌زا كه جان‌مایه خيانت، دستمايه نويسنده مي‌شود تا بر اساس آن به پيرنگ دروني و پرسوناي مدفون‌شده قاتل چنگ بزند. نقابي افتاده در قسمت پاياني كه چهره جاناتان را براي همسر و پسرش عيان و به سبب طبقه اجتماعي مرفه‌اش آن را در اخبار شهر رسانه‌اي مي‌كند. قصه‌اي كه «ديويد كلي» در آن تلاش مي‌كند تا با گمراه كردن مخاطبان در تشخيص متهم به قتل، كنجكاوي را در آنان به وجود آورد تا سريال را تا پايانش با حدسيات متنوع همراه كند، در امتداد كنجكاوي مطرح‌شده، عامليت تصويربرداري در استفاده تعمدي از لنزهاي تله و وايد در مقاطع حساس از تصوير متهمان فرضي در ثبت چهره آنان در دادگاه يا محل زندگي‌‌شان قابل‌ذکر و مكاشفه است.

موسيقي فيلم كه به عهده برادران «گالپرين» روسي است بر عمق‌بخشي به تعليق كليدي مجموعه كمك شاياني مي‌كند.

استفاده از لنز تله در مقاطعي توسط «آنتوني دد مانتل» فیلم‌بردار باتجربه انگليسي كه جايزه اسكار و بفتا را براي فيلم «ميليونر زاغه‌نشين» 2008 در پرونده خود دارد اتفاقي است تا بيننده سريال با درك حالات شك و ترديد يا اضطراب و خشم از ميميك چهره بازيگران به دوگانگي در تصميمات خود گرفتار شود. برآيند مشتركي از متن و ميزانسن‌هايي كه مدنظر كارگردان دانماركي مجموعه در دكوپاژهاي خود است.
نماهاي بسته و اينسرتي از شهر در روز يا شب به‌صورت تايم لپس، عمده حلقه اتصالي سكانس‌هاي متعدد داخلي و خارجي را تشكيل مي‌دهد تا نه‌تنها به سكانس‌هاي جديد ورود كنيم، بلكه باگذشت مدت‌زمانی كوتاه مخاطب اثر به تفكر و تجزیه‌وتحلیل قصه بپردازد و اندكي مجال براي هضم حجم بالاي ديالوگ‌ها در پلان‌هاي مختلف از يك سكانس داشته باشد.
موسيقي فيلم كه به عهده برادران «گالپرين» روسي است بر عمق‌بخشي به تعليق كليدي مجموعه كمك شاياني مي‌كند، لحظاتي بر اساس تريلر موجود و برآمده از ذات قصه كه با متمم جادويي از تم و ملودي آنان تركيب مي‌شود تا اغتشاش دروني حاصل از جنايت براي بينندگان، آنان را به همذات‌پنداري با يك از اضلاع مثلث فرضي منتهي كند.
شخصيت‌پردازي متخلخل جاناتان و زندگي پنهاني او و اخراج از كارش كدهايي است كه به‌مرور توسط كارآگاه «جو مندوزا» باز مي‌شود تا گريس هم‌زمان با مخاطب سريال به غافلگيري‌هاي دامنه‌داري دچار شود. اويي كه به گمانش زندگي بي‌نقصي را تجربه مي‌كرد و خود را در اوج خوشبختي مي‌پنداشت. رازهاي عيان شده‌اي كه زندگي را براي او و پسرش در مدرسه، خانه و شهر به مشقت و سرافكندگي تبديل مي‌كند.
ميوه گناه حاصل از اين عشق ممنوعه، نوزاد مشترك النا و جاناتان بر سياهي داستان و تقويت گره موجود مي‌افزايد.
انتخاب وكيل خبره و كاريزماتيك در نقش «هالي فيتزجرالد» كه با درخشش «نوما دومزونی» بريتانيايي همراه است نيز نمي‌تواند برگ برنده‌اي براي خانواده فريزر در محكمه پيش‌رو باشد. دادگاهي كه هالي با سياست و مكر حاصل از هوش بالايش در تلاش است تا با ايجاد بازي رواني و نمايشي دراماتيك و طرح شكايت از همسر النا، فرناندو آلوس آن را به نفع جاناتان برگرداند.

بر اساس كليشه رايج در الگوهاي فیلم‌نامه‌نویسی، سه رأس مثلثي تنش‌زا كه جان‌مایه خيانت، دستمايه نويسنده مي‌شود تا بر اساس آن به پيرنگ دروني و پرسوناي مدفون‌شده قاتل چنگ بزند.

سؤال مطرح‌شده از هالي براي رئیس دادگاه اين است كه عشق جاناتان به النا چطور مي‌تواند به نماد خشمي بدل شود كه يازده ضربه بي‌رحمانه چكش را بر صورت مقتول فرود آورد؟ سؤالی بنيادي كه رئیس دادگاه را به تحقيق و تفحص در موردش مجبور مي‌كند؛ اما باز شدن كد ترومايي جاناتان در كودكي كه حاصل از بي‌احساسي مطلق او در برابر مرگ خواهرش است به اختلالي منتهي مي‌شود كه مادرش در مكالمه تلفني براي عروسش بازگو مي‌كند تا با عيان شدن آن توسط دادستان نقاب بازيگري او براي هميشه نقش بر زمين شود و او خود را بر لبه تيز رسوايي ببيند. اختلال مطرح‌شده از طرف هالي در دادگاه و جداگانه براي گريس در مواجهه حضوري خارج از دادگاه با فرناندو عليه او در حد اتهام زنی سطحي باقي مي‌ماند، اگرچه كه سازنده تأکید اوليه و بي‌حاصلي را از آن در برابر چشمان مخاطب به بار مي‌نشاند.
فقدان آلت قتاله (چكش مجسمه‌سازي النا) و گم‌شدنش از محل وقوع قتل به روند كليشه‌اي و معمايي اثر كمك مي‌كند تا قصه در ميانه به چالشي بزرگ‌تر دچار شود.
ورود «هنري» و «ميگوئل»، فرزندان دو خانواده به قصه، دامنه بار اطلاعاتي و تنش موجود را بيشتر مي‌كند، فیلم‌نامه‌نویس با اتصال تروماي پدر (جاناتان) به پسر (هنري) تلاش مي‌كند تا بن‌بست حاصل از ديوارهاي عظيم و سد کننده در برابر ديدگان مخاطبان خود را در سكانس آخر و با فراري پرحادثه بر اثر بيماري رواني و دوقطبي شخصيت جاناتان به نقطه اوج وصل كند، اوجي كه تا حدودي ساختگي و كم اثر جلوه مي‌كند، زيرا علت انگيزشي كافي براي فرار متهم را ازنظر باورپذيري القا نمي‌كند، همچنين انرژي تنش‌هاي حاصل و ساخت‌يافته از قسمت‌هاي اول را به تخليه كاتارسيس و هيجانات بينندگانش الصاق نمي‌كند.
نقش پدر گريس، «فرانكلين راينهارت» نيز به‌عنوان سوپر ايگوي منفعل كه با شخصيت‌پردازي مهيبي حاصل از شغلش (مدير و سهامدار گالري هنري) و رفتارهاي كاريزماتيكش در تضاد است و قصه را به وحدت لازم براي قسمت آخر رهنمون نمي‌كند. او با ابعاد مطرح‌شده در ساختار شخصيتش در داستان به مهره مهمي در بازي شطرنج زندگي تبديل مي‌شود، اوست كه قرار وثيقه دو ميليون دلاري دامادش را تضمين مي‌كند و اوست كه در دوراهي‌هاي سخت به كمك دخترش مي‌آيد اما وجود فرانكلين صرفاً دستاويزي است براي سازنده تا در مقاطعي از سكانس‌هاي محاكمه، او را نيز مانند گريس و فرناندو به گيره‌هايي واهي براي بيننده تبديل كند تا مسيرها براي تشخيص اشتباه بر فاعل جرم همواره باز باشد.

كاركرد تفسيري شغلي او و لم دادن و خيره شدنش در برابر تابلوهاي عظيم نقاشي در گالري‌اش به خروجي مطمئن و قابل‌تشخیصی از منظر منويات دروني و چرايي رازهاي جنايت بدل نمي‌شود و قصه را در پلان‌هاي مذكور ابتر باقي مي‌گذارد. پيوند بازي شطرنج به‌عنوان المان خارجي در بازي فرانكلين و دخترش در قسمت چهارم سريال و اعتراف وي به خیانت‌کار بودن در برابر همسرش براي گريس فاش مي‌شود تا حلقه بازگشتي طبيعت، دامادش را همچون آينه‌اي از خويشتن خويش در وجودش افكند تا متوجه انتقام طبيعت بشود، فرآيندي كه گريس آن را باور نمي‌كند.
منطق علت و معلولي فیلم‌نامه بر اساس راز جنايت در كانون تعليقي خود به‌مرور در مسير Twist (پيچ اصلي روايت) قرار مي‌گيرد تا «گريس فريزر» به‌عنوان سوژه اصلي و ميداني سريال قلمداد شود. ظنين شدن كارآگاهان به تابلوي نقاشي شده او توسط النا در محل قتلش و حضورش در شب جنايت در نزديكي محل وقوع جرم از او براي مخاطبان و كارآگاهان، مظنوني بزرگ مي‌سازد تا همواره حس تشكيك شده و افزايشي در داستان نسبت به كاراكترهاي رئوس اصلي حفظ شود.

سريال در مسير سكانس افتتاحيه و قسمت اول خود با توفاني از ديالوگ‌هاي پينگ‌پنگي و تقطيع‌هاي متعدد تصويري در مونتاژ همراه است.

نماهاي متعدد اكستريم كلوزآپ از او با بهره‌مندي از لنز تله، هدف كارگردان روايت است تا پروتاگونيست قصه در مسير پلات دروني و تحولات شخصيتي، او را در شروع نقطه اوج مجموعه و در مقام شهادت در محضر دادگاه با پيشنهاد خودخواسته‌اش قرار دهد، شهادتي كه برخلاف حيله در نظر گرفته‌شده از طرف هالي فيتزجرالد در مسير اتصال به حقيقت و قسم خوردن گريس در دادگاه به عيان شدن راز جاناتان بر اساس خودشيفته محوري و عدم احساس رنج و همدردي براي همنوع، محكمه را عليه همسرش به چرخش وا مي‌دارد تا اضطراب حاصل، قاتل را به نقطه اوج و فراري در دسترس در خلال تنفس بين دادگاهي قلاب كند.
جنس و لحن ديالوگ‌ها با تيپ‌ها و شخصيت‌هاي موجود همخواني دارد و غالباً از پرگويي پرهيز شده تا علاوه بر تدوين ضرباهنگ ساز حاصل، گفت‌وگوهاي دونفره و موقعيت‌هاي كمپلكس سه‌نفره نيز بر اثر به ریتم سازی و فاكتوري موفق براي گذر زماني قصه برسد.
اختلال دوقطبي شخصيتي جاناتان، او را در سكانس نهايي و نقطه اوج منطبق با تقطيع‌هاي سريع و تعدد پخش فلش بک‌هایی كوتاه، به كودك ربايي و برملا كردن رازهاي جنايت در اتومبيل براي فرزندش حين خروج از شهر گرفتار مي‌كند تا خود واقعي‌اش در برابر شخصيت پوشالي و ساختگي‌اش به پا خيزد تا عمل واقعي مانند حادثه تصادف يا خودكشي از روي پل انجام‌نشده باقي بماند، او خود غیرواقعی‌اش را مرتكب جنايت مي‌داند، در انتها گريس با شكستن ظنيات موجود، بازدارنده جاناتان از انجام به عمل خودكشي است. خنثي‌سازي كه از ديد ناظر (هنري و مخاطب) به عمل «عدم ارتكاب» و «فروپاشي» در هسته مركزي و كانسپت سريال به مسخ‌شدگي فرمي و تفسيري نائل مي‌شود.

اعتماد

[1]. The Undoing

[2]. Susanne Bier

[3]. You Should Have Known

[4]. Dream a Little Dream of Me