از کاپولا تا کوبریک، از هیچکاک تا اسپیلبرگ

27 شهریور 1399

عصر طلایی کارگردانان بزرگ

وصال روحانی

این یک رسم عادی و رایج در هنر سینما است که کارگردانان نامدار و برجسته در یک مقطع زمانی خاص از زندگی هنری‌شان به‌هیچ‌روی نمی‌توانند فیلم‌هایی بد و معمولی بسازند و همه‌چیز را به طلایی‌ترین شکل ممکن سپری می‌کنند و مثلاً در یک دوره 10 ساله هرچه می‌سازند، مثل یک شمش طلا سود ساز است و به‌طور پیاپی سه‌ چهار فیلم باارزش تولید می‌کنند که هم بشدت می‌فروشند و هم‌ نظر منتقدان را جلب می‌کنند. این کارگردانان معمولاً در پی آن دوران طلایی نزول می‌کنند و فیلم‌های بعدی‌شان رنگ و بوی آن عصر طلایی را ندارد ولی با ضربات کارساز وارده‌شان در همان دوران اوج به نقطه‌ای از حرفه خود می‌رسند که کمتر سینماگر دیگری به آن نائل می‌شود و معمولاً آرزوی آن را به ‌گور می‌برد.

با این اوصاف نباید تصور کرد که همگان می‌توانند مانند کلینت ایست وود بهترین کارهای خود را پس از 70 ساله شدن و طی 20 سال بعد از عبور از این حدومرز ویژه عرضه کنند یا به‌سان وودی آلن به‌ مدت 50 سال فیلم‌هایی را اکران کنند که تقریباً همگی در یک سطح و با یک تم هستند و اغلب باکسانی مواجه هستیم که پس از شروع متوسط چند کار خوب می‌سازند و سپس نزول می‌کنند یا در دو سه فیلم اولشان هرچه ضربه اساسی دارند، وارد می‌کنند و در اکثر کارهای بعدی‌شان چیز فوق‌العاده‌ای را ارائه نمی‌کنند. البته داریم کسانی را هم که متحمل شکست در گیشه نمی‌شوند و معمولاً درزمینهٔ مخارج ساخت و میزان فروش مساوی می‌کنند اما به‌عنوان مردانی بزرگ در اذهان ماندگار نمی‌شوند.

مسائل فوق به ما می‌گوید نحوه کار و بیلان فعالیت نامدارانی که در این صفحه پیش‌روی‌تان قرار می‌گیرد تا چه حد منطقی و قابل‌فهم و نرمال است زیرا هر یک نام و اعتباری بزرگ داشته‌اند و پس از چند سال کار خوب، شاهکارهای خود را عرضه کرده و سال‌های بعدی را با فیلم‌های خوب اما نه‌چندان درخشان سپری کرده‌اند اما همان عصر طلایی‌شان خیره‌کننده و بخشی درخشان از تاریخ سینما بوده ‌است و می‌توان به آن بالید. اگر هم نام و اوصاف مارتین اسکورسیسی در این جمع نمی‌آید، به این سبب است که پس از سال 1973 کمتر مقطع غیر طلایی را می‌توان در کار و فیلم‌های او یافت و در صورت انتخاب و اضافه‌ کردن وی به این فهرست مجبور بودیم فهرستی حداقل 30 فیلمی را از وی رو می‌کردیم و 90 درصد دوران حیات او را پوشش می‌دادیم که به کاری عبث و نوشته‌ای پایان‌ناپذیر تبدیل می‌شد و او به‌واقع بهترین سینماگر در قید حیات جهان است.

 

استنلی کوبریک

«دکتر استرنج لاو» 1964، «اودیسه فضایی»‌1968، «بری لیندون» 1975 و «درخشش» 1980

واقعیت امر این است که می‌توانستم (و باید) نام تمامی فیلم‌های کوبریک را جزو کارنامه و ایام طلایی‌اش می‌آوردیم، زیرا او حتی یک فیلم بد هم نساخت و «قتل» در سال 1954، «راه‌های افتخار» به سال 1956 و «اسپارتاکوس» در 1960 و همچنین «غلاف تمام فلزی» در 1987 و «چشمان کاملاً بسته‌» در 1999 آثاری ویژه با معانی و مفاهیم آشکار و پنهان ارزشمندی بودند و کوبریک با آن‌ها رازهای غریب بسیاری را مطرح کرد و به دستاوردهای فرهنگی بزرگی رسید اما اگر قرار باشد به یک عصر طلایی‌تر و جمع و جور‌تر برای او معتقد باشیم، 1964 تا 1980 با چهار فیلم یادشده چنان زمانه‌ای است و آن‌ آثار جهان را عوض و تفسیر و تأویل‌های کوبریکی را باب و او را به یکی از بزرگ‌ترین نظریه‌پردازان تمامی تاریخ سینما تبدیل کرد و به جمع 10 کارگردان اول همه دوران وارد ساخت. مگر می‌شد آن‌گونه به اندیشه‌های بشری و راز خلقت در «اودیسه فضایی: 2001» ورود کرد و درعین‌حال از تاریخ کلاسیک و رازهای درباری بریتانیا و روش‌های مبارزه‌جویی اروپایی در «بری لیندون» سخن نگفت که هر نمای آن به لطف لنزهای ویژه و کش‌دار کوبریک به‌سان یک تابلوی برجسته نقاشی‌ است؛ و سر آخر چطور می‌توان «درخشش» را دید و تا ابد با جادوی ترس‌ها و ابهام‌های ماوراءالطبیعه‌ای آن زیست نکرد.

کوبریک هرگز آینده را از گستره دیدش خارج نساخت اما گذشته‌نگری ناب او در فیلم‌هایی که نامشان آمد، نشان می‌داد او دایره و ظرفیت استعدادهایش را فقط به یکی دو مورد محدود نکرده و گذشت زمان رنگ و نمای او را هرگز نمی‌گیرد.

آلفرد هیچکاک

«سرگیجه» 1958، «شمال از شمال غربی» 1959، «روانی» 1960، «مارنی» 1962 و «پرندگان» 1963

آلفرد هیچکاک هم به آن جمع کم شمار فیلم‌سازانی تعلق دارد که بندرت فیلم بد ساخته‌اند و حتی اگر بگوییم او درکل فیلم ضعیفی را تهیه نکرد، اغراق نگفته‌ایم. به همین محدوده زمانی مورداشاره هم می‌توان فیلم‌های «پنجره رو به حیاط» را که در سال 1954 عرضه شد و همچنین «طناب» را که محصول 1952 است اضافه کرد و در دهه 1940 با سلسله‌ای از فیلم‌های خوب شامل «ربه‌کا»، «طلسم شده»، «ظن» و «غریبه‌هایی در یک قطار» مواجه هستیم ولی اواخر دهه 1950 و سال‌های آغازین دهه 1960 طلایی‌ترین ایام استاد مسلم ژانر تریلر (دلهره‌آور) بودند. در چنان سال‌هایی هیچکاک «سرگیجه» را رو کرد که حتی سزاوار عنوان بهترین فیلم تاریخ است و با «روانی» یکی از مخوف‌ترین چهره‌های مغشوش تاریخ سینما را با بازی عالی آنتونی پرکینز خلق کرد و با «مارنی» و «پرندگان» در قالب قصه‌هایی ساده و سرراست و با کمترین پیچ‌وخم و رازها و بر اساس وجود تیپی هدرن کشف بارز آن زمان‌هایش ثابت کرد از هر موضوع و نکته ولو معمولی و غیربرجسته‌ای می‌توان فیلم‌هایی را ساخت که در سال‌های بعدی به جمع برگزیدگان همه دوران وارد شوند و همیشه بدرخشند.

هیچکاک حتی درصحنه بسیار کوچک‌تر تلویزیون هم درخشید و 69 بار نامش روی فیلم‌ها یا مجموعه‌هایی از طریق جعبه جادویی به‌عنوان کارگردان حک شد و این‌چنین بود که تبدیل به یک افسانه بزرگ در عالم سینما شد. هرکس هم به این موضوع شک دارد، می‌تواند نگاهی مجدد به کاراکترهای همیشه در کنکاش جیم استوارت و کیم نوواک در «سرگیجه» بیندازد یا به گذشته‌ای دورتر رجعت کند و «سایه تردید» را ببیند که در سال 1942 عرضه شد و بر اساس شک و واقعیت از وجود یک قاتل در خانواده‌ای می‌گوید که اعضای آن گمان می‌کنند نه یک تبهکار پنهان بلکه عمویی مهربان و مردی نیک‌سیرت برای همگان است.

مایکل‌ مان

«شکارچی انسان» 1986، «آخرین موهیکان» 1992، «مخمصه» 1995 و «نفوذی» 1999

شاید فیلم پلیسی- جنایی «وثیقه» در سال 2004 با حضور و بازی متفاوت تام کروز و «دشمنان مردم» در سال 2009 با تصویر متفاوت دیگری از جانی دپ هم فیلم‌های بسیار خوبی باشند اما طلایی‌ترین نوار کارهای متوالی مایکل‌ مان به 13 سالی بر می‌گردد که او را هم به ارائه‌کننده منطبق‌ترین و بهترین تصویرگری سینمایی از روی کاراکتر افسانه‌ای هانیبال لکتر تبدیل کرد و هم با «آخرین موهیکان» به ژانر وسترن معنا و مفهوم عمیق‌تری را بخشید. چه کسی است که «مخمصه» را ببیند و از فیلمی لذت نبرد که حتی اگر عنوان برترین فیلم جنایی – پلیسی تمامی تاریخ هم به آن اعطا شود، شاید سخن گزافی مطرح نشده باشد.

اکثریت معتقدند بهترین فیلمی که تابه‌حال راجع به هانیبال لکتر پزشک آدم‌خوار و خیالی داستان‌های توماس هریس ساخته و ارائه‌شده، همانا «سکوت بره‌ها» ی سال 1991 جاناتان دمی است اما باید تأکید کرد که نسخه مایکل ‌مان از روی آن قصه‌ها و با عنوان «شکارچی انسان» هم نسخه ماندگار و بسیار خوبی است و حتی طرفداران سریال تلویزیونی «هانیبال» نیز که در دهه 2010 عرضه شد، مقابل این فرضیه مقاومت چندانی را بروز نمی‌دهند. اینکه یک کارگردان در ژانرهای متفاوت و متعدد بدرخشد، قطعاً نشانگر استادی او در هنر سینما است و در آن صورت نمی‌توان «آخرین موهیکان» با بازی دنی دی لوییس 3 اسکاری و داشتن قصه‌ای عاطفی در پس‌زمینه‌های تاریخی و واقعی در ارتفاعات سردسیر امریکا و کانادا و در زمان جنگ‌های داخلی امریکا را وسترنی ماندگار ندانست و بخصوص با آن موسیقی متن فوق‌العاده‌ای که دارد و داستانی از دلدادگی غیرمتعارف بین یک مرد سرخپوست تبار و زنی جوان است که فرزند ژنرال ارتش «سرخپوست کش» امریکا به‌ شمار می‌آید.

 

فرانسیس فورد کاپولا

«پدرخوانده یک» 1972، «مذاکره»1974، «پدرخوانده 2»1974، «حالا آخرالزمان» 1979

کاپولای جوان به‌رغم داشتن رقبایی در اندازه‌های اسپیلبرگ، اسکورسیسی، لوکاس، فردکین و دی پالما دهه 1970 را با فیلم‌های پدرخوانده، حالا آخرالزمان قبضه کرد و بابت آن‌ها مجموعاً 5 اسکار گرفت و اسکارهای متعدد دیگری را از طریق همین فیلم‌ها نصیب سایر عوامل سازنده این آثار کرد و آن‌هم درحالی‌که هنوز به 40 سالگی‌اش نرسیده بود. هر دو «پدرخوانده» او به جمع 20 فیلم اول تاریخ سینما راه‌یافته‌اند و دومی بهترین فیلم دنباله‌ای و برترین «قسمت دوم» در تمامی ادوار سینما بوده است و «مذاکره» معدن رازها جلوه کرده و «حالا آخرالزمان» روایت ویژه و غریبی از جنگ ویتنام و دخالت‌های جنایت‌کارانه امریکا در شرق آسیا با دربرداشتن یک افسر شورشی و سر تراشیده با بازی حیرت‌انگیز مارلون براندو است.

در همین دهه (1970) کاپولا «آگراندیسمان» را هم که یک کار جاسوسی بود و «مانیلی» را که دنیای دیوانه‌وار آن زمان و فعلی را فریاد می‌کرد، ساخت و در دهه 1980 با فیلم‌های جوانانه «ماهی جنگی» و «یاغی‌ها»، فیلم سراسر احساس و توهم و افسوس «ازدواج پگی سو» و «تاکر؛ آن مرد و رؤیاهایش» کارهای قابل قبولی را عرضه کرد اما نه با آن‌ها و نه با فیلم‌های دهه 1990 خود شامل «باران ساز» به عصر طلایی‌اش بازنگشت و حتی «دراکولای برام استوکر» او که برترین، فرهنگی‌ترین و متفاوت‌ترین دراکولای تاریخ سینما است، او و کارهایش را به دهه 1970 رجعت نداد. زمانه‌ای که کاپولا هرچه کرد، نتوانست حتی یک فیلم بد بسازد.

جیمز کامرون

«ترمیناتور یک» 1984، «بیگانه 2» 1986، «ژرفنا» 1989، «ترمیناتور 2» 1991، «دروغ‌های حقیقی» 1994 و «تایتانیک» 1997

این کارگردان نخبه کانادایی به‌خوبی توانسته است ژانر علمی- تخیلی را به لطف اندیشه‌های متفاوت و مدرن‌گرای خود از فیلم‌های فضایی و بالنسبه سطحی‌تری مثل فرانچیز «جنگ ستارگان» تفکیک کند و به این‌گونه داستان‌ها و آثار هنری عمق فزون‌تری را ارزانی دارد و محصول این رویکرد و مهارت فیلم‌هایی چون «ژرفنا» و «ترمیناتور 2» هستند که مدرن‌ترین تصویرپردازی‌های سینمایی را به وسیله‌ای مؤثر برای غنی‌تر کردن سناریوها و داستان‌های نسبتاً عادی و کوتاه او تبدیل کرده‌اند.

شکی نیست که فناوری‌های فوق‌العاده موسوم به «سی جی آی» سبب شده فیلم‌های کامرون چه در سال‌های 1984 تا 1997 و چه در سال‌های پس از «آواتار یک» (2009) به درجات غیرقابل‌باوری از غنا و اثرگذاری برسند و او را به سلطان گیشه‌ها و فن و شگفت‌آوری تبدیل کنند و تبدیل‌شدن «آواتار» به پرفروش‌ترین فیلم تمامی تاریخ سینما در سال عرضه‌اش و یدک‌ کشیدن این عنوان تا سال 2019 که قسمت چهارم «اونجرز» این مقام را از آواتار ستاند، سند روشن دیگری در این خصوص است.

کامرون همیشه مورد این انتقاد قرارگرفته که به‌جای تدوین و ارائه قصه‌ها و فیلم‌های داستان محور و دارای مضامین بزرگ و تاریخی و واقعی کوشیده است با فن بالا و جلوه‌های بصری تماشاگران را میخکوب و آن‌ها را از لمس ضعف‌های قصه‌گویی خود باز دارد ولی حتی با قبول این فرضیه باید اعتراف کرد «آواتارهای 2 و 3» که او تصویربرداری آن‌ها را کامل کرده و آواتارهای 4 و 5 که وی مشغول تهیه و تدوین آن‌ها است و جملگی در سال‌های 2021 تا 2026 به نمایش درمی‌آیند، حد نهایت اعجاز تصویری هستند و چنانچه کرونا و امثال آن اجازه دهند، یک‌بار دیگر رکوردهای فروش تاریخ سینما را خواهند شکست.

استیون اسپیلبرگ

«آرواره‌ها» 1975، «برخورد نزدیک از نوع سوم» 1977، «مهاجمان معبد گمشده» 1981، «ای.تی» 1982، «ایندیانا جونز و برج سرنوشت» 1984 و «رنگ ارغوانی» 1985

اینکه چگونه می‌توان این‌همه فیلم خوب را در یک مقطع زمانی 10 ساله ساخت و پس‌ازآن هم قسمت سوم «ایندیانا جونز» (1989)، «هوک» (1991) و دوگانه «ژوراسیک پارک» (1993 و 1997) را عرضه کرد، سؤالی است که فقط آدمی در حد و اندازه‌های اسپیلبرگ می‌تواند به آن پاسخ دهد. شاید یکی از شروع‌کنندگان و عوامل اولیه ترسیم بلاک باسترها دست‌کم در اعصار مدرن سینما و صاحب اطلاعات و مهارت در تدوین و ارائه آن‌ها اسپیلبرگ بوده باشد و رو کردن آن‌ها یکی پس از دیگری طی شش دهه (دهه‌های 1970 تا 2020) نشان می‌دهد هیچ‌یک از دستاوردهای او تصادفی نبوده و حتی نوار فیلم‌های موفق سال‌های 1998 تا 2016 او شامل «نجات سرباز رایان»، «گزارش اقلیت»، «ترمینال»، «جنگ دنیاها»، «لینکلن» و «پل جاسوس‌ها» نیز یک بسته عالی است.

اگر با‌وجود همه این رکوردهای فوق‌العاده و تقریباً 60‌ ساله بیلان کار سال‌های 1975 تا 1985 را بهتر از سایر بسته‌های او بدانیم، باید متذکر شویم که وی پس از زدن دو ضربه فوق‌العاده به تماشاگران و گیشه‌ها از طریق ترسیم حملات یک کوسه بی‌رحم به مردم و وارد شدن فضایی‌ها به کره خاکی و تبعات آن در قالب «آرواره‌ها» و «برخورد نزدیک از نوع سوم»، یکی از سوپر قهرمانان جذاب و خیالی تاریخ سینما را به‌ نام ایندیانا جونز و با بازی هریسون فورد ساخت و در قسمت اول آن را رو کرد‌ و سپس موجود فضایی کریه و غریبی به ‌نام «ای.تی» را به یکی از موفق‌ترین فیلم‌های خانوادگی تمام ادوار مبدل کرد.


کریستوفر نولان

«بی‌خوابی» 2002، «بت من باز می‌گردد» 2005، «پرستیژ» 2006، «شوالیه تاریکی» 2008، «تلقین» 2009، «شوالیه تاریکی بپا می‌خیزد» 2012 و «بین ستاره‌ای» 2014

اگر نام «دانکرک» که محصول 2017 است در این فهرست نمی‌آید، نه به سبب بد بودن احتمالی این فیلم بلکه به دلیل پرهیز از طولانی‌تر شدن فهرستی است که اگر قرار باشد نام تمامی فیلم‌های خوب نولان بیاید، عملاً هر چه او در عمرش ساخته مارتین اسکورسیسی‌وار در این لیست خواهد آمد و حتی فیلم جدید و هنوز اکران نشده او یعنی «تنت»‌ هم به این مجموعه خواهد پیوست و حضورش معنا و صلاحیت می‌یابد.

تریلوژی بت منی نولان تصویر سیاه و منفی و تازه‌ای را که تیم برتون در اواخر دهه 1980 از مرد خفاشی ساخته و به دهه بعدی بسط داده بود، به بهترین و وسیع‌ترین شکل استمرار بخشید و در میان ابرقهرمانان کمیک استریپی چهره و عملکردی را از بت من ارائه کرد که در تضاد کامل با قهرمانان بشدت سپید کرداری مانند سوپرمن است که داستان‌هایشان اغراق در قهرمان سازی توصیف‌شده است. شاید گفته شود که نولان با زرنگی از عامل بازی با زمان و روایت گویی غیرمتعارف در «یادگاری» (1999) و بازی مافوق قوی آل‌پاچینو در «بی‌خوابی» سود جسته و آن‌ها را به دلایل اصلی توفیق این فیلم‌ها تبدیل کرده است اما «پرستیژ» ثابت کرد که او بدون استفاده ازاین‌گونه عناصر هم کارگردان برجسته‌ای است و انجام این کار در یک فیلم شخصی و بشدت برخاسته از ماهیت وجودی یک کارگردان بر ارزش‌های چنین دستاوردی می‌افزاید.

اگر نوآوری‌های منفی و تیره بت منی در قسمت‌های دوم و سوم تریلوژی نولان را هم تحسین‌آمیز ندانیم، چطور می‌توانیم رؤیای غریب سرشار از خیال و واقعیت و آسمان‌ها و زمین‌های در حال حرکت و دوار او در «Inception» را که به یکی از هوشمندانه‌ترین و مدرن‌ترین بلاک باسترهای ایام معاصر تبدیل شد، ستایش نکنیم یا سفر تک انسان‌های برگزیده او به فضا و در «بین ستاره‌ای» را مکاشفه‌ای درونی برای انسان‌های عصر مدرن نینگاریم.

جورج لوکاس

«تی اچ ایکس» 1971، «گرافیتی آمریکایی» 1973 و «جنگ ستارگان یک، دو، سه» 1977، 1980 و 1983

جورج لوکاس که با شش‌گانه «جنگ ستارگان» خود، تبدیل به یک غول سینمایی شد و سپس این حق امتیاز را به والت دیسنی فروخت تا قسمت‌های هفتم تا نهم آن بدون دخالت وی ساخته شود، قبل از این سری فیلم‌های بسیار محبوب و معروف به «تی اچ ایکس» که نوعی مدرن‌سازی و تغییر وجهه دادن فیلم کلاسیک و فرانسوی «آلفاویل» بود و دنیایی گوتیک‌وار ولی با اصول مدرن و زندگی‌های ماشینی را مقابل بینندگان قرار می‌داد و همچنین «گرافیتی آمریکایی» ثابت کرده بود که به نسل نو سینماگران آمریکایی تعلق دارد که آمده‌اند تا مفاهیم و تعابیر قبلی را کنار بگذارند و دنیایی متفاوت را خلق کنند.

فیلم دوم شورش وارده‌ای از رنگ و نوستالژی و مفاهیم قدیمی و جدید است و می‌خواهد انسان‌ها را شیفته زمانه‌ای کند که شاید اصلاً وجود خارجی نداشته است ولی همین امروز و در سال بیست و یکم از قرن بیست و یکم نیز تماشایی نشان می‌دهد. شاید اگر جادوی جذابیت موضوعی استاروارز و عظمت گیشه‌ای این فرانچیز در کار نبود لوکاس در دنیای فیلم‌های متقدم‌تر خود می‌ماند و موجود دیگری می‌شد اما او و هالیوود به‌سوی اقتصاد محض و پول‌سازی صرف کشیده شدند که وظیفه مختومشان پس از گیشه سترگ فیلم نخست «جنگ ستارگان» بود. او با این سری فیلم‌ها که تریلوژی دوم آن مقدمه‌ای بر تریلوژی اول تلقی شد و درنتیجه شماره‌گذاری و عناوین این فیلم‌ها را عوض کرد و «استار وارز» نخست را به فیلم چهارم از این مجموعه مبدل ساخت و عنوان جنبی «امید تازه» را به این فیلم بخشید، چیزی را ساخت و ترسیم کرد که فرهنگ اصلی عوام و مدرن‌گرایی جدید نامیده شده و وقتی چنان پدیده‌ای این‌همه مهم شد، گریز از آن به یک اصل غیر عقلایی برای لوکاس تبدیل گشت.

ایران