آکادمی نوبل با اعلام نام برنده جایزه ادبیات در سال 2017 شگفتیساز شد. کازو ایشیگورو نویسنده بریتانیایی ژاپنیتبار در حالی این جایزه را دریافت خواهد کرد که پیشازاین نام او در هیچیک از فهرستها و گمانهزنیها ثبتنشده بود. به همین جهت گزینش آکادمی نوبل در سال جاری دور از انتظار بود. آکادمی نوبل اعلام کرده است که کازو ایشیگورو در رمانهایی که میتوانند عطوفت خواننده را برانگیزند، پرتگاههایی را در زندگی بشر آشکار میکند که در پس این توهم نهفته است که ما با جهانمان در پیوند قرار داریم.
برنده جایزه نوبل ادبیات چگونه نویسنده شد؟
آکادمی سوئد سال گذشته با انتخاب باب دیلن، آهنگساز و ترانهسرای آمریکایی از روال همیشگی خود فاصله گرفت اما امسال با معرفی کازو ایشیگورو، رماننویس انگلیسی ژاپنیتبار، دست از سنتشکنی برداشت؛ اما بااینحال ایشیگورو، نویسندهای است که در فهرست نامزدهای انتخابی اغلب منتقدان، نامی از او برده نشده بود.
«اگر آثار جین آستن و فرانس کافکا را با یکدیگر ترکیب کنید، نثر کازوئو ایشیگورو به دست میآید اما باید کمی هم مارسل پروست به این ترکیب بیفزایید.» این گفته سارا دانیوس، دبیر دائمی آکادمی سوئد است. «او از کسی پیروی نمیکند، او جهان زیباییشناختی متعلق به خود را میآفریند.» در کنفرانس خبری که روز پنجشنبه در دفتر ناشر او در لندن برگزار شد، درباره دریافت این جایزه معتبر ادبی گفت: «وقتی به همه نویسندههای بزرگ که در حال حاضر زنده هستند و این جایزه نصیبشان نشده، فکر میکنم، احساس میکنم فریبکارم.» ایشیگورو گفته است: «این جایزه اتفاقی نبود که انتظارش را داشته باشم وگرنه امروز صبح موهایم را میشستم. آشفتگی محض است. نماینده ادبیام تماس گرفت تا خبر برنده شدنم را بگوید اما این روزها آنقدر خبر کذب هست که آدم نمیداند کدام را یا چه کسی را باور کند، درنتیجه این خبر را باور نکردم تا اینکه تماسهای روزنامهنگارها شروع شد و بعضی از آنها پشت در خانهام جمع شدند.» او که دریافت این جایزه را افتخاری بزرگ میداند، گفته است: «امیدوارم برخی از مضامین تاریخی و شیوه و رسوم حکومتداری و رفتار و منش مردم که در آثارم آوردهام، بتواند کمکی به حال و هوای این روزهای بشریت کند. چراکه ما وارد دورهای نامشخص از تاریخ جهان شدهایم.»
این آکادمی داستانها و رمانهای ایشیگورو را به خاطر پردهبرداری از دنیای پررمزورازی که احساسات وهمآمیز ما بر پایه ارتباط با جهان بناشده، ستوده است. برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۱۷، سال گذشته در داستانی کوتاه به شرح فضایی که در سالهای دهه ۱۹۸۰ و خلق رمان «هنرمندی از جهان شناور» تأثیر داشته، پرداخت. ایشیگورو در این داستان کوتاه که در روزنامه گاردین منتشر شد، تلاشهای کشورش برای تغییر را بر رویکرد او در رماننویسی به خاطر میآورد.
نوشتن «هنرمندی از جهان شناور» را سپتامبر ۱۹۸۱ در زیرزمین آپارتمانی در شپردز بوش لندن آغاز کردم. ۲۶ سال داشتم. رمان اولم «منظره پریدهرنگ تپهها» آماده انتشار بود اما در آن برهه دلیل معقولی برای باور اینکه زندگی یک رماننویس تماموقت پیش رویم است، نداشتم.
من و لورنا تابستان آن سال به لندن بازگشته بودیم (قبل از آن در کاردیف زندگی میکردیم) در پایتخت مشغول به کارشده بودیم اما سرپناهی نداشتیم. چند سال قبلتر، هردوی ما عضو گروه جوانان بیبندوبار، متمایل به چپ و نامتعارفی بودیم که در مسکنهای موقتی حولوحوش لادبروک گرو و همراسمیت زندگی میکردیم و برای پروژههای خیریه یا گروههای تبلیغاتی کار میکردیم. حالا که بیخیالی آن زمان به هنگام آمدن به شهر را به خاطر میآورم به نظرم عجیب میآید که حتم داشتیم، میتوانیم در خانهای مشترک یا خانه دیگری بمانیم تا جایی مناسب برای خودمان پیدا کنیم. همانطور که معلوم شد، اتفاقی پیش نیامد تا اعتمادبهنفس ما به چالش کشیده شود و خیلی زود زیرزمینی نقلی در خیابان پررفتوآمد گولدهاوک اجاره کردیم. ساختمان ما کنار استودیوی پیشتاز ضبط موسیقی «ویرجین رکوردز» بود و اغلب چشممان به مردهای مو بلندی میافتاد که تجهیزات ضبط موسیقی را به داخل یا خارج از ساختمان بیپنجره و دیوارهای رنگین میبردند و میآوردند؛ اما عایق صدای این ساختمان محشر بود و وقتی پشت میز ناهارخوریمان مینشستم و پشتم به باغچه پشتی خانهمان بود، فضای قابل قبولی برای نوشتن داشتم. لورنا هرروز سفری طولانی به محل کارش داشت. او کارگزار اجتماعی سازمانی منطقهای در لویشام، آنسوی شهر بود. محل کار من هم یکقدم با خانهمان فاصله داشت. من «مأمور اسکان مجدد» در سرینینز غرب لندن شده بودم؛ سازمانی شناختهشده که برای بیخانمانها کار میکرد. برای اینکه من و لورنا جانب انصاف را رعایت کنیم، با یکدیگر توافقی کردیم: هرروز همزمان از خواب بیدار شویم و زمانی که لورنا پا از در خانه بیرون میگذارد من پیش از عزیمت به محل کارم، پشت میزم بنشینم و آماده ۹۰ دقیقه نوشتن صبحگاهیام شوم.
بسیاری از شاهکارها را نویسندگانی خلق کردهاند که سراغ شغلهای پرمسئولیت نرفتند؛ اما من همیشه به طرزی رقتانگیز و اغلب روحی، نمیتوانم ذهنم را به چند مسئله معطوف کنم و تلاشهای آن چند هفته پشت میز ناهارخوری همزمان با بالا آمدن آرامآرام خورشید برای پر کردن زیرزمینمان از نورش تا به امروز تنها تلاشم در نویسندگی «پارهوقت» محسوب میشود.
خبر از موفقیتی بیحدوحصر نبود. یک روز متوجه شدم به برگههای سفید خیره شدهام و با میل بازگشت به رختخواب مبارزه میکنم. (طولی نکشید که شغل روزانهام کمکم سنگینتر شد و مجبور بودم تا شب سرکار بمانم.) چیزی هم مثل مقاومت لورنا در مقابل اینکه من روزم را با صبحانهای افتضاح که از فیبر سنگین با خمیر و دانه گندم، شروع میکنم، کمکی نمیکرد؛ دقیقاً دستور غذایی که گاهی باعث میشد وقتی پشت میز نشستهام، روی شکمم دولا شوم. بااینوجود، طی همین دوران بود که کموبیش شالوده- داستان و فرضیه اصلی- داستان «هنرمندی از...» در ذهنم شکل گرفت. آن را به شکل داستانی ۱۵ صفحهای درآوردم (بعدها در نشریه Granta با عنوان «تابستان پس از جنگ» منتشر شد)، اما باوجودی که این داستان را نوشتم، میدانستم لازم است داستانی بلندتر بنویسم، داستانی با معماری پیچیدهتر برای بنا کردن این ایده در ساختمان رمانی که آن را با شوق و اشتیاق تمام در تخیلاتم پرورده بودم. در همین دوره بود که مطالبات کاریام نقطه پایانی برنوشتنهای صبحگاهیام گذاشت.
تا زمستان ۱۹۸۲ مشتاقانه پای نوشتن «هنرمندی از...» ننشستم. در آن زمان، «منظره پریدهرنگ تپهها» منتشرشده بود و برای نویسندهای نوقلم سروصدای قابلتوجهی به پا کرد. این کتاب ناشرانی در امریکا و چندین زبان دیگر پیداکرده بود و من را در فهرست ۲۰ رماننویس برتر جوان بریتانیایی گرانتا که بهار آینده منتشر شد، گنجاند. حرفه نویسندگیام هنوز هم ظاهری متلاطم داشت، اما دیگر دلایلی برای شهامت به خرج دادن داشتم بنابراین از شغلم استعفا دادم تا نویسندهای تماموقت شوم.
به جنوب شرقی لندن نقلمکان کردیم تا در طبقه آخر ساختمان بلند سبک ویکتوریایی در محله ساکت آپرسیدنهام ساکن شویم. آشپزخانهمان ظرفشویی نداشت و مجبور بودیم ظرفهای کثیف را در چرخدستی قدیمی سرو چای بگذاریم و برای شستن آنها را بهسوی حمام هدایت کنیم؛ اما حالا به محل کار لورنا نزدیکتر بودیم و میتوانستیم زنگ ساعت را خیلی جلوتر تنظیم کنیم. خبری از آن صبحانههای افتضاح هم نبود.
مالک خانه مایکل و لنور مارشال بودند؛ زوج فوقالعادهای که تازهپا به دهه هفتم زندگیشان گذاشته بودند و طبقه پایین خانه ما زندگی میکردند و طولی نکشید که در پایان روز کاری در آشپزخانه آنها (که ظرفشویی داشت) برای نوشیدن چای، خوردن کیک مستر کیپلینگ و حرافی که اغلب درباره کتاب، سیاست، کریکت، صنعت تبلیغات، بیقاعدگیهای انگلیسی بود، جمع میشدیم. (چند سال بعد، پس از مرگ ناگهانی لنور، کتاب «بازمانده روز» را به او تقدیم کردم.) در همین حال و احوال بود که پیشنهاد کاری از شبکه 4 که قرار بود راه بیفتد، گرفتم و این تجربه نویسندگی در تلویزیون (درنهایت دو درام تلویزیونی نوشته من از این شبکه پخش شد) بود که تأثیری شگرف اما خلاف واقع برنوشتن «هنرمندی از...» داشت.
با وسواس فیلمنامههایم –بهخصوص دیالوگ و کارگردانیها- را با رمانهای منتشرشدهام، مقایسه میکردم و میپرسیدم: «ادبیات داستانیام بهاندازه کافی با فیلمنامهام فرق دارد؟» بریدههایی از داستان «منظره پریدهرنگ...» به نظرم بهشدت شبیه فیلمنامه بود- پس از دیالوگ، «کارگردانی» و بعدازآن دیالوگ بیشتری آورده بودم. دلسرد شدم. اگر قرار است رمانم کموبیش همان تجربهای را منتقل کند که مخاطب با روشن کردن تلویزیون به دست میآورد، پس چرا خودم را بهزحمت بیندازم؟ اگر رمان بهعنوان یک قالب نمیتواند تجربهای خاص، تجربهای که باقی قالبها نمیتوانند بهدرستی آن را انجام دهند عرضه کند، بنابراین چطور رمان میتواند امید آن داشته باشد که در برابر توانایی سینما و تلویزیون بقا داشته باشد؟ (باید بگویم که اوایل دهه ۱۹۸۰ رمان معاصر اوضاع وخیمتری نسبت به امروز داشت) از تلاشهای آن صبحهای شپردز بوش، ایدهای واضح از داستانی که میخواستم بنویسم، داشتم. اما حالا در سیدنهام وارد دورهای طولانی از آزمایش روشهای متفاوت داستانسرایی شده بودم. مصمم بودم رمان جدیدم نباید «فیلمنامهای منثور» باشد؛ اما پس چه چیزی از آب درمیآمد؟
در همین دوران بود که ویروسی من را از پا انداخت و چند روزی را در رختخوابم گذراندم. وقتی بدترین حال ممکن را پشت سر گذاشتم و دیگر احساس نمیکردم بیوقفه باید بخوابم، متوجه شدم کتابی که به رختخواب بردهام، چیزی که در لحافم غلت میخورد، جلد نخست ترجمه کیلمارتین و اسکاتمونکریف از «در جستوجوی زمان ازدسترفته» مارسل پروست است که تازه منتشرشده است. ممکن است شرایط بیماریام و گذران روزها در رختخواب زمینهای مبسوط برای این خواندن اثر فراهم کرده باشد (در آن زمان و حتی حالا طرفدار پروپاقرص پروست نبوده و نیستم: ردپاهای نویسندگی او خیلی برایم کسلکننده است)، اما کاملاً شیفته بخشهای «پیشدرآمد» و «کومبره» شدم. بارها و بارها سراغ این بخشها رفتم. جدا از زیبایی والای این متون، از دیدن آنچه بعدها در ذهنم (و بعدها در نتهای موسیقیام) آن را «شیوههای حرکت» پروست نامیدم، حیرت کردم؛ شیوههای حرکت ابزارهایی هستند که او با توسل به آنها یک بخش را به بخش دیگر هدایت میکند. نظم رویدادها و صحنهها از نیاز شرح ترتیب وقایع یا نیازهای افشای تدریجی روایت خطی پیروی نمیکند. در عوض، تداعی افکار وابسته به محیط، تغییر [تخیلات] حافظه به نظر رمان را از بخشی به بخش دیگر رهنمون میشود. گاهی تصور اینکه بخشی را که در حال خواندنش هستی، بخش قبلیاش شکل داده، این سؤال را ایجاد میکند که «چرا؟» به چه دلیل این دو لحظه غیر مرتبط در ذهن راوی کنار یکدیگر قرارگرفتهاند؟
حالا میتوانم راهی مهیج و آزادانهتر برای نوشتن رمانهایم متصور شوم؛ راهی که میتواند غنا را روی کاغذ خلق کند و حرکات درونی ارائه میکند که غیرممکن میتوان آنها را روی پرده نقرهای آورد. اگر میتوانم طبق تداعیهای افکار و خاطرههای شناور راوی از بخشی به بخش دیگر بروم، میتوانم تقریباً به شیوه هنرمند نقاشی انتزاعی که جای اشکال و رنگها را روی بوم انتخاب میکند، بنویسم. میتوانستم صحنهای از دو روز قبل را درست کنار صحنهای از ۲۰ سال پیش بگذارم و از خواننده بخواهم درباره ارتباط این دو تأمل کنند. اغلب لازم نیست راوی خودش دلایل عمیق این مجاورت مشخص را بداند. روش نوشتنی را یاد گرفته بودم که میتواند بهدرستی لایههای درهمتنیده خودفریبی و انکار که دیدگاه هر آدمی از خودش و گذشتهاش را پوشانده است، عرضه کند. برای یک رماننویس نقاط عطف همان اتفاقهای کوچک شلخته خصوصی است. حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم آن سه روزی که برای بهبودی در تختخوابم در خانهام در سیندهام به سر بردم، خواندن همان ۲۰ صفحه از پروست نقطه عطفی در زندگی نویسندگیام محسوب میشود؛ باید بگویم خیلی پررنگتر از گرفتن جایزهای معتبر یا قدم زدن روی فرش قرمز افتتاحیه یک فیلم است. هر آنچه پسازآن نوشتم با آشکارسازیهایی که طی این روزها بر من روشنشده بود، تعیین میشد.
باید در اینجا چیزی را در مورد جنبه ژاپنی داستان «هنرمندی از...» بگویم. ازلحاظ ادبی، این داستان، ژاپنیترین رمانم محسوب میشود که تمامی داستان در ژاپن و باشخصیتهای ژاپنی روی میدهد. اگرچه خود رمان را به زبان انگلیسی نوشتهام اما زبانی که در این رمان به کاربردم- منظورم روای شخص اول و دیالوگها است- بیانی ژاپنی دارند. بهعبارتدیگر، قرار بر این است که تصور کنید این کتاب نوعی ترجمه است؛ یعنی پشت جملات انگلیسی، جملات ژاپنی قرار دارند. این شیوه برای هر واژهای که روی کاغذ آوردهام، دلالتهایی دارد. میخواستم زبان جاری باشد و طبیعی جلوه کند و بااینحال خیلی محاوره یا خیلی «انگلیسی» نباشد. گهگاه میدیدم در حال ترجمه عبارات ژاپنی و بذلهگوییهای عینی بودم؛ اما اغلب اوقات ترکیبی از اکتشاف [زبانی] پر ظرافت و درعینحال کمی قلمبهسلمبگی که نشانی از ریتمها و سبک خاص رسمی زبان ژاپنی دارد مدام پشت زبان انگلیسی در جریان است.
در آخر، اجازه میخواهم صحبتی درباره زمینه اجتماعی گستردهای که رمانم را در آن خلق کردم، داشته باشم. داستان «هنرمندی از...» را بین سالهای ۱۹۸۱ تا ۱۹۸۵ نوشتم، سالهای تغییر و انتقال اساسی، اغلب متمرد و تلخ در بریتانیا. دولت مارگارت تاچر بر اجماع سیاسی پساجنگ در مورد دولت رفاه و شرایط مطلوب اقتصاد «مختلط» نقطه پایان گذاشته بود. طرحی شفاف و بحثبرانگیز برای انتقال کشور از اقتصادی تولیدی و صنایع سنگین با نیروی کار سازماندهی شده بزرگ به اقتصادی که عمدتاً بر پایه خدمات بنانهاده شده با نیروی کار بدون اتحادیه در دست بود. دوره اعتصاب کارگران معدن، نزاع وپینگ، راهپیماییهای کمپین خلع سلاح هستهای، جنگ فالکلند، تروریسم ارتش موقت جمهوریخواه ایرلند و نظریه اقتصادی «پولگرایی» که کانالهایی عمیق به خدمات عمومی بهعنوان درمان ضروری برای شفای اقتصادی بیمار، زده بود. یادم میآید سر میز شام با یکی از قدیمیترین و نزدیکترین دوستانم وقتی دیدگاههای مخالف یکدیگر را در مورد اعتصاب کارگران معدن شنیدیم، بدجوری بحث کردیم. رمان «هنرمندی از...» در ژاپن پیش و پس از جنگ جهانی دوم روی میدهد اما بریتانیا، کشوری که در آن زمان در آنجا زندگی میکردم، در شکلگیری آن نقش به سزایی داشت: فشاری بر مردم بود که باید در هر حرکتی از زندگیشان موضعگیری سیاسی میکردند؛ یقینهای بیچونوچرا، حقبهجانبی و خشمهای منحوس حزبهای جوان پر تبوتاب؛ دلنگرانیهایی درباره «نقش هنرمند» در زمانه تغییرات سیاسی وجود داشت؛ و برای شخص من اینطور است که چقدر دشوار میتوان حس درماندگی واضح و روشن تعصبهای کوتهفکرانه زمانهات را ببینی و ترس اینکه زمان و تاریخ نشان میدهد فردی باوجودی که نیتهای خوب داشته اما از هدفی اشتباه، شرمآور و حتی اهریمنی حمایت کرده و بهترین سالها و استعدادهای خود را حرام آن کرده است.
ترجمه: بهار سرلک، اعتماد
راز اهدای نوبل به ایشیگورو، یک سال پس از جنجال باب دیلن
آکادمی نوبل با انتخاب کازو ایشیگورو بهعنوان برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۷، نهتنها ده سال پس از دوریس لسینگ، بار دیگر از یک نویسنده بریتانیایی تجلیل کرده، بلکه پس از یک سال جنجال درباره اهدای جایزه نوبل ادبیات به باب دیلن، خواننده آمریکایی، با انتخاب نویسندهای که دنیای ادبی خود را به موسیقی گرهزده، بار دیگر بر اهمیت همزیستی خلاقانه موسیقی و ادبیات تأکید کرده است. بااینحال، آکادمی نوبل جانب احتیاط را رعایت کرده و با انتخاب یک نویسنده مسلم و تثبیتشده، به روال سنتی خود بازگشته است. روال سنتی به این معناست که آکادمی نوبل تاکنون به نویسندگان و شاعران مطرح انگلیسیزبان بیش از ادیبان دیگر زبانها توجه کرده و ۲۹ نفر از انگلیسیزبانان را بهعنوان برنده جایزه نوبل ادبیات انتخاب کرده است.
پس از انگلیسی، زبان فرانسه با ۱۴ برنده، زبان آلمانی با ۱۳ برنده و زبان اسپانیایی با ۱۱ برنده، در ردههای بعدی قرار دارند. بسیاری از زبانها نیز باوجود ادبیات غنی و نویسندگان بزرگ، همچنان بیبهره از جایزه نوبل هستند؛ مثل برخی از زبانهای اروپایی و آفریقایی و یا آسیایی مثل فارسی. اما برنده نوبل ادبیات امسال، صد درصد بریتانیایی نیست؛ ایشیگورو ۶۳ ساله که تا ۲۸ سالگی ملیت بریتانیایی نداشت، به گواه آثارش، ژاپنیترین نویسنده بریتانیایی است، یا شاید بتوان گفت برعکس. بیدلیل نیست وقتی آکادمی نوبل امسال، نام ایشیگورو را بهعنوان برنده نوبل ادبیات اعلام کرد، ژاپنیها هم شگفتزده شدند و برای خرید کتابهای این نویسنده به کتابفروشیها رفتند.
انتشارات هایاکاوا، ناشر آثار ایشیگورو در ژاپن اعلام کرده که به دنبال دریافت سفارشهای انبوه، هشت عنوان کتابی را که از این نویسنده به زبان ژاپنی ترجمه و منتشر کرده، دوباره تجدید چاپ میکند. ایشیگورو که نزدیکانش او را «آیش» صدا میزنند، در سال ۱۹۵۴ در شهر ناگازاکی در ژاپن به دنیا آمده؛ شهری که ۹ سال پیش از آن هدف بمباران اتمی آمریکا قرار گرفت. در ششسالگی همراه با خانواده از ژاپن به بریتانیا مهاجرت کرد و پدر و مادرش که باسنت و فرهنگ ژاپنی زندگی میکردند، قصد نداشتند برای همه عمر در بریتانیا بمانند، اما مرور زمان بازگشت به وطن را دشوارتر میکرد. «آیش» هم که هرگز برای زندگی به وطنش بازنگشت، با یک اسکاتلندی ازدواج کرد و اکنون دارای یک دختر است. او که در رشته نویسندگی خلاق از دانشگاه «ایست انگلیا» مدرک کارشناسی ارشد گرفته، در سال ۱۹۹۵ به فاینانشال تایمز گفت که تقریباً تصادفی به ادبیات روی آورد و نگران بود که از آن «خسته» شود: «نوشتن لزوماً آن چیزی نبود که من میخواستم انجام دهم.»
پیشتر فلسفه و ادبیات را در دانشگاه کنت خوانده بود و قصد داشت خواننده موسیقی پاپ شود: «من حتی سال ۱۹۷۵ در راهروهای مترو پاریس گیتار میزدم.» او به روزنامه گاردین نیز گفته: «خودم را بهعنوان یک آهنگساز در نظر میگرفتم، اما زمانی پیش آمد که به خودم گفتم من هرگز این نیستم».
ازآنپس او وقت خود را وقف نوشتن کرد: «کاری جز نوشتن نمیکنم، از ۹ صبح تا ده و نیم شب، از دوشنبه تا شنبه. یک ساعت را برای ناهار و دو ساعت را برای شام میگذارم.» بااینحال او کاملاً به موسیقی پشت نکرد و ترانههایی را برای استیسی کنت، خواننده آمریکایی سبک جاز نوشت. پس از اعلام برنده نوبل ادبیات نیز، وقتی از او پرسیدند که نظرش درباره باب دیلان چیست، گفت «قهرمان من است.»
ژاپنی، زبان مادری کازوئو ایشیگورو است، اما او هیچوقت به این زبان ننوشت. بااینحال زادگاهش منبع الهام او شد و در دو رمان اولش، «منظره پریدهرنگ تپهها» (۱۹۸۲) و «هنرمند جهان شناور» (۱۹۸۶) که نامزد دریافت جایزه بوکر شد، ژاپن پس از جنگ را روایت کرد: «میخواستم خاطره کشورم را زنده کنم، زیرا فکر میکردم در حال ناپدید شدن است.»
شخصیت اصلی «منظر پریدهرنگ تپهها» یک ژاپنی است به نام «اتسوکو» که در میانسالی در بریتانیا زندگی میکند، اما خاطرات ناگازاکی رهایش نکرده است. «هنرمندی از جهان شناور» نیز که داستان چند نسل از مردمان ژاپن را با محوریت جنگ جهانی دوم به تصویر میکشد. هر دو رمان به ترتیب برنده جوایز انجمن سلطنتی ادبیات و ویتبرد (کاستا) شدند؛ اما این رمان «بازمانده روز» (۱۹۸۹) بود که جایزه معتبر بوکر را برای ایشیگورو به ارمغان آورد و او را در سراسر جهان به شهرت رساند. چهار سال بعد، در ۱۹۹۳ نیز فیلمی بر اساس رمان «بازمانده روز» به کارگردانی جیمز ایوری، فیلمساز آمریکایی ساخته شد.
«بازمانده روز» که آکادمی نوبل آن را «شاهکار» دانسته، داستان سرگذشت مردی به نام «استیونز» است که بیش از سی سال، در فاصله دو جنگ جهانی، در خانهیکی از اشراف انگلستان به نام لرد دارلینگتن که طرفدار نازیهاست، پیشخدمت بوده است. با برچیده شدن بساط این خانه، راوی خاطراتش را در سفری ششروزه به غرب انگلستان بازگو میکند. عنوان رمان، تمثیلی از وضعیت راوی است که برخلاف ارباب پیشینش، دوره او کاملاً به سر نیامده است. به عقیده محققان، رمان «بازمانده روز» را نمیتوان یک رمان تاریخی دانست، اما این داستان، روایت زندگی، عقاید و وجود انسانی است که در یک دوره مشخص زندگی میکند و واکنش او نسبت بهواقع پیرامونی، در ایجاد فردیت و تاریخ شخصی او مؤثر است.
نجف دریابندری، مترجم توانای ایرانی، در مقدمهای که برای ترجمه فارسی این رمان نوشته، آورده است: «اگر استیلیست کسی است که با لحن خاص خود مینویسد - لحنی که ما ممکن است بپسندیم یا نپسندیم - ایشیگورو را اصولاً نمیتوان به این معنی استیلیست نامید، زیرا لحن کلام او ثابت نیست و در هر اثر به مناسبت موضوع و موقع تغییر میکند. بارزترین نمونه این توانایی زبانی در همین داستان است.»
او در چهارمین رمانش، «تسلی ناپذیر» (۱۹۹۵)، هم به دنیای موسیقی بازمیگردد و هم با تغییر تکنیک خود در داستانگویی، برخلاف آثار قبلی، دست به خلق دنیایی میزند که در آن قوانین طبیعی زمان و مکان جاری نیست. رایدر، شخصیت اصلی این رمان نوازنده معروف پیانو است که به دعوت مردم یک شهر کوچک به آنجا رفته است: «من ناگزیر بودم قوانینی را خلق کنم که بر آنجا حاکم است، بیآنکه دچار موهومات و خیالپردازی شده باشم.»
«وقتی یتیم بودیم» (۲۰۰۰)، پنجمین رمان کازوئو ایشیگورو که در سال انتشار به فهرست نهایی جایزه بوکر راه یافت، یک داستان کارآگاهی دارد. کریستوفر بنکس، شخصیت اصلی این رمان، کارآگاهی در لندن است که در کودکی، پدر و مادرش به طرز عجیبی در شانگهای ناپدیدشدهاند. رمان «وقتی یتیم بودیم»، داستان تلاش این کارآگاه برای جستوجوی والدینش است.
«هرگز ترکم نکن» (۲۰۰۵) که داستان یک مدرسه شبانهروزی است از زبان «کتی اچ» راویت میشود. راوی سیویکساله علاوه بر روایت این مدرسه به سرگذشت همکلاسیهای خود نیز میپردازد: «چیزهایی راجع به خودمان میدانستیم، اینکه کی هستیم، چطور با ناظمهایمان فرق داریم و با آدمهای بیرون، اما هنوز نفهمیده بودیم که معنای اینهمه چیست...» این رمان نیز که در سال ۲۰۱۰ فیلمی بر اساس آن به کارگردانی مارک رومنک فیلمساز آمریکایی ساخته شد، به فهرست نامزدهای جایزه بوکر راه یافت. بهغیراز «بازمانده روز»، در کل و تاکنون، سه رمان دیگر ایشیگورو نامزد دریافت جایزه بوکر شدهاند؛ و درنهایت «غول مدفون» که در سال ۲۰۱۵ منتشر شد، هفتمین و آخرین رمان ایشیگورو محسوب میشود. نویسنده در این رمان دنیایی از شخصیتهای واقعی و موجودات خیالی میسازد و حقیقت را با اسطوره میآمیزد.
غول مدفون داستان یک زوج سالخورده است که برای یافتن پسر گمشدهشان سفری سحرآمیز را آغاز میکنند. امیرمهدی حقیقت، مترجم این رمان به زبان فارسی، درباره آن نوشته: «آنچه درراه رخ میدهد و آنچه باهم میگویند و نمیگویند، اثری شگفتانگیز میسازد به قلم یکی از بزرگترین داستاننویسان امروز که از ما میپرسد در روزگاری که همهچیز فراموش میشود، آیا عشق هم از یادها میرود؟»
کازوئو ایشیگورو، علاوه بر رمان، مجموعه داستانهایی را هم منتشر کرده که از آن میان میتوان به «شبانهها» اشاره کرد که در آن بار دیگر به دنیای موسیقی میپردازد. بهطورکلی، «حافظه، زمان و توهم» سه عنصر و موضوع اصلی جهان داستانی ایشیگورو را تشکیل میدهند. آکادمی نوبل نیز با اشاره به همین پایهها، او را مستحق دریافت نوبل ادبیات دانسته است.
ایشیگورو خود میگوید: «این شوک احساسی{مهاجرت}، این جدایی ناگهانی موجب شد که من بخشی از خاطرههای ناگازاکی را حفظ کنم. کاملاً به یاد میآورم خانهمان را، اسباببازیهایم را و فیلمهایی که برایم میآوردند و از دیدنشان وحشت میکردم. کودکیام را تصویر به تصویر به یاد میآوردم و همه اینها با ژاپن خیالی که در ذهن داشتم کمکم مخلوط میشد. تا اینکه احساس کردم باید این احساسات را، چه واقعی و چه خیالی، به ثبت برسانم، پیش از آنکه برای همیشه از بین بروند.»
منبع: بیبیسی
کازئو ایشیگورو به روایت دیگران
سارا دانیوس، دبیر دائمی آکادمی سوئدی
من میگویم که اگر جین آستین و فرانتس کافکا را ترکیب کنیم، سپس بهصورت موجز و مختصر به کازئو ایشیگورو دست خواهیم یافت؛ اما باید به اندکی از این ترکیب مارسل پروست را هم افزود؛ و سپس آن را هم بزنیم اما نه آنچنان؛ و سپس با نوشتههای او روبهرو هستید. درعینحال، او نویسندهای است باکمال رفیع و شایسته؛ او به مسائل فرعی نگاه نمیکند. دنیای زیباییشناختی خود را گسترش داده است... فردی است که به شناخت گذشته علاقه زیادی دارد، اما نویسندهای پروستی نیست؛ او توجه خاصی به توجیه گذشته ندارد. چیزی را موردبررسی قرار میدهد که برای بقا در وهله اول بهعنوان یک شخص یا یک اجتماع باید آن را فراموش کرد. سارا دانیوس درباره تصمیمشان میگوید: امیدواریم این انتخاب موجب خرسندی دنیا شود.
مایکل اونداتیه، رماننویس کانادایی و برنده بوکر
انتخاب آکادمی مرا هیجانزده کرد. او نویسندهای نادر و مرموز است. همیشه با هر کتابی مرا به حیرت وامیدارد.
ترکو تاناکا، آموزگار سابق کازئو ایشیگورو (در گفتوگو با سرویس خبری کیودو)
این اتفاق مانند رؤیایی است که به واقعیت پیوسته باشد. من او را بعد از بردن جایزه بوکر در سال 1989 برای رمان «بازمانده روز» ملاقات کردم. کتاب سختی بود. باید صفحات یکسانی را چندین و چند بار میخواندم.
اندی مارتین، نویسنده و روزنامهنگار ایندیپندنت
کازئو ایشیگورو را با توجه به فراگیری زبان انگلیسیاش میتوان با جوزف کنراد یا ولادیمیر ناباکوف مقایسه کرد. او مانند آنها به طرزی به زبان نزدیک میشود که به ماده خامش از بیرون تبدیل میشود. به شکلی عمل نمیکند که انگار آن را در مالکیت خود دارد. او فقط برای مدتی به دنبال آن میرود، تحسینش میکند، صیقلش میدهد و توجه و دقت متناسبی در برخوردش با واژهها وجود دارد. مستقل از داستانی که بیان میکند، احساس شاعرانهای در اثر القا میشود. چیزی که بیدرنگ درباره آثار ایشیگورو خودنمایی میکند سبک مینیمالیسم وی بهحساب میآید، نوعی از نگارش که رولان بارت از آن بهعنوان «درجه صفر» یاد میکند. پیچیدگی سبک اغلب در مهار و خودداری کاراکترها منعکس میشود.
سباستین بری، شاعر، رماننویس و نمایشنامهنویس ایرلندی
کازئو ایشیگورو جایزه نوبل ادبیات را برده است. دوستان نویسندهاش، خوانندگانش، دوستانش و همکاران و مترجمهایش در سرتاسر دنیا در شگفتی از لذت این خبر به ناگهان راستقامت خواهند ایستاد. با مرگ شیموس هینی شاعر نوبلیست ایرلندی، احساس درد بیانتهایی دارید که قلب دنیای نویسندگی مرده است. شیموس روح فروزان و چشمگیری داشت و میتوانید تمام این کلمات را درباره ایشیگوروی بزرگ به کار ببرید. کمیته جایزه نوبل چقدر ماهر و زیرک است. آنها در سال گذشته جایزه نوبل را به باب دیلن اهدا کردند؛ و امسال آن را به بزرگترین طرفدار دیلن اعطا کردند. جوزف کنراد خود را مشغول نگارش پیاپی هفت یا هشت شاهکار کرد؛ ایشیگورو نیز کار یکسانی انجام داد. آیا اجازه داریم تا بگوییم که او، مانند شیموس هینی، به راستی یکی از نویسندگان شریف در تاریخ جهان ادبیات، خوشایندترین، مشهورترین، رئوفترین فرد است؟ شاید هیچکدام از آنها اهمیت نداشته باشد، اما به نحوی حائز اهمیت است. بین نبوغ و شرافت، او معیار خود را کسب کرده و به معیاری ازآنچه بشر میتواند باشد، تبدیلشده است. چقدر لذتبخش است که جایزه نوبل ادبیات به کازئو ایشیگورو اختصاصیافته است.
جویس کرول اوتس، نویسنده برجسته آمریکایی
کازئو ایشیگورو در نوشتههای باظرافتش، آثار اندوهگین داستانی که جورجیو د کریکو را یادآور میشود، پرسشهای یگانهای را وارسی میکند که انگار بهطور خاصی به زمان خردشدهمان مربوط میشود. نهاد در کجا قرار دارد؟ آیا نهادی وجود دارد؟ رمان مشهورش به نام «بازمانده روز» در فیلم زیبا و مسحورکنندهای توسط شرکت فیلمسازی مرچنت آیوری به شایستگی محترم شمرده شد؛ اما داستان موردعلاقهام از میان آثار او، قصه کابوسآباد «هرگز ترکم مکن» داستان ترسناک، مجابکننده و درخوری است که نثری ساده دارد.
نیل گیمن، نویسنده و فیلمنامهنویس
از شنیدن این خبر شوق نابی را احساس کردم. کازئو ایشیگورو نویسندهای خوب، جدی، بااستعداد و سختکوشی است که هرگز از پرداختن به تمهای بزرگ یا علمی- تخیلی (هرگز ترکم مکن) یا فانتزی (غول مدفون) بهعنوان ابزارهایی که نظراتش را هدایت میکند، هراسی ندارد. کمیته نوبل انتخاب فرحبخش و هوشمندانهای صورت داد. تنها چیزی که میتوانم تصور کنم این است که ایشیگورو با این جایزه ممکن است از میزتحریر خود فاصله زیادی بگیرد.
آندرو موشن، نویسنده و ملکالشعرای انگلیسی
دنیای خیالی کازئو ایشیگورو از فضیلت و ارزش رفیعی برخوردار است که بهطور همزمان منحصر بهفرد و بهطور عمیقی آشنا است. دنیایی از حیرت، انزوا، هشیاری و شگفتی بهحساب میآید. چگونه این کار را انجام میدهد؟ در میان ابزارهایی دیگر، با قرار دادن داستانهایش در پیدایش اصولی که نوع سخت گیرایی از منابع را با بیانهای پویایی از احساسات ژرف درمیآمیزد، به این دستاورد نائل میشود. این ترکیبی است استثنایی و سحرآمیز که اهداکنندگان جایزه نوبل ادبیات به طرز فوقالعادهای آن را درک کردهاند.
مادلین تین، نویسنده داستان کوتاه کانادایی
کازئو ایشیگورو به افکارتان وارد میشود و اثاثیه درون ذهنتان را از اینسو به آنسو جابهجا میکند. او چیزهایی را به کار میگیرد، کلماتی مانند اتمام، کارآگاه، اهدا آنها را به چیز دیگری میچرخاند و شما را با آنها به گردش درمیآورد. مردم به رمانهای او پا میگذارند و از هوش میروند و آنها را با مسیرهایی که زندگیشان در پیش میگیرد، برمیانگیزد. دوقلوهایی وجود دارند: رایدر و برادسکی، کریستوفر و آکیرا. آیا دوقلوها هویتی اشتباه دارند؟ بهسختی خودمان را میشناسیم. زمان و فردیت با حقیقت ناقص و بصیرت ناتمام ترکیب میشود و مایه هراس است که به چه شکل فوقالعادهای حسی طبیعی را القا میکند. من از ابتدا شیفته رمانهایش شدم. در کتابی پس از کتاب دیگر، ایشیگورو ما را به بیثباتی میکشد و هر فردی خود را تصور میکند و بهگونهای این کار را بهسختی و با ملایمت انجام میدهد. او از نوعی آزادی درون مینویسد که ارزشمند و کمیاب است. اگر ساختار یک رمان بهعنوان فضای فیزیکی خودش دیده شود، او مسائلی خارقالعاده و با دقتی بیپایان را بناکرده است.
سانی مهتا، ناشر ایشیگورو در نئوپف
همیشه فکر میکنم که کازئو ایشیگورو نویسنده شگفتانگیزی است. گستره آثار او بهعنوان یک رماننویس حیرتانگیز است. ما شانس خوبی داریم که از زمان «بازمانده روز» ناشر او هستیم. کتابی که خوانندگان سراسر دنیا آن را گرامی میدانند. چنین تقدیری از سوی آکادمی سوئدی خبر بسیار مسرتبخشی است.
آکادمی نوبل، کازو ایشیگورو، جایزه ادبیات، 2017، داستان، رمان، ادبیات، موسیقی، باب دیلن،