«نائومی واتس» که نمیداند در اتاقش در هتلی در لندن ما دو نفر را کجا جا بدهد، بلند میگوید: «مبل یا کاناپه؟» این بازیگر 48 ساله که امسال و سال پیش بیشتر وقتش را صرف بازی در سریال تلویزیونی دهساعتهی کولی کرده، در نقش یک رواندرمانگر بهاندازهی کافی روی مبل راحتی نشسته. کاناپه را انتخاب میکند: «این به کار ما میآید».
مادر واتس یکبار گفته روزی که او دنیا آمده ماما نگاهی به او انداخته و گفته بزرگ که بشود مشهور میشود. واتس میخندد: «به چند تا از نوزادها چنین حرفی زده؟» در مورد او کمی طول کشید. تا 32 سالگی فرصتی برای مشهور شدن پیدا نکرد، اما پیشبینی ماما بالاخره درست از آب درآمد و واتس حالا سالهای طولانیست که در هالیوود بازیگر مشهوری است. آنقدر که دو بار به خاطر بازی در فیلم کارگردانهای مهمی چون دیوید لینچ و آلخاندرو گونزالس ایناریتو نامش بر سر زبانها افتاده، آنقدر که ببیند پسرک لاغری که در غیرممکن نقش پسرش را داشت امسال تابستان در نقش اسپایدرمن با هیکلی عضلانی ظاهرشده.
امروز که روبهروی واتس نشستهام سخت است باور کنم که او دیگر 32 ساله نیست. گونههایش رنگ صورتی جوانی را دارند و موهای بلوندش را به شکل خلاقانهای به پشت جمع کرده. دامن کرمرنگی تا روی زانو پوشیده و روی کاناپه کمی در موضع قدرت به نظر میرسد، وگرنه که لباس پوشیدنش مینیمال و شیک است: بازوان عریان، تاپ کارشدهی سیاه و کفش پاشنهبلند. دربارهی سریال جدیدش در نتفلیکس حرف میزنیم که در کمال تعجب اولین کار جدی تلویزیونی اوست. در کولی نقش جین هالووی را دارد، رواندرمانگر نیویورکی که با روش رفتاردرمانی شناختی (CBT) کار میکند و کمکم به خاطر نقشهای جعلیای که برای رخنه به زندگی غریبهها میگیرد، احساس خفقان شدید میکند. واتس میگوید: «کولی همهاش دربارهی خواستن چیزهایی است که نداری». دو اپیزود اول را سام تیلر جانسون کارگردانی کرده است. واتس برای اینکه خودش را برای نقش رواندرمانگر آماده کند خیلی زود به تجربیات درمانی خودش رجوع کرد. «من چندین دوره همین تجربه را در مطب روانپزشکها داشتهام. در لحظات بحرانی کمکهای خاص گرفتم.» اما برای اینکه رفتاردرمانی شناختی را عمیقتر بشناسد سرکیسه را شل کرده و بهطور خاص چندین جلسه پیش درمانگر رفتاردرمانی شناختی رفته است. میگوید: «چهارصد دلار برای یک ساعت». این را بهحساب نتفلیکس گذاشته؟ آرام میخندد. «باید میگذاشتم، نه؟ اما آن موقع میگفتند اگر خودت پولش راندهی چیزی هم ازش دستگیرت نمیشود.» توضیح میدهد که برای پذیرفتن یک کار ملاحظات زیادی هست، اما نکتهی کلیدی یک پرسش اساسی و خودخواهانه است. این کار چه کمکی به من میکند تا خودم را بهتر بشناسم؟ «باید چنین دستاوردی داشته باشد.»
در این پروژه دلش میخواسته چه چیزی را بهتر دربارهی خودش بداند؟ ابرویی بالا میاندازد. حالتش میگوید: مطمئنی میخواهی به این سمت بروی؟ میگوید: «خیلی خوب، باشد.» و شاید این خاصیت ترکیب مطبوار صندلیهاست؛ او روی کاناپه نشسته و من روی مبل. اما واتس درنگ نمیکند و باکله شیرجه میزند به دوران بچگیاش. «بچه که بودم خیلی جابهجا شدیم. یعنی به نُه مدرسهی مختلف در انگلیس رفتم. اولش کنت بودیم، بعد مدتی رفتیم کمبریج. در نورفولک زندگی کردیم، در سافولک، و ولز – که خانهی پدربزرگ و مادربزرگم آنجا بودن. خب، یک عالم جابهجایی، یک عالم مدرسهی جدید، یک عالم وفق دادن دوبارهی خودت با اینها. چه طور وارد آن جمع بشوم؟ چهکار کنم قبولم کنند؟ چهجور آدمی باشم؟ شما ازم میخواهید چه طور باشم؟ این آن بخشی بود در دنیای کولی که به زندگی من تلنگر میزد، آن وفق دادنهای همیشگی.»
پدر و مادرش، مایفانوی رابرتز و پیتر واتس، یا «میو» و «پودی»، در جوانی بچهدار شدند. خیلی باحال بودند! میو مدل بود و پودی مهندس صدای گروه پینک فلوید. (و چون در سال 1968 همراه گروه با یک فورد ترانسیت در تور اسکاتلند بود، تا آخرین لحظات به تولد دخترش نرسید.) در میان چند عکس بهجاماندهی خانوادهی واتس از آن دوران، دریکی نائومی و پدر و مادرش با موهای ژولیده کنار ساحلی در سنت تروپز همراه گروه پینک فلوید هستند. نائومی میگوید بچهای بوده که درست از برعکس این چیزها خوشش میآمده. «باحال بودن بسام بود. نمیخواستم باحال باشم. دلم میخواست پدر و مادرم کتوشلوار و لباس رسمی بپوشند نه شلوار چرمی و چکمهی بیست سانتی.» پدر و مادرش سال 1972 از هم جدا شدند. واتس آن موقع چهارساله بود. «بعدش پدرم مرد. خیلی جوان بود.» در 31 سالگی. میو رابرتز گفته علت مرگ اوردوز هرویین بود. واتس وارد جزئیات نمیشود اما بهجایش دربارهی اینکه واکنش اعضای پینک فلوید به این تراژدی چه بود حرف میزند. «وقتی پدرم مرد هیچ پولی نداشت و فکر کنم مادرم هم نداشت. بنابراین گروه خیلی لطف کردند... به نظر نمیآید سپردهای در کار بوده. من فکر میکنم آنها چند هزار دلار به مادرم دادند تا اوضاع را سروسامان بدهد. یکجور بازخرید، برای کمک. لطف کردند.»
جابهجاییهای خانوادهی واتس درواقع از آن به بعد شروع شد. «مامان باید روی پای خودش میایستاد و کار پیدا میکرد.» واتس میگوید هر بار به یک زمینبازی جدید پاساش میدادهاند و او باید کنار زمین میایستاده و سعی میکرده بفهمد چه نقشی، چه لحنی بگیرد تا در زمین بپذیرندش. آموزش مناسبی برای آینده بوده اما شاید در آن زمان چیز خوشایندی نبوده. «یادم میآید همیشه دلم میخواست چیز دیگری باشم. خیلی غمانگیز است، نه؟»
وقتی واتس چهاردهساله بود و چند سالی بود که در مدرسهای در سافولک درس میخواند و تازه داشت «راه و چاه زندگیاش» را یاد میگرفت، خانواده تصمیم گرفت به استرالیا مهاجرت کند. «حالم گرفته شد.» مادرش زهر ماجرا را به این شکل گرفت که قول داد بهمحض اینکه به آنجا رسیدند هزینهی کلاس بازیگریاش را بپردازد و همین برای سوار هواپیما کردن نائومی کافی بود. او خانهی جدیدشان را در نورث شور سیدنی «یک غافلگیری فرهنگی» یافت. «یادم میآید هفتهی اولی که رسیدیم وقتی داشتیم با ماشین از کنار مدرسه عبور میکردیم دیدم سجاف دمپای شلوارها چه قدر بلند است. بچهها یونیفرم پوشیده بودند و مدل موهایشان عجیبوغریب بود. من از مدرسهای آمده بودم که جوراب باید تا سر زانو بود. شلوارهای سبز بلند چهارخانه. اینجا یک دنیای دیگر بود.»
بااینحال ماندگار شد، دوست پیدا کرد و با نیکول کیدمن نوجوان آشنا شد که عضو گروه بزرگتری بود که برای نوشیدن به کافههای سیدنی میرفتند. این دو شیفتهی بازیگری بعدتر که باهم در فیلم کمدی استرالیایی اغواگری(1991) بازی کردند، دوستان نزدیکتری شدند. واتس یادش میآید که وقتی منتظر تعویض صحنهها بودند، ساعتها روی جعبههای شیر مینشستند و غیبت میکردند. تا آن موقع بهعنوان مدل هم کارکرده بود و در چند اپیزود از سریال طولانی خانه و دوری همبازی کرده بود، اما اواسط دههی 90 برای بازی در فیلم هالیوودی تنک گرل انتخاب شد و به آمریکا آمد.
این آن شروعی نبود که دلش میخواست. «استخدامناپذیر» تعریف خود اوست از موقعیت آن روزهایش. نقشیابهای هالیوود تلفن میزدند و با کلی اهن و تلپ به او میگفتند مصاحبهاش را خراب کرده چون آنقدر که باید جذاب و بامزه و فلان نیست. در سال 1998، در حضیضترین وضع، برای یک فیلم بچهگانه به نام ملوس: خوکی در شهر در نقشی فرعی صداپیشگی کرد. در سال 2000، با پول خودش از نیویورک به لسآنجلس رفت تا برای کارگردانی مصاحبه بدهد که به نظر میرسید در طول مدتی که واتس داشت از روی متن میخواند به شکل عجیبی مقهور شده بود. وقتی واتس کارش تمام شد دید کارگردان چشمهایش را بسته است. «وقتی به گذشته نگاه میکنم میفهمم مردم چرا مرا استخدام نمیکردند. سر مصاحبهها فکر میکردم آنها از من چی میخواهند؟ باید خودم را چه شکلی کنم تا متقاعدشان کنم؟» واتس دوباره در زمینبازی بچگیهایش بود، فقط این بار رنگ عوض کردن جواب نمیداد.
مدتی بعد از تستی که برای کارگردان خوابآلود داد، در نیویورک داشت با مادرش که برای دیدنش آمده بود به سینما میرفت که تلفنش زنگ خورد. دیوید لینچ داشت برای تریلر جدیدش که در لسآنجلس میگذشت، بازیگر پیدا میکرد و میخواست برای نقش اصلیاش واتس را ببیند. واکنش لحظهای واتس به این تلفن آسمانی این بود: نه! «آخرین باری که برای مصاحبه رفتم لسآنجلس، آن یارو چشمهایش را بست. تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت این کار را نکنم، هیچوقت برنامههام را تغییر ندهم و پول دور نریزم.» نقشیاب بعدها توضیح داد که لینچ واتس را از میان یک خروار آدم دستچین کرده بود و انتخابهای زیادی نداشت. «شانسم بهتر از همیشه بود.»
لینچ در مالهالند درایو از واتس برای نقش اصلی استفاده کرد، بازیگر جوانی به نام بتی المز که برای مذاکره پیش آدم کثیفی – نسخهی لینچی هالیوود – میرود. وقتی فیلم را در جشنوارهی کن 2001 نمایش دادند منتقدان خیلی تحویلش گرفتند و در پاییز همان سال، در اکران عمومی بسیار موفق بود. واتس با تحسین فراوانی روبهرو شد، بهخصوص برای صحنهی اصلیاش، که در آن بتی با آمادگی کامل، مقابل گروهی نقشیاب هیز هالیوودی قرار میگرفت.
واتس میگوید: «از آن نقطه به بعد همهچیز سریع پیش رفت.» ایناریتو او را برای فیلم تأثیرگذارش، 21 گرم (2003)، انتخاب کرد و پیتر جکسون که تازه از «سرزمین میانی» خلاص شده بود، او را مقابل میمون کینگکونگ (2005) قرارداد. جایگاه او بهعنوان بازیگر به همان اندازه که در درام رئالیستی ایناریتو عمیق و دقیق مشخص شد، در فیلم گیشهمحور و پرسروصدای جکسون هم تثبیت شد. «به چکهای عظیم و فرصتهای عظیم پشت کردم. مدیر برنامههایم گیج شده بودند. اما من دیگر میدانستم چه میخواهم. دقیقاً فهمیده بودم چه میخواهم.»
واتس از آن موقع سعی کرده در برابر پیشنهادها تا حد ممکن به این رویکرد تعیینکننده متوسل شود. «فکر میکنم اگر با موضوع ارتباط صادقانهای نداشته باشم فایدهای ندارد.»
یعنی از روی فیلم میشود فهمید کدام نقش را برای پول بازی کرده؟
«بله. من چنین فیلمهایی بازی نمیکنم. ولی آره، کاملاً میتوانم. زیاد این کار را نکردهام ولی کاملاً یک ارتباط قطعشده است.»
او اخیراً دوباره در بازسازی درام تلویزیونی تویین پیکز بهعنوان ستارهی مهمان با دیوید لینچ کارکرد. او بهخصوص به خاطر کشف اولیهی استعداد خودش بینهایت لینچ را تحسین میکند. «تسلیمشده بودم. روحم داشت نابود میشد. اصلاً نمیتوانستم وارد اتاقی بشوم و خودم باشم. دیوید این وضع را عوض کرد. یکی پیداشده بود که عملاً تماس چشمی برقرار کرد و سؤالهایش صادقانه بود و زمان داد تا بعضی لایههای رویی کنار برود.»
یکجور درمانگر بود؟
«دقیقاً»!
واتس بعدها که با لینچ دوست شد، از او پرسید: «چرا مرا انتخاب کردی؟ توی چهرهام چی دیدی؟» از جواب کارگردان حظ کرده، روی کاناپه کمرش را صاف میکند تا با همهی جسمش آنچه را که لینچ به او گفته منتقل کند. یکوری نگاه میکند و انگار سیگاری بر لب دارد میگوید: «نمیدانم نائومی! فقط یکچیز خاصی تو چشات بود!»
از توی گوشی من به پرترههای آن زمان واتس نگاهی دقیقتر میاندازیم تا ببینیم میتوانیم بفهمیم آن چیزی که توجه لینچ را جلب کرده چه بوده. خودش چیزی را نشانم میدهد که میگوید حتی لینچ هم از آن خبر نداشته است. روی چشمانش زوم میکند. «میبینی؟ این عکس را برادرم گرفته و میشود بازتاب خود او را هم دید. یک آدم واقعی آنجاست که دارد به یک آدم واقعی دیگر نگاه میکند.»
در این سالهای طلایی تلویزیون که خیلی از بازیگران مهم سکاندار سریالهای طولانی شدهاند، تعجبآور است که چرا واتس برای انتخاب سریال خودش اینقدر منتظر مانده است. تعجبآور است که چرا اینقدر صبر کرده. همه موافقاند که کیفیت برنامههای تلویزیونی پایین آمده. ماه پیش که پخش کولی شروع شد بعضی منتقدان به آن بهعنوان نمونهی «نفخ نتفلیکس» حمله کردند؛ دمدستی بودنی که در درون این صنعت خزیده، یکجور از دست رفتن استانداردها.
البته هنوز هم کار باکیفیت ساخته میشود. نیکول کیدمن اخیراً یک درام پیچیده و جالبتوجه در HBO بازی و تهیهکرده به نام دروغهای کوچک بزرگ. واتس میگوید: «حرف زده بودیم که باهم این کار را بکنیم. میخواستم بروم». بااینحال درام کیدمن بدون واتس پیش رفت. ریز ویترسپون و شایلین وودی نقشهای اصلی دیگر را بازی کردند و واتس مثل بقیهی ما از روی کاناپهاش سریال را دنبال کرد. «خیلی خوب بود».
شریک زندگی واتس تا همین اواخر، لئو شریبر بازیگر و نویسنده، هم یک درام تلویزیونی موفق و پربار بازی کرد که نامزد امی هم شد: ری داناوان. وقتی حدود یک سال پیش، کولی را به واتس پیشنهاد دادند، تصمیم گرفت دودستی بچسبدش، تا حدی به خاطر اینکه «از نزدیک میدیدم لئو داشت ری داناوان را کار میکرد. فکر کردم کار عاقلانهای است. خیلی کارها میشد کرد». واتس میگوید کولی در نیویورک فیلمبرداری شد که او و شریبر و دو پسرشان، ساشای نه ساله و کای هشتساله، زندگی میکنند. بازی در کولی باعث میشد همه در «یکجا» جمع بمانیم.
با توجه به زندگی بچگی واتس سخت نیست که بفهمیم چرا ماندن در یکجا برای او جذاب است. «بچههای من مدرسه میروند. یکلحظه هم نمیتوانم شهر را ترک کنم. بعضی از بازیگرها بهجای مدرسه فرستادن برای بچههایشان معلم میگیرند. ولی برای من و لئو مهم بود که آنها دائم با دوستانشان در ارتباط باشند.» سپتامبر سال پیش، واتس و شریبر بعد از یازده سال اعلام جدایی کردند. واتس گفته که هردوی آنها روابط خوبی دارند و مسائل مربوط به بچهها را بهخوبی باهم پیش میبرند. به استناد صفحهی اینستاگرام دوستداشتنی واتس، آدم لزوماً متوجه جدایی آنها هم نمیشود. به هم تولدهایشان را تبریک میگویند، روز پدر را جشن میگیرند. واتس تازگیها عکسی گذاشته از روزی که با شریبر و پسرها رفتند اسکیت روی یخ.
آیا واتس سعی کرده نسبت به والدین خودش، متعارفتر باشد؟
«البته. دقیقاً. آیینهای روزمره بخش مهم ماجراست. روزمره برای من خیلی مهم است. خب من و لئو بازیگریم، اینور و آن ور زیاد میرویم ولی واقعاً سعی کردیم بچهها را در یک مدرسه نگهداریم. بهشان ساختار بدهیم، چارچوب بدهیم.» نکتهی روانشناسانهی قضیه را حدس میزند. «همهچیز واکنش است.»
و بااینوجود عجبا که شغل انتخابیاش سرگرمی است، شغلی که ناگزیر از خانهبهدوشی است.
بار اولی است که رنگ صورت واتس عوض میشود. صورتیاش کمی صورتیتر میشود. «خب، من هنوز خودم هستم. نمیتوانم بهطور کامل خودم را از نو بسازم. اینطوری بزرگ شدم. من را میکشد، برمیانگیزاند. پسام نمیزند. اما میدانم که میخوام مدل خودم را پیدا کنم.»
اینستاگرام او یکی از کوچکترین راههایی است که سعی کرده از طریق آن مدل خودش را پیدا کند. «مردم هر وقت دوست دارند ماجراهای مرا به شیوهی خودشان تفسیر و بررسی میکنند. از طریق کاری که میکنم، چیزی که میخوانند، از طریق همین مصاحبه، از طریق حرفهایی که جایی گفتهام و منظورم را نرسانده، یا از طریق پاپاراتزیای که از دستش عصبانی شدهام و بهش فحش دادهام. قضاوت کردن و زیر ذرهبین بودن دائمی است. و [این صفحهی اینستاگرام] فضای کوچکی است برای اینکه کارهایم را در آرامش بکنم، هر وقت خودم خواستم، تحت اختیار خودم.»
واتس بهعنوان یک محصول خاص بریتانیایی- استرالیایی (که هر دو ملتش بهشدت با مفهوم صداقت مشکلدارند) نمیتواند این سخنرانی صادقانه را بیوقفه ادامه دهد. سرش را تکان میدهد و میگوید: «گرچه دلم میخواست در اینستاگرام بامزهتر باشم. و هر وقت پستی میگذارم یک نیمچه حملهی عصبی دارم.» شبیه زمانی است که فیلم جدیدش پخش جهانی میشود برای همهی دنیا پخش میشود. میگوید: «خون و عرق جبین و اشکهایت را سر کاری میگذاری و آن طنین و تأثیری را که دلت میخواسته به دست نمیآوری…»
واتس در سالهای اخیر بهترین و بعد بدترین تجربهها و بعد بهترین واکنشها را داشته. غیرممکن (2012)، فیلم پرفروشی دربارهی سونامی اقیانوس هند، برایش نامزدی اسکار بهترین نقش مکمل را به ارمغان آورد. دایانا (2013) زندگینامهی آخرین شاهزادهی ولز، بر اساس توافق عمومی یکی از بدترین فیلمهای آن سال بود. (غلبه بر سر و لباس نمایشی دایانا و حس دراماتیک افراطیاش حتی برای واتس دشوار بود.) بعد در فیلم سال 2014 بازی کرد، کمدی محشر ایناریتو، بردمن، در نقش مقابل ادوارد نورتون بهعنوان بازیگر تئاتر. آیا میتوانست حدس بزند چه پیش میآید؟
«وقتی قرار است بد بشود میفهمی. قطعاً. معمولاً اگر قرار باشد بد بشود، میتوانم خیلی زود بگویم.»
چطور؟
«فقط... حسش میکنم. در درونم حس میکنم. مثل حس... میدانید... اغلب کارگردان... اگر به آن موعظههایی که اول کار به شما گفتهاند عمل نکنند و اگر گوش ندهند...»
ممکن است از همان شروع فیلمبرداری بفهمید که فیلمی قرار است بترکاند؟
«شاید بتوانم. بعضی وقتها هم هست که مطمئنی فیلم همهی عناصر را دارد. و عملاً هم میتواند فیلم واقعاً خوبی بشود. اما شاید مخاطبان در آن زمان آمادگی پذیرفتن آن ایده را ندارند.»
به نظر خودش فیلم آخرش، کتاب هنری، همین موقعیت را داشت. درام نامتعارفی بود دربارهی پسری که در شرف مرگ است و مادرش که درگیر یک نقشهی قتل پیچیده است. این هم از آن مواردی بود که منتقدان با قاطعیت مچالهاش کردند. واتس میگوید بعد از پیشاکران موفق فیلم، اینکه در نمایشش در ژوئن آنقدر وحشتناک پساش زدند «یکجور شوک بود. من نقدها را نمیخوانم ولی دربارهشان شنیدم. دردناک بود. دردناک.»
بهتلخی میخندد و میگوید: «خب من اخیراً هی دارم بد میآورم! کتاب هنری و یک سری حملهی منتقدان به اینیکی.» به کولی ارجاع میدهد که چند روز پیشازاین دیدار چند یادداشت منفی دربارهاش چاپ شد. ظاهراً منتقدان سر این توافق داشتند که خود واتس توانسته حضوری محوری و جذاب ایجاد کند اما داستانپردازی و ریتم ماجراهای مربوط به او زیادی بیروح و سست است. «آدم واقعاً سرخورده میشود. باعث میشود فکر کنی کجای کارت اشتباه است؟ بلد نیستم انتخاب کنم؟ مشکل منم؟ دارم با یکدست چند هندوانه برمیدارم؟ همهاش باهم هست. به خودم شک میکنم. اما من یک شخصیت چندگانه دارم، چون با اینکه گاهی حس شکست میکنم و دلم میخواهد خودم را توی سوراخ قایم کنم، بارها شده که به خودم میگویم نه، میدانی چیه؟ بیا هوای همدیگر را داشته باشیم، بیا ادامه بدهیم و یادمان باشد که تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. بیا اوضاع رو بهتر کنیم. بیا بخواهیم درست بشود.»
در مناسبات صنعت، این کار را برای بازیگری که بدون اشاره به نقدهای بد یک پروژه آنها را عاملی برای ارتقا میداند، شجاعت میدانم (گذشته از کمنظیر بودن). با توجه به اینکه واتس یکی از تهیهکنندههای کولی است، پاسخگویی خونسرد هم هست که حملههای منتقدان را نه بهعنوان پرتوپلاهایی بیارزش بلکه نشانههای یک مشکل واقعی قلمداد میکند که نیاز به توجه دارد. هیچکس دوست ندارد دربارهی کاری که بهشدت درگیرش بوده است، انتقاد بشوند. میگوید: «خب، من اینطور نیستم.»
دیوید لینچ یکبار این اخلاق شگفتانگیز و درست واتس را به سالهایی نسبت داد که برای کار «خودش را درودیوار میزد». شهرت دیر آمد، بعد از آنکه شخصیت و سلیقهی او شکل گرفت. لینچ میگفت: «ستاره است اما آن خودنمایی را ندارد.» من به این فکر میکنم که آیا این هم به پسزمینهی نامتعارف واتس ربط دارد یا نه. داغ زودهنگام، آن نه مدرسهی جورواجور، قارههایی که زیربنای او را تغییر دادند.
میخواهم چیزی دربارهی این تأثیر بگویم که واتس حرفم را قطع میکند. یک زندگی آشفته و بیهدف؟ پوزخندی میزند که یعنی تو از نصف قضایا خبر نداری و گوشی تلفنش را برمیدارد. عکسهایش را زیرورو میکند تا عکس سیاهوسفیدی از یک مرد جوان خوشتیپ را به من نشان بدهد با موهای بلند و بدون بلوز که کنار رفقا نشسته. بعضی از کسانی که کنارش نشستهاند را بهعنوان اعضای پینک فلوید میشناسم، اما فقط مرد جوان در آن وسط حواسش هست که کسی دارد ازشان عکس میگیرد و به سمت دوربین خندیده. واتس میگوید: «اتفاقی به این برخوردم».
میگوید یکی از طرفداران پینک فلوید یکی دو هفته پیش با پاکتی که این عکس در آن بوده جلوآمده. «باید درک کنید، شاید سه تا عکس از پدرم داشته باشم و دو تا خاطره. و همهی عکسهای او یا فوکوس نیست یا شکل نقطهای در پسزمینه است.» وقتی واتس پاکت را باز کرد و پیتر واتس خندان را دید زد زیر گریه. در سن 48 سالگی اولین بار بود که با چنین وضوحی لبخند پدرش را میدید.
مدتی بهعکس زل زدیم و صورت خوش پدرش را تحسین کردیم؛ موهای محشرش، آن نشاط شیطنتآمیز صورتش. این عکس پایان عجیبی برای یک دیدار مطبوعاتی بود و وقتی واتس از جایش بلند شد و گفت: «خدایا، حس میکنم روانکاوی شدم.» و احتمالاً به فکر آن چهارصد دلاری افتاد که باید بابت یک جلسهی یکساعته بهعنوان تحقیق میداد، چون بعدش گفت: «و مجانی! اوم، به نظرم بهت بدهکار شدم؟»
ترجمه: هما توسلی، منبع: گاردین، 15 ژوئیه 2017