ویلم دفو: شما نعشتان را میکشید جلوی تماشاگران و بازی میکنید. از بدن، صدا و مغزتان استفاده میکنید. این یک فعالیت ایستا و منفعل نیست. پارهپاره و مجزا هم نیست.
در تئاتر حضور در ابتدا، میانه و انتهای اجرا سخت رضایتبخش است. اینجا شما مجموعهای از لحظات را چون مهرههای یک گردنبند به یکدیگر پیوند میدهید. وقفهای وجود ندارد. ضرباهنگ و موسیقی را خود میآفریند. بر زمان استیلا مییابید و با سکوت همبازی میشوید. چارچوبی برای اعمال خود میسازید و بدان مقید میمانید. برخلاف مسابقهٔ دو سرعت صد متر، اینجا با ماراتون سروکار دارید. ترشحات درونریز آستانه درد را بالا میبرند و شما اوج میگیرید. اجرای خود را قدم به قدم درمینوردید. شما همزمان درون اجرا قرار دارید و از بیرون به تماشایش نشستهاید. بر موجسوارید؛ تعادلی بین نظارت درونی و رهاسازیِ بیرونی یا شاید این نظارتی بیرونی است و رهاسازی درونی؟ توجه را بیش از این متمرکز سازید؛ شما هم آفرینش گرید و هم خود آفرینش.
به عنوان کسی که هم در سینما بازی میکند و هم در تئاتر، این سؤال اغلب در مورد سینما از من پرسیده شده. از خود میپرسم: آیا ترجیحی دارم؟ هرچند اساساً اجازه چنین رجحانی به خود نمیدهم. مو بر تنم راست میشود از این قبیل اظهارنظرها که تئاتر مکانی است برای «بار آوردن مهارتهایم»، جایی فقط برای اینکه ورزیدگی خود را برای بازی در سینما حفظ کنم، یا ـ کاملاً برعکس ـ فیلم بازی میکنم برای پول درآوردن تا از پسِ فعالیتهای «شرافتمندانهتر» در تئاتر بربیایم.
همواره در پی مقیاسی بودهام تا شباهت این دو را بیان کنم و کمابیش این گفته را قانعکننده یافتهام که بازیگری در سینما مانند نواختنِ نوازنده در استودیوی صدابرداری است و بازی در تئاتر به نواختنِ زنده در کنسرت میماند. همچنین این نگره مرسوم را میپذیرم که فیلم به واسطه کارگردان و تدوینگر شکل میگیرد، درحالیکه طی اجرای نمایشی بازیگر حرف اول و آخر را میزند. هنگامیکه مشغول فعالیت در تئاترم، گهگاه دلتنگ حضور در یک گروه فیلمسازی میشوم، ماجرای کار کردن در مکان فیلمبرداری، دقت، سرمایه و توانایی دستگاه فیلمسازی که تنها میتوان به یک سپاه مهاجم تشبیهش کرد. البته، زمانی هم مشغول کار فیلم هستم گاه وبی گاه برای بازگشت به تئاتر دلتنگی میکنم. من همیشه هم تئاتر را دوست ندارم.
بخش عمدهای از تئاتر تشکیلشده از یک میدان بازی، چیزی بیروح و سرد که اسیر تلقیهایی آموزشگاهی از ناتورالیسم، ادبیات، روانشناسی و طراحی است. جذابیت تئاتر برای من کاملاً منحصر میشود به آثار و افراد گروه «ووستر». گروهی که طی ۲۵ سال گذشته در آن فعالیت کردهام. اولین بار گروه «ووستر» را در سال ۱۹۷۷ دیدم. آن اجرا مرا به یاد کارتونهای ماکس فلایشر انداخت. بازیگران گویی در یک انیمیشن غوطهور باشند، از چنان سیّالیت سحرآمیزی برخوردار بودند که میتوانستند پیش روی من تغییر شکل دهند. من هم میخواستم همین کار را انجام دهم و همکاری خود را با آنها از اواخر همان سال آغاز کردم. گروه ووستر از زبان و زیباییشناسیِ کاملاً ویژهای بهره میبرد. ما اغلب به صورت همزمان با صدا، فیلم و تصویری زنده و ضبطشده که با مقیاسی دقیق و فشرده در هم تنیده شده بودند، کار میکردیم. چنان اشارات و رابطهٔ بینابینی بین عوامل فنی و بازیگران وجود دارد که وظایف فنیِ محول شده به یک بازیگر تئاتر به طرز طعنهآمیزی مشابه وظایف یک بازیگر سینماست. من یک بازیگر معمولی نمایش نیستم و این وظایف را نهتنها محدودیت نمیدانم، بلکه آنها را آزادکننده و خلاقه نیز مییابم. پس چرا در تاتر بازی میکنم؟ به دلایل: ورزشی، آیینی، مذهبی و نیز به دلیل تماشاگران.
یکبار شنیدم «مارچلو ماستریانی» طی مصاحبهای در توصیف آنچه عشق تئاتر را در او برمیانگیزاند از واژهٔ مذهبی استفاده کرد. عنصری فداکارانه وجود دارد در تن سپردن به هنری که محو میشود. همین ویژگیِ موقت بودنِ آن بازتابدهندهٔ زندگی است. گاه تئاتر به زیبایی احساس بیهودگی میکند زیرا که میزان بهرهبرداریاش محدود است و تنها در حافظه به یادگار میماند. من عاشق آنم که صبح با دانستن اینکه شب روی صحنه خواهم رفت از خواب برخیزم. تمام روزم به آمادگی برای رسیدن به وضعیت ذهنی مناسب در لحظهٔ ورود به صحنه اختصاص مییابد. از آنچه باید اتفاق بیفتد ذهنیتی دارم، اما برای مشاهدهٔ چگونگی این رویداد باید منتظر ماند.
نکات اجرایی را میدانم، ولی حالا باید آنها را به یکدیگر مربوط کنم. از این وضعیت قبل از شروع برنامه سخت لذت میبرم. هنگامیکه مشغول اجرا هستم، خوب یا بد، احساس میکنم برای یکی دو ساعت ـ بی هیچ وقفهای ـ با چیزی بزرگتر از خود درآمیختهام. از پا میافتم. اجرا تمامشده. احساس مفید بودن میکنم. کاری واقعی انجام دادهام، مانند کار در مزرعه یا کارخانه.
نیروی جماعت تماشاگر ـ همه آن چشمها، گوشها، بینیها، ذهنهایی که بر حادثه تمرکزیافتهاند ـ برگ برندهای است که تعادل شما را مختل میکند، نه اجازه یورش به سمتش را دارید و نه رخصت تکیهبر آن را. باید بیوزن و سبک بر پاهای خود تکیه کنید. تماشاگر آیینهای است که اعمال شما را بزرگ میکند، نیرو میبخشد، تغییر شکل میدهد. شما نمایندهٔ یک قبیلهاید در نقش قصهگویی بدوی که میتواند بسیار نیرومند باشد، هم برای روح فردی و هم برای روح جمعی قبیله.
این قدرت هنگامیکه فریفتهٔ توجه تماشاگر شدید و برای خوشآمد او شروع به بازی کردید، نشانگر یک مشکل است. من متعصب نیستم، ولی تلاش بسیار برای جلب نظر تماشاگر به محدود ساختن انگیزههای آنیِ شما میانجامد. برقراری تعادل صحیح با تماشاگر یک بازی فوقالعاده است، به آنان میدان دادن ولی نه تا حدی که بر شما برتری یابند.
شما نوعی تناسب ـ مجموعهای از اعمال و اتفاقات ـ را توسعه میدهید، تمرین میکنید و شکل میدهید. تلاش برای بازسازی هر شبه همین تناسب چالشی وجدآور است. در فیلم کار برنامهریزیشده روز را انجام میدهید، دیگر هرگز هم بازدیدش نمیکنید، مگر اینکه بخت شنیدن جمله «تکرار میشود» را به دست آورید، شاید هم بداقبالی، زیرا معتقدم بعضی اوقات اولین فکر، بهترین فکر است. در تئاتر شما اجرایی را به پایان میرسانید و کار تمام میشود. آنها را اما دوباره و دوباره ملاقات میکنید. این فرصت را بهدست میآورید که ببازید، دوباره ببازید، بهتر ببازید. تکرار، غریزهتان و شناخت شما از انگارهها و گرایشهای مختلف را گسترش میدهد. اگر محیط اطرافتان پیوسته در حال تغییر است، همانند وقتیکه در سینما کار میکنید، همیشه به سطح امور پاسخ میدهید اما اگر در جای ثابت باقی بمانید، اغلب مجبور به مشاهدهای عمیقتر میشوید.