عذاب نوشتن را کم کنید!
وقتی حس نوشتن ندارید، ساعت را روی شصت (یا سی) دقیقه تنظیم کنید و تا زنگ زدنش بنشینید بنویسید. اگر حالتان هم از نوشتن به هم بخورد، حداقل میدانید که یک ساعت دیگر آزاد میشوید. ولی معمولاً تا وقتی ساعت به صدا درمیآید، آنقدر در کارتان فرومیروید و از آن لذت میبرید که دلتان میخواهد ادامه دهید. به جای ساعت، میتوانید یک کوپه لباس توی لباسشویی یا خشککن بگذارید و از آن برای زمانبندی کارتان استفاده کنید. جایگزین کردن نوشتن (که یک کار فکری است) با یک کار بدون تأمل مثل لباس یا ظرف شستن میتواند استراحتی به ذهنتان بدهد که برای خلق ایدهها و افکار تازه ضروری است. اگر نمیدانید داستان قرار است چطور پیش برود... دستشویی را تمیز کنید. روتختیها را عوض کنید. محض رضای خدا، کامپیوتر را گردگیری کنید. حتماً ایدهٔ بهتری به ذهنتان میرسد.
باید جسور باشید!
از تجربه کردن فرمهای داستانی و جابهجاییهای زمانی در داستان نترسید. مخاطبتان از چیزی که فکر میکنید باهوشتر است. نظر شخصی من این است که خوانندههای نسل جوان بیشتر کتابها را قبول ندارند، نه به خاطر اینکه از خوانندههای قدیمی احمقترند بلکه اتفاقاً چون خوانندهٔ امروزی باهوشتر است. سینما ما را در داستانگویی آبدیده کرده و شوکه کردن مخاطب خیلی سختتر از چیزی است که تصورش را میکنید.
برای نوشتن باید برنامه داشته باشید!
قبل از اینکه بنشینید و دربارهٔ صحنهای بنویسید، آن را در ذهنتان مرور کنید و بدانید هدف از آن صحنه چیست. به درد کدامیک از چیدمانهای قبلی میخورد؟ چه نقشی در پیشبرد صحنههای بعدی دارد؟ چطور پیرنگتان را جلو میبرد؟ هنگام کار و رانندگی و تمرین فقط این سؤال را در ذهنتان داشته باشید. ایدههایی را که به ذهنتان میرسد یادداشت کنید. تنها وقتی بنشینید و بنویسید که در مورد کلیت صحنه تصمیمتان را گرفتهاید. وقتی ذهنتان خالی است، سراغ آن کامپیوتر کسلکننده و خاک گرفته نروید. خوانندهتان را مجبور نکنید پا به صحنهای بگذارد که در آن هیچ اتفاقی نمیافتد یا اتفاق کمی میافتد.
خودتان را غافلگیر کنید!
اگر میتوانید داستان را به جایی بکشانید ـ یا بگذارید داستان شما را به جایی بکشاند ـ که خودتان را شگفتزده کند، آن وقت میتوانید خوانندهتان را هم غافلگیر کنید. هر وقت خودتان با یک غافلگیری پر و پیمان مواجه شدید، خوانندهٔ آبدیدهتان هم این شانس را دارد که غافلگیر شود.
سلاحهای دفنشده!
وقتی گیر میکنید، برگردید و صحنههای قبلیتان را بخوانید و دنبال شخصیتها و جزئیات رهاشدهای بگردید که میتوانید مثل «سلاحهای دفنشده» آنها را دوباره از زیر خاک بیرون بکشید. در آخر «باشگاه مشتزنی»، نمیدانستم با ساختمان اداره چه کارکنم؛ اما بعد از خواندن دوبارهٔ صحنهٔ اول، چشمم خورد به جملهای که میگفت ترکیب نیتروگلیسیرین با پارافین اصلاً روش مطمئنی برای ساختن مواد منفجرهٔ پلاستیکی نیست. آن تکهٔ الکی و احمقانه (... پارافین هیچوقت به دردم نخورده...) آخر سر سلاح دفنشدهٔ عالیای از آب درآمد و توانست آبروی داستانگوییام را بخرد.
بهانهای برای بین مردم بودن
از نوشتن به عنوان بهانهای برای برگزاری مهمانیهای هفتگی استفاده کنید، حتی اگر مجبور شدید اسم مهمانی را بگذارید «کارگاه». تا میشود وقتتان را با آدمهایی سپری کنید که از نوشتن حمایت میکنند و برای آن ارزش قائلاند، مطمئن باشید ساعتهایی را که تنها نشسته و نوشتهاید به تعادل میرساند. حتی اگر روزی اثرتان را بفروشید، هیچ مبلغی نمیتواند وقتی را که تنها سپری کردهاید جبران کند. پس زودتر چک پرداختیتان را تحویل بگیرید و نوشتن را بهانهای کنید برای بین مردم بودن. باور کنید وقتی به آخر زندگیتان برسید، از به یادآوردن لحظههایی که تنهایی گذراندهاید لذت نخواهید برد.
صبور باشید!
جزو دستهای باشید که نمیدانند. این نکتهٔ کوچک سینه به سینه از صدها آدم مشهور نقلشده و از تام اسپَنباور به من و حالا به شما میرسد. هرچقدر بیشتر بتوانید فرآیند شکل گرفتن داستان را طول دهید، شکل نهایی بهتر خواهد شد. سرِ پایان بندی داستان یا کتاب عجله نکنید و چیزی را به آن تحمیل نکنید. تمام آنچه لازم است بدانید صحنهٔ بعدی است، یا چند صحنهٔ بعدی. لازم نیست تمام لحظههای داستان را تا آخر از بر باشید که اگر اینطور باشد، کارتان بهشدت کسلکننده میشود.
فراموش نکنید: شخصیتها واقعی نیستند!
نسخه به نسخه اسم شخصیتها را عوض کنید. شخصیتها واقعی نیستند. آنها خود شما هم نیستند. وقتی به آزادی بیشتر در نوشتن احتیاج داشتید با تغییر دادن دلبخواهی اسمشان، میتوانید آنقدر از شخصیت فاصله بگیرید که او را عذاب دهید، یا بدتر حذفش کنید. اگر البته داستان چنین چیزی میطلبد.
مجلهٔ داستان همشهری