عاشق این سکوت بودم، انگار چیزی از دور داشت فریاد میزد که تا همین صبح فردا بمیر و من آهسته مردم...خب طبیعی بود من آدم حرفگوشکن و کودنی بودم.
این از ماهیت آدمهاست که خیلی زود فراموش میکنند!
حميده وطني
صبح كه چشمهايم را باز كردم هنوز خسته و كلافه بودم، خستگي كارهاي روز قبل و جابه جايي اتاق در اداره تنم را كوفته كرده بود، دوست نداشتم از زير لحاف بيرون بيايم، غلتي زده و به ساعت روي كشوي كنار تخت نگاهي انداختم، وقت زيادي نداشتم.