حسین تقی پور
اولین بار که دیدمش بال نداشت، میگفت به کسی که نیازمند بوده بخشیده، آخر مگر میشود فرشته بدون بال باشد؟
- چراکه نه! همه فرشتهها بال ندارند.
- ندارند؟!
خیلی دوست داشتم بدانم چرا به زمین آمده اما هرگز چیزی نگفت. مدت کوتاهی با من بود و نمیخواست سر از کارش دربیاورم.
اغلب نگاهش رو به آسمان بود و با خود زمزمه میکرد. به نظر دلشکسته میآمد. این روزها غمگینتر شده و مدام گوشهنشینی میکرد. گاه از رفتن میگفت و اینکه دیگر نمیتواند بماند.
به او عادت کرده بودم، دوستش داشتم و بیشتر از آن شیفتهاش شده بودم.
یکبار به شوخی گفتم، مرا هم با خودت میبری؟
لبخندی زد و گفت:
- جای تو اینجاست، مثل من که بهجای دیگری تعلق دارم.
باران را دوست داشت و عاشق قدم زدن در خیابانهای بارانی بود. وقتی سربهسرش میگذاشتم، با لبخند میگفت واقعاً لذت نمیبری؟
لذت میبردم، اما نه از باران بلکه از با او بودن، از قدم زدن در کنارش. زندگی را زیبا میدید و سعی میکرد با همه مهربان باشد. قلبش سرشار از عشق بود.
نمیدانم چرا اما دلبستگی شدیدی به او پیداکرده بودم.
روزهای آخر بود و او آماده رفتن میشد.
دلم گرفته بود.
- گفتم چطور دوریات را تحملکنم؟
- گفت، خیلی راحت. کافی است تا 10 بشماری، اینطور 1،2،3 و به 10 که برسی همهچیزتمام میشود.
- گفتم، هرگز... هرگز...
- گفت، این از ماهیت آدمهاست که خیلی زود فراموش میکنند! مثل تو که فراموش کردهای!
- با تعجب پرسیدم، چه چیز را فراموش کردهام؟
- با همان لبخند همیشگی گفت، خودت را!
وقت رفتن بالهای جدیدی درآورده بود. سپید. باید میرفت.
نخواستم اشکهایم را ببیند.
آسمان آبی بود و تنها لکه ابری در دوردست، آنجا که خورشید بالاتر از همه نشسته، دیده میشد.
برای اولین بار مرا در آغوش گرفت، آنوقت بود که احساس کردم سالهاست او را میشناسم، چقدر آشنا به نظر میرسید. شانههایش به لرزه درآمد. اشک در چشمانمان حلقه زد. سکوت بود و سکوت.
- گفت، چشمانت را ببند.
- نمیخواستم، اما بستم.
- گفت تا 10 بشمار...
- شماردم، 1، 2، 3، ... به 10 که رسیدم، او دیگر رفته بود. فریاد زدم، ببین فراموشت نکردم. باور کن همهچیزتمام نشده...
بیفایده بود تا چشم کار میکرد آسمان آبی بود و پرندههایی که در دوردست پرواز میکردند.
این داستان واقعی یک فرشته است که در شبی سرد و برفی، در خیابانی تاریک و خلوت پا به زمین گذاشت و بعد از مدتی به سرزمین خود بازگشت. خواهش میکنم اگر روزی شما هم او را دیدید، بگویید که همه انسانها فراموشکار نیستند، حتی اگر تا 10 هم بشمارند!