امیرحسین فخری
بههرحال باید میرفت میفهمی که چی میگم.
دوباره سکوت کرد و هیچچیز نگفت.
گفتم ببین: نه لیاقت داشت نه شرایط رو درک میکرد.
آنقدری خسته بودم که نتوانم بیشتر از اینها ادامه بدهم، مثل خرافهپرستی شده بودم که داشت رو میآورد به رمال و طلسم و این مزخرفات.
آهسته با گوشه چشم نگاهش کردم، خبری از رضایت در چهرهاش نبود که نبود.
نه میشد رفت خوابید و نه ادامه داد، اما برق جیوهای نگاهش داشت فریاد میزد که برو گمشو...
از آن شرایطی بود که فقط باید روبهجلو فرار میکردی و توپ سرگردان را تنها دور میکردی. هرچند که شرایط بیشتر شبیه میدان جنگ بود تا زمین ورزش.
بدون داور و بدون مربی بدون فرمانده و سرباز داشتم قهرمان داستان خودم میشدم؟
نه فکر نمیکنم.
طبق معمول چند تا فکر مزخرف دیگر کردم و بعد شمع را برداشتم و آهسته دور شدم.
دور شدنم را درست مثل فیلمهای عاشقانه دهه چهل میلادی فرض کنید. همهجا تاریک شد حتی چشمهایش...
فکرش را بکن، یک نفر را زجرکش کنی، عذاب بدهی و بروی بعد برای رفتنت، های کنند و هوی بکشند و غصه را بریزند درون شوکران و سر بکشند.
آخر کدام احمقی... آه، اصلاً به من چه.
سکوت.
عاشق این سکوت بودم، انگار چیزی از دور داشت فریاد میزد که تا همین صبح فردا بمیر و من آهسته مردم...خب طبیعی بود من آدم حرفگوشکن و کودنی بودم.
تا خلسه صبح زمان زیادی نکشید، خورشید و گردن کشی هرروزهاش و طلوع، دقیقاً همین اتفاق تکراری که برای خیلیها جذاب مینمود داشت اتفاق میفتاد.
عجب تکراری، حالا بلند شو، فکر کن، غر بزن، چیزی بخور و باد کن و شمعها که روشن شد دوباره سکوت، سایه، خلسه فردا و تکرار...
از پلهها که پایین آمدم.
چند تا فیلتر سیگار بیشتر، استکانهایی بارنگ چای خشکشده و بوی غم...
نفس عمیق کشیدم و دستم لای موهایم بود که نشستم روبرویش، هنوز در فکر بود.
دستبهکار شدم.
کوتاه، بلند، هر طوری سروته این داستان را میچیدم بازهم شکایتش تمام نمیشد که نمیشد.
گفتم اصلاً تو بگو چه کنیم؟
بعد از حدود سه روز بارقه امید مثل باد روی صورتش وزیدن گرفت.
سلام.
هانری عزیز از وقتیکه رفتی لوسیا تمام اتفاقات اینجا را همچون طلوع خورشید اسیر تکرار کرده، لطفاً به ذهن خسته من اجازه بده تا بتوانم این رمان احمقانه را ادامه بدهم.
این آینه هم دیگر طاقت قیافه پریشانم را ندارد.
از طرف: من که روبروی او نشستهام.
خوب شد؟
این را بلند گفتم... خیلی بلند.
دستانم را شستم و برگشتم و یک لیوان چای تکراری ریختم.
همان ساعت، همینجا، روی صندلی آرام گرفتم. نامه را تا کردم درون چای زدم و خوب که خیس شد به دهان گذاشتم و قورت دادم.
احمق...
کتاب را بستم و منتظر نشستم تا لوسی جواب بدهد. حتماً جواب میداد.
این داستان زیادی تکراری شده بود.