رسول آبادیان
سلیس: كتابهاي هوشنگ مراديكرماني حالا ديگر به خاطره جمعي يك نسل تبديلشدهاند. آثاري كه ميتوان از تکتکشان بهعنوان اتفاقهايي در عالم ادبيات كشور ياد كرد. به باور بسياري از منتقدان حوزه ادبيات داستاني، در پرونده كاري اين نويسنده كمتر به كارهاي متوسط برميخوريم چون اشراف او به شناخت شخصيت و وجوه بارز تصويري نوشتههايش نشان ميدهد برخوردش با نوشتن يك داستان، بهمثابه پروژهاي تمام و كمال است كه ممکن است ماهها وقت و انرژي طلب کند. مرادي كرماني در اين گفتوگو از فضاي تازهترين كتابش گفته است و چرايي خداحافظياش از دنياي نويسندگي.
حقيقت اين است كه لذت خواندن مجموعه داستان «قاشق چايخوري» در وجود من ماندگار شده و چند داستان از اين مجموعه را واقعاً چند بار خواندم. اولين پرسش من اين است كه در این مجموعه چگونه هم از عشق گفتهايد و هم از جنگ و دهها موضوع رنگارنگ ديگر و چگونه اين تنوع موضوعات را مديريت كردهايد؟ من فكر ميكنم شما در این مجموعه سعي نداشتهايد صرفاً براي نوجوانان بنويسيد و اين پرشهاي تخيل كارها را به مرز مخاطب بزرگسال- نوجوان نزديك كرده. اول درباره حال و هواي اين مجموعه بگوييد و زماني كه صرف نوشتنش شده.
ذهنيت من در نوشتن داستان، نگاهي همه محور است. يعني من كار خودم را ميكنم و تلاش نميكنم براي قشري خاص و سني خاص بنويسم. داستان من مانند لباسهايي است كه همگي در يك سايز توليد ميشوند. من نه روشنفكري مشکل نویس هستم و نه نويسندهاي كه بخواهم همه سليقهها را اقناع و سرگرم كنم. حقيقت اين است كه سعي نكردهام كتابي بنويسم كه مثلاً خانوادهها بيايند و از سر تفنن براي بچههایشان بخرند. خوب یا بد، من این هستم و در مرز هفتادوپنجسالگی اگر شما نیمچه عرفانی در كارها ميبينيد حاصل اين است كه من در زمان نوشتن نه به ايدئولوژي و نه به نصیحت کردن فكر ميكنم و نه به جایزه گرفتن. فقط از نوشتن لذت ميبرم و كل اين ماجرا همين لذت بردن است. من خودم را در اين چارچوب قرار نميدهم كه موقع نوشتن فكر كنم نكند يك نوجوان اين داستان را بخواند و گمراه شود يا يك بزرگسال داورياش اين باشد كه كار، مخصوص مخاطب كودك يا نوجوان است و از خير خواندنش بگذرد. نوشتن مجموعه داستان «قاشقچايخوري» در حدود 4 سال طول كشيده و بعضي از داستانهايش را تا 3-4 بار بازنويسي كردهام. حتي يكي از داستانها را بارها نوشتم و ديدم كه خوب از كار درنيامد و رهايش كردم، چون ديدم دارم زور زيادي ميزنم و يك روز هنگام كوهنوردي و در همان مسيري كه با وضعيت مختلف به مدت 26 سال رفتوآمد كرده بودم، قلبم گرفت و ديدم نميتوانم ادامه بدهم. نوشتن اين مجموعه هم درست مانند عبور سخت من از همان گذرگاه هميشگي بود. گذرگاهي كه به من يادآوري كرد بايد فكر ديگري بكنم.
در مواجهه با داستانهاي مجموعه تازه شما، به طيفي رنگارنگ از موضوعات برمیخوریم. موضوعاتي كه در دل خود طیف گوناگونی از شخصيتها را هم ميتوان مشاهده كرد. برداشت كلي من از اين مجموعه رسيدن به تمي واحد به نام «عشق» است. تمي كه از داستان «باغ کاکا» شروع ميشود و در داستانهاي ديگر هم نمودي ملموس دارد. اين داستان عشقي پاك را به تصوير ميكشد كه نويسنده بهخوبی از پس ساختوسازش برآمده. رفتوبرگشتهای ذهني شما به اعماق وجودي شخصيتهايي چون «دلنشین»، «منصور» و «طوطي» نشان ميدهد كه ميخواهيد از همان ابتدا تكليف خوانندهتان را با درونمایه اصلي كتاب مشخص كنيد. از اين داستان برایمان بگوييد و از چگونه نوشتنش.
عرض كنم هر نوشتهاي خصوصاً در قالب داستان، حاصل نوعي عرقريزان روح است. حقيقت اين است كه اين داستان خيلي از من انرژي احساسي برده چون تلاش كردهام به همان مفهوم ناب از «عشق» موردنظر شما برسم كه بهخوبی مورداشاره قراردادید. من در اين داستان خواستهام به نثر، غزلي از سعدي را بنويسم و سعدي هم در كمك به من دريغ نكرد. از سوي ديگر من شخصيت زن اين داستان را ميشناختم. من مدتهاي زيادي در نقاط مختلف تهران زندگي كردهام، خصوصاً منطقه جنوب شهر كه كتابهايي چون «مهمان مامان» و چند کار پراكنده بعدي، حاصل حضور در چنين محیطی است. من جنس چنين آدمها و شخصيتهايي را ميشناسم و حرفهایشان را ميفهمم و ارائه هريك از آنها نيازمند خرج کردن بخش عظيمي از قدرت احساس است. من كوتاه ميگويم كه اين داستان بهاندازه نوشتن يك رمان براي من زحمت داشته.
بله. کاملاً مشخص است و اين حس کاملاً به خواننده هم منتقل ميشود. چفتوبست اين داستان به مخاطب حالي ميكند كه كار، از آن جمله كارهايي نيست كه در يك نشست يا دو نشست نوشتهشده باشد. اجازه بدهيد من پرسش دوم را درباره موضوع توجه به ادبيات كهن مطرح كنم. شما در چند داستان، خصوصاً همين داستان «باغ کاکا» تلاشتان بر اين بوده كه به مخاطب يادآور شويد كه ادبيات امروز بدون پشتوانه ادبيات كلاسيك ره بهجایی نخواهد برد. شما از زبان شخصيت استاد دانشگاه بخشهايي از غزل عاشقانه از سعدي را گنجاندهايد كه اتفاقاً بهخوبی در داستان نشسته است. درجایی هم از غلامحسين يوسفي نامبردهاید و شعرهايي هم از رهي معيري نقل كردهايد. اين حجم توجه به ادبيات كلاسيك يا شاعران کلاسیک سرای معاصر ريشه در چه عواملي دارد؟
اول اينكه انتخاب اين شعرها به پيشبرد داستانها كمك كرده. خدمتتان عرض كردم كه در داستان اول مجموعه سعي من بر اين بود كه عرض ارادتي به سعدي داشته باشم و اين كار بدون كمك مستقيم سعدي ميسر نبود. يا در داستان «قاشقچايخوري» اگر آن شعرها و لالاييهاي محلي را نميگنجاندم، توجيهي براي باورپذيري شخصيت «لاكپشت» پيدا نميشد.
بله. اتفاقاً علاوه بر اين ديدگاه شما، وجه پيوند دو حوزه داستان بزرگسال و نوجوان همينجا اتفاق ميافتد و خواننده بزرگسال هم از وجه فانتزي اين داستان و حرف زدن لاكپشت دچار حيرت نميشود و بهراحتی فضا را ميپذيرد.
البته بخش عمده باورپذيري اين شخصيت به اين مسئله هم برميگردد كه من سالها لاكپشت داشتم و در عالم خيال گاهي با او حرف زدهام و گاهي به درون شخصيت او نفوذ كردهام و گاهي ساعتها از بيرون نگاهش كردهام. باورپذيري اين شخصيت شايد به اين دليل باشد كه من بهعنوان نويسنده او را بهشدت باور كردهام و نمودي انساني برايش قائل شدهام. يادم آمد نكته ديگري درباره استفاده از شعر در داستان بگويم و آن اين است كه من اولين نويسندهاي نيستم كه از چنين روشي استفاده كرده بلكه دانستههاي من به گونه نمايشي نقالي برميگردد يا خواندن كتابهايي مانند «چهلطوطی». من معتقدم ما ملت شعر هستيم. شايد در نثر زياد جاي مانور نداشته باشيم اما سعدي و فردوسي و دقيقي و... را كه نگاه ميكنيم پي ميبريم كه هزاران داستان را با شعر گفتهاند و ما امروزه به اين نتيجه رسيدهايم كه بدون شعر، در داستان لنگيم. من عمده تلاشم است كه استفاده از شعر، بهاندازه ظرفیت داستان باشد. شعري كه ما از شاعري ديگر در داستانمان ميآوريم نبايد بهگونهای انتخاب شود كه از چارچوب داستان بيرون بزند كه هم شعر را خراب كند و همداستان را. از سوي ديگر هويت ايراني بودن يك داستان را ميتوان از پيوند ادبيات كلاسيك و ادبيات مدرن شناسایی کرد.
به نظر ميرسد كه نگراني شما فقط از جانب فراموششدن ادبیات كلاسيك نيست و بهگونهای شخصيتهايي از جهان خودمان را هم شامل ميشود. منظورم داستان «شكلات» است و بيمهري نسبت به كسي كه روزي هنرپيشه معروفي بوده و حالا كسي نميشناسدش.
درست است. در اين داستان اتفاقاً اشاره مستقيمي هم به سيمرغ بلوريني شده كه اين شخصيت زماني دريافت كرده و همه دارند درباره همين سيمرغ و وجه افسانهاي آن حرف ميزنند و اينكه ميشود تخمش را از عطاري خريد. منظور من به تصوير كشيدن آن نگاههاي بيماري است كه اطراف اين شخصيت حلقهزدهاند و نه خود او كه سالهاست كسي حالي ازش نپرسيده.
من نمودي ديگر از وجوه «عشق» را در اين مجموعه در داستان «سهچرخه» ديدم. داستان سهچرخه يكي از كارهايي بود كه بهشدت مرا تحت تأثیر قرارداد. داستاني بسيار كوتاه كه ميتوانم اصطلاح «ضد جنگ» به آن بدهم. نكته جالبتوجه در اين كار، شخصيتهايي هستند كه به عشق فرزندانشان تن به خطر ميدهند و هردو در يك موقعيت كشته ميشوند. پدر «عسل» و پدر «جاسم» هر دو شخصيتهايي هستند دوستداشتني و سرباز دشمن هم برخلاف ديگر داستانهايي ازایندست، شخصيتي شيطاني و شرور نيست، بلكه او هم يك آدم است كه نويسنده بدون هيچگونه شعارپردازي روايتش كرده. به نظر من ايجاد رگههايي از انسانيت در گيرودار جنگ در داستان كار راحتي نباشد. از اين داستان بگوييد.
اين داستان روايت شخصیتی است كه بدون ذرهاي خواسته قلبی به جنگ فرستادهشده. گاهي به او گفتهاند برويم و جايي را بگيريم و گاهي هم از او خواستهاند برو نگهباني بده و مواردي ازایندست. او اصولاً براي كشتن و کشته شدن نيامده، همانگونه كه پدر «عسل» انگيزهاي بهجز دربردن جان خانوادهاش از مهلكه ندارد. منظور من در اين داستان اين بوده كه ذات انسان چه در مقام مهاجم و چه در مقام مدافع، پاك و منزه است و اين جبر زمانه است كه راه و رسمها را تغيير ميدهد. ازنظر من هردوي اين شخصيتها يك موقعيت دارند و در يك موقعيت كشته ميشوند و هنگام جان دادن هردو به يك نقطه در آسمان خيره ميشوند.
در داستان «نمك» هم شاهد نوعي عشق به خود و خانواده و شهر هستيم. آدمي كه براثر ريزش ديوارهاي زندان فرار ميكند اما فراري در کار نيست چون دلش در شهري مانده كه به آن عشق ميورزد.
بله. اين شخصیت فرار ميكند از زندان اما گويي به زندان ديگري ميرود. او كسي است كه عشق به كودكي دارد و پس از فرار از زندان به گذشتههايي بازميگردد كه بازهم همان نقش زندان را برايش دارد. عشق در اين داستان در مقام همان «نمك» است كه او دربهدر به دنبالش ميگردد. اين نمك نشاندهنده طعم عشقی است كه اين شخصیت دیگر هرگز نميتواند آن را بچشد. او به دنبال پيدا كردن نمك در شهر زلزلهزده، همه زندگياش را مرور ميكند و همه شخصيتهاي مؤثر در زندگياش را ميبيند اما از نمک خبري نيست. يعني شخصيتها باوجود زنده شدن در خیال او از عشق تهي هستند و بهقولمعروف بینمکاند.
البته شروع اين داستان را ميشود بهعنوان يكي از بهترين شروعهاي داستاني در اين سالها ارزيابي كرد: «شهر گاوي بود نيمه كشته، نيمهجان. زخمي و خشمگين كه درد ميكشيد و در خود ميپيچيد و ميلرزيد و نعره ميزد...» ميشود ساعتها درباره اين داستان حرف زد. پرسش بعدي من درباره استفاده شما از فرهنگ و ادبيات عامه در داستان است. كمي دراینباره حرف بزنيم و جايگاه اين شيوه در ذهنيت شما.
تمام ذهنيت من پراست از این قصهها و افسانهها و مثلها و زماني كه حس ميكنم داستانهايم نمك ندارند از آنها بهعنوان نمك در داستانهايم استفاده ميكنم. حقيقت اين است كه بارها در بخشهایی از كشور شاهد بودهام كه سينههاي پرمهري كه آكنده از اين افسانهها هستند را دارند پاکسازی ميكنند. يعني در خانهتکانیهایشان دارند پيرزن و پيرمردهاي قصهگو و آثار ماندگار در اين زمينه را انگار دور ميريزند. حقيقت اين است من به همان اندازه كه نگران ادبيات كلاسيك هستم، نگران فرهنگ و ادبيات عامه هم هستم. تلاش من بر اين بوده كه به جامعه بفهمانم در لابهلاي زندگي روزمره ما، ادبياتي دستنخورده وجود دارد كه ميتوانيم به اشكال گوناگون از آن استفاده كنيم. من اين نگرش حفظ آثار عامه را كاربردي كردهام تا به سهم خودم تلاشي براي جلوگيري از فراموش شدگيشان داشته باشم كه اين هم به گفته شما در امتداد همان «تم» عشق است كه بهنوعی در داستان «ستاره» هم نمود بارزي دارد. اين داستان با تکیهبر شيوهاي از نوشتن داستان كلاسيك نوشتهشده و اگر من نميخواستم از افسانه يا مثلي كلاسيك استفاده كنم، نميتوانستم شالودهاي براي اين داستان بنا كنم كه قابلقبول باشد. به گمان من ادبيات عامه مانند شمش طلاست كه اگر به دست يك زرگر ماهر بيفتد ميتوان از دل آن بهترين گردنبندها و انگشترها و... را دربياورد و کار نویسنده هم همين حكم را دارد. ما اگر با دقت نگاه كنيم، در عمق ادبيات و فرهنگمان به ادبيات و فرهنگعامه ميرسيم. به نظر من كاري كه فردوسي كرده، نوعي احياي فرهنگ و ادبيات عامه است. موضوعي كه ظاهراً در آن دوران هم چندان زنده و پويا و موردحمایت نبوده. حافظ هم همینطور و سعدي هم همينطور و بهکلی بزرگان ادبيات ما به گذشته فرهنگيشان رجوع كردهاند. مولوي هم ستارهاي بينظير در اين زمينه است. شاعري كه حتي توانسته از مبتذلترين حكايات سینهبهسینه، مفاهيمي عميق از فلسفه و عرفان ارائه كند. البته در اغلب كشورهاي دنيا هم رسم است كه نويسندگان به داشتههاي فرهنگيشان توجه نشان دهند و نويسندهاي چون «ماركز» بارها گفته است كه اگر قصههاي مادرم نبود من هرگز نويسنده نميشدم. در آثار ديگر نويسندگان از كشورهاي امريكاي لاتين هم شاهد اين موضوع هستيم كه هركدام از آنها بهشدت به داشتههاي فرهنگي پيشين افتخار ميكنند و مانعي نميبينند كه آن را در لابهلاي آثار مدرن بگنجانند. ميخواهم اين را بگويم كه خيلي از کشورها به دنبال ساختن فرهنگي خيالي و جعلي از خودشان هستند و ما داريم همه داشتههایمان را به زباله تبديل ميكنيم و دور ميريزيم يا اگر خيلي هم لطف كنيم همه آثار مكتوب را سالي يكبار گردگيري ميكنيم و با احترام ميگذاريم سر جایش.
در داستان «خانه خودم» عشق و ادبيات عامه بهشدت باهم گرهخوردهاند. به نظر ميرسد متلهايي كه در اين داستان مورداستفاده قرارگرفته از منطقه كرمان باشد.
بله. اين متلها ريشه در مهماننوازي آن منطقه دارد كه من كمي بازسازيشان كردهام. لازم است بگويم در طول حيات نويسندگيام هیچگاه نبوده كه نيمنگاهي به ادبيات عامه نداشته باشم. بدون هيچ تعارفي ميگويم اگر ادبيات عامه نبود من هيچ شانسي براي نويسنده شدن نداشتم. من نميخواهم داستانهاي آپارتماني را ناديده بگيرم اما اين نوع از ادبيات آنگونه كه بایدوشاید موردنیاز جامعه فرهنگي امروز ما نیست. ما با داستانهايي با درونمایه عشقهاي آبكي نميتوانيم حرفي براي گفتن داشته باشيم. فرهنگعامه، پشتوانه فرهنگي ماست و من تمام افتخارم اين است كه توانستهام بخشي از آن را كاربردي كنم و بروم در خانهها و ببرم نزد نوجوانان و طیف دیگری از خوانندگانم.
بهعنوان پرسش آخر ميخواهم به چرايي ننوشتن شما بپردازم. به نظر من وقتي نويسندهاي در حد شما ديگر نمينويسد، بسيار غمانگيز است. چرا تصميم گرفتهايد ديگر ننويسيد؟
به گمانم يك پايان غمانگيز بهتر از يك غم بيپايان است. شكل غمانگيزتر اين است كه يك نويسنده با نوشتن به هر شکلی بخواهد وقت و انرژي افرادي كه به او اعتماد كردهاند هدر بدهد. من 50 سال است كه مينويسم و دلم نميخواهد كار بهجایی برسد كه مانند دوستي كه نميخواهم نامش را ببرم، درگير سروكله زدن با خودم يا ديگران باشم كه كارم را براي انتشار نپذيرفته. اين دوست عزيز من زماني نامهاي براي من نوشته بود و توضيح داده بود كه دو سال است كتابم را براي هر ناشری ميفرستم منتشر نميكند. حقيقت اين است كه يك نويسنده نبايد اجازه بدهد كارش به اينجاها بكشد. بهگونهای كه ديگران بگويند ایکاش اين كار را نميكرد واي كاش این مطلب يا آن داستان را نمينوشت. نميخواهم به روزمرگي دچار شوم چون در غير اين صورت به عاقبت همان كشتيگير معروف دچار خواهم شد كه دوستانش از او خواهش ميكردند ديگر كشتي نگيرد اما گوش نكرد و رفت و ضربهفني شد و یکعمر اعتبار را از دست داد. آدم خودش بايد براي خودش دوران تقاعدي قائل باشد و بداند كه ازاینپس بايد به شكلي ديگر عمل كند و عرصه را به جوانان واگذار كند. خدمتتان عرض كردم كه براي نوشتن مجموعه «قاشق چايخوري» خيلي زحمت كشيدم و بارها به خودم گفتم فلاني! ديگر تمامش كن. اگر قرار باشد چيزي از من به يادگار بماند در همين حد کافی است. واقعاً فكر ميكنم كه سهم ما از آب درياها و اقيانوسهاي جهان در حد يك قاشق چايخوري است و بيشازآن نه امكانپذير است و نه قابلدسترسی. روزي در اتوبوس ايستاده بودم كه جواني گفت: پدر جان! بنشين. خسته ميشوي! و من به خودم گفتم ایداد و بيداد. خبر ندارم كه پير شدهام. حكايت آدمي همين است. پير ميشود ديگر و اين پيري فقط جسمانی نیست. وقتي يك كارگردان سينما ميگويد ميخواهم فيلمي بسازم كه با دستمزدش بروم خارج و مثلاً فرزندم را ببينم، من به اين فكر ميكنم كه ديگر همهچيز او در سينما تمامشده و حكايت آن است كه يك نفر جلوي چشمهاي خودش بميرد. رسيدن به اين مرحله يعني رسيدن به آخر خط. مرگ هركسي در این است كه به قول كرمانيها متوجه شود «بيلش ديگر گلي برنميدارد.»
نويسنده قصههاي مجيد به روايت خودش
درخت پير
يك روز در محل باغ كتاب و زماني كه در حال امضاي كتاب تازهام براي خريداران بودم، چشمم به يكي از كارگرهاي شاغل در آنجا افتاد كه كتابي در دست منتظر بود تا برايش امضا كنم. حقيقتش اين است كه خيلي از اين مواجهه خوشحال شدم چون احساس كردم كتابي كه نوشتهام ظاهراً پا دارد و خودش ميگردد و مخاطبش را پيدا ميكند. آنهم مخاطباني كه قلبا دوست دارم كارهايم را بخوانند. خوشحالي بيشترم از اين موضوع بود كه ايشان گفت كتاب مرا يك كارگر ديگر به او معرفي كرده و گفته كه حتماً اين كتاب را بخوان. او تا آن زمان شايد اسم من را هم نشنيده بود و من توسط كتابم به او معرفیشده بودم. كتاب مثل بچهاي است كه شما بههرحال بزرگش ميكنيد، اما نميتوانيد همه رفتار و سكناتش را موبهمو كنترل كنيد، او بالاخره بايد روزي بلند شود و برود دنبال ساخت سرنوشت خودش. در داستان آخر مجموعه «قاشق چايخوري» داستاني دارم كه شخصيت دختركي را روايت ميكند كه همهچیزش وابسته به شخصيتي بزرگتر يعني «خانم دكتر» است. او بدون خانم دكتر ظاهراً هيچ نيست و نوعي وابستگي تام و تمام دارد، يعني همان چيزي كه ممكن است بر سر يك كتاب و نويسندهاش هم بيايد و من هميشه از آن واهمه داشتهام. مدتي پيش درجایی خواندم كه يك پدر قصد حراج نوزادش را داشته كه اين خبر مو را به تنم سيخ كرد و با خودم فكر كردم، نويسنده نبايد اجازه بدهد كه بهجایی برسد توليدات ذهني خود را حراج كند. خيليها ميگويند كه اعلام پايان نويسندگي از سوي من غمانگيز است اما من در پاسخ به لطف دوستان ميگويم كه ادامه دادن غمانگيزتر است چون به قول سركار خانم آموزگار، وقتیکه آدم ميميرد بايد چند «حيف» دنبالش باشد و ديگران بگويند حيف كه اين آدم مرد و اگر اين حيف را به دست خودمان از بين ببريم، بيخود زندگي كردهايم. شرايط ذهني من طلب ميكند كه بگويم ديگر نمينويسم و ظاهراً عهد كردهام آن «حيف» را داشته باشم. اگر بخواهم داستانيتر بگويم، اينگونه روايت ميكنم كه بدون تعارف درخت پيري هستم كه ديگر ميوه نميدهد و شايد بتوانم در فصلي مشخص چند جوانه داشته باشم كه بتوان از طريق آنها شروع هر فصل را حدس زد.
اعتماد