«شیوههای نگریستن» یکی از مشهورترین کتابهای جان برگر در حوزه هنرهای تجسمی بود که در سال ۱۹۷۲ به سریالی تلویزیونی تبدیل شد. از دیگر کتابهای مطرح او میتوان به «G» و «نقاش زمان ما» اشاره کرد. «سوزان سونتاگ» و «جارویس کوکر» از چهرههایی بودند که فعالیتهای «برگر» را تحسین میکردند. «دیوید شریگلی» او را «بهترین نویسنده تاریخ که به آثار هنری میپرداخت» توصیف و از فقدان او ابراز تأسف کرد. «برگر» سالها بود که در منطقهای دورافتاده در کوههای آلپ فرانسه زندگی میکرد. او اخیراً به «آنتونی» در حومه پاریس نقلمکان کرده بود. «برگر» کار خود را بهعنوان نقاش شروع کرد و پس از روی آوردن به نویسندگی، بهعنوان یکی از برجستهترین منتقدان هنری شناخته شد.
او کتابهای متعددی را در حوزههای رمان، نمایشنامه، شعر و فیلمنامهنویسی به چاپ رسانده بود. کتاب «نقاش زمان ما» از این نویسنده انگلیسی در سال ۱۹۵۸ منتشر شد. رمان «G» او جایزه «بوکر» سال ۱۹۷۲ را برایش به ارمغان آورد. این چهره فرهنگی در سال ۲۰۰۹ جایزه یکعمر دستاورد ادبی «قلم طلایی» را دریافت کرد. «پادشاه: یک داستان خیابانی»، «از ای تا ایکس» و «فتوکپیها» از دیگر رمانهای او هستند. «یک سؤال جغرافیا»، «بوریس» و «آخرین پرتره گویان» نیز از نمایشنامههای او هستند.
هنر زمین خوردن
جان برگر؛ برگردان منوچهر مرزبانیان
در میان آثار سینمایی آغاز قرن گذشته، فیلمهایی اندکی امروز میتوانند «تفسیری نزدیک بهواقع از قرن بیست و یکم» را بنمایانند. تمامی استعداد و سرزندگی و لودگی دلقکی بیهمتا میبایستی… به چشم وی آنچه در جهان میگذشت، چیزی هم از سنگدلی و هم از غرابت در خود داشت؛ و به نظر او میبایستی همچنین باشد. انرژی او بر اینجا و اکنون تمرکز مییافت، صرف «آزمودن بخت خود، در بیرون کشیدن از این ورطه رخت خویش» میشد و جستجوی روزنی به هر چه اندکی بهتر توانستی بود. به صرافت دریافته بود که اوضاعواحوال و موقعیتهای بسیاری در زندگی به تکرار پیش میآیند و چنین است که با همه غریبی، آشنا مینمایند. از همان دوران کودکی، با ضربالمثلها، شوخیها، شگردها، ترفندهای حرفه [بازیگری] و دوزوکلکهایی خو گرفته بود که نشانی از معماهای تکراری روزانه داشتند. ازاینرو با آگاهی هشداردهنده مشهورش به رویارویی با هرچه بر سرش میآمد قد برمیافراشت؛ و بهندرت دچار گیجی و سردرگمی میشد.نمونههای چندی از اصول بدیهی آگاهی هشداردهنده مشهورش که بدانها دستیافته بود اینهاست:
ــ نشیمنگاه، مرکز اندام مردان است؛ اُردنگی به دشمن را اولازهمه به آنجا میزنیم و وقتی هُلمان میدهند غالباً روی همین جای بدن است که به زمین میافتیم.
ــ زنان یک ارتشاند. پیش از هر چیز به چشمانشان بنگرید.
ــ قدرتمندان همواره وحشی و خشن و عصبی مزاجاند.
ــ موعظهگران بهجز صدای خودشان دوست ندارند صدای کسی را بشنوند.
ــ آنقدر معلول در این اطراف هست که شاید لازم باشد کسی را برای تنظیم رفتوآمد صندلیهای چرخدار بگماریم.
ــ برای نشان دادن یا تشریح سیر روزمره دلتنگیها، نیازهای برنیامده یا اشتیاقهای سرخورده واژه کم داریم.
ــ اغلب مردم فرصتی برای خود ندارند، اما این را درک نمیکنند. همانند کسانی که دنبالشان هستند، دنبال زندگی خود دوانند.
ــ شما هم مثل آنها، به چیزی گرفته نمیشوید تا وقتیکه از راه از پیش تعیینشده بیرون روید و خطر کنید. آنوقت است که همراهانتان، با نگاهی شگفتزده، یکدفعه بازمیایستند؛ و سکوت این شگفتزدگی تمامی واژگان پنداشتنی همهی زبانهای مادری را در بردارد. مکث قدر شناسانهای را آفریدهاید.
ــ صفوف مردان وزنانی که تقریباً صاحب چیزی نیستند، میتوانند مخفیگاه موقتی درست کنند، درست بهاندازهای که مردک کوچک اندامی بتواند خود را در آن پنهان کند.
ــ دستگاه گوارش غالباً از کنترل ما در میرود.
ــ کلاه، کسی را از گذر زمان در امان نمیدارد، [فقط] نشانه مقام و مرتبهای است.
ــ در جهانی بیرحم، یک عصا میتواند همچون همراهی به کار آید.
کلمات قصار دیگر بهجا و مکان مربوطاند:
ــ برای رفتن به درون اغلب ساختمانها، یا باید پول داشت یا نشانهای که گواهی برداشتنش باشد.
ــ پلکانها همان سرسرهها هستند.
ــ پنجرهها برای دور انداختن چیزها یا بالا رفتن از آنها به درد میخورند.
ــ بالکنها مکانهایی برای پائین پریدنی شتابزده یا دور انداختن چیزها هستند.
ــ طبیعت دستنخورده جایی برای پنهان شدن است.
ــ همه تعقیب و گریزها دایرهوارند.
ــ کوچکترین قدمی که بردارید شانس اشتباه بودنش بیحد است، ازاینرو وقتی رشته کار ازدسترفته آن را به برازندگی بردارید تا حواس را پرت کنید.
این گزارهها نشانهای از آگاهی هشداردهنده پسرکی به دست میدهد که حدودِ ۱۰ سال سن داشت ــ یعنی نخستین باری که سالهای عمر کسی دورقمی میشود ــ همان ولگردی که در آغاز قرن بیستم در محله «لامبت» در جنوب لندن پرسه میزد. بخش بزرگی از این کودکی در مؤسسات دولتی گذشته بود: نخست در یک دارالتأدیب، سپس در مدرسهای مخصوص کودکان تهیدست. مادرش «هانا» که وی وابستگی عمیقی به او داشت، نمیتوانست از فرزندش مراقبت کند. او سالهای زیادی از عمرش را محبوس در یک آسایشگاه روانی به سر برده بود. «هانا» از حلقه هنرمندان «موزیک هالِ» جنوب لندن برخاسته بود. در آن روزگار، مؤسسات عمومی خاص بینوایان، مانند دارالتأدیبها و مدارس کودکان فقیر، به شکلی نظم و سامان مییافتند که شبیه اداره کردن زندانها بود و هنوز همچنین است. ندامتگاهی برای بازندگان. اندیشیدن به این کودک ۱۰ ساله و آنچه بر او گذشت، مرا به یاد تابلوهای نقاشی یکی از دوستانم میاندازد.
میشل کوآن تا چهلسالگی به جرم سلسله دستبردهای جزئی، بیش از نیمی از عمرش را در زندان گذرانده بود. او طی دوران بازداشتها، خود را با نقاشی سرگرم میکرد. مضمون نقاشیهای او روایت رخدادهای بیرون از زندان، در دنیای آزاد کسانی است که از دریچه چشم یک زندانی به پندار درآمده. یکی از ویژگیهای تکاندهنده این تابلوها ناشناس بودن مکانها و محلههایی است که ترسیم کرده. شخصیتهایی که او کشیده است، قهرمانان روایت، گیرا و بااحساس و پرتواناند، اما کنج خیابانها، بناهای باابهت، ورودیها و خروجیها، خطوط پشتبامها و گذرگاهها که پسزمینه نقوش شخصیتها هستند، غمزده و ناشناس و بیجان و سرد و بیتمایزند. در هیچ کجا کمترین اثری نمیبینیم که نقاش نوازش مادری را نقش کرده باشد. دنیای خارج را از ورای شیشه شفافی میبینیم، اما از چشمانداز نفوذناپذیر و بیرحم پنجره یک سلول. کودک ۱۰ ساله، نوجوان و سپس مرد جوانی شد. ریز، باریکاندام، با چشمان آبی نافذ. میرقصید و آواز میخواند. شکلک هم درمیآورد. با شکلک گفتگوهایی پرشاخ و برگ میان خطوط چهره، حرکات دستهایی با اطوار ظریف و محیط اطراف میساخت، محیطی بیدروپیکر که به هیچ جا تعلق نداشت. هنرمندی که نقش جیببر تردستی را بازی میکرد که با گشتن جیبی پس از جیب دیگر، سردرگم و نؤمید، همه را به خنده میانداخت. فیلمهایی میساخت که خودش هم در آنها بازی میکرد. صحنه این فیلمها اندوه باز و ناشناخته و بیمادرند.
خواننده عزیز، لابد حدس زدهاید که از چه کسی سخن میگویم، اینجور نیست؟ حرف از چارلی چاپلین ولگرد کی کوچک اندام در میان است. در سال ۱۹۲۳ وقتی گروهش سرگرم فیلمبرداری «جویندگان طلا» بودند، بحث و گفتگوی پرشوری در استودیو درباره سناریو درگرفته بود، مگسی مدام حواس حضار را پرت میکرد و خشم «چاپلین» را چنان برانگیخت که مگس کشی خواست و کوشید مگس را بکشد. تلاشی بیهوده. پس از لختی، مگس بر روی میزی کنار دستش فرود آمد. مگسکش را برداشت تا مگس را له کند، اما ناگهان دست پس کشید و مگسکش را زمین گذاشت. وقتی دیگران دلیلش را پرسیدند، نگاهی به آنان انداخت و پاسخ داد: «همان مگس نبود!»
یک دهه پیش از آن «روسکوئه آربوکل»، یکی از همکاران «تنومند» و محبوب «چاپلین» اعلام داشته بود که «چاپلین»، رفیق جانجانی او «نابغه کمیک کاملی است، بیتردید تنها کسی از دوران ما که یک قرن بعد درباره او سخن خواهند گفت». آن قرن سپری شد و گفتار «آربوکل» «خپله» درست از آب درآمد. در طول قرن حاضر، جهان ــ از چشماندازهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ــ دگرگونی عمیقی یافته است. سینما هم با اختراع فیلم «ناطق» و بنای «هالیوود» عوض شد. بااینهمه، نخستین فیلمهای «چاپلین» چیزی از تأثیر غافلگیری، طنز، گزندگی یا روشنگری خود را از دست نداده است؛ و مهمتر از همه، بجا بودن مضامین آنها در انطباق با اوضاع امروز، نزدیکتر و اضطراریتر از هر وقت دیگری به چشم میآید: فیلمهای او تفسیر صادقی از همین قرن بیست و یکمی است که در آن به سر میبریم.
چنین چیزی چگونه ممکن است؟ مایلم دو دلیل را پیش کشم. دلیل نخست به بینش جهاننگر زبانزد «چاپلین» برمیگردد که شرحش در سطور پیشین آمد و دوم، نبوغ او در نقش یک دلقک که، با همه تعارض نمایان در این گفته، بسیار مدیون مصائبی است که در جوانی بر او گذشته بود. امروز، خودکامگی اقتصاد سرمایهداری مالی بورس باز جهانی که دولتهای ملی (و سیاستمدارانش) را بردهداران خویش کرده و سپهر رسانهای را اسباب تخدیر و تحمیق و یگانه هدفش سود یابی و برهم انباشتن دائم است، بینش و قالبی از حیات را بر انسانها تحمیل میکند که برآشفته و ناپایدار و بیرحم و توجیهناپذیر است. چنین بینشی از زندگی به چشمانداز دنیای افسانهای کودک ۱۰ ساله ما بیشتر نزدیک است که در عصری که «چاپلین» نخستین فیلمهایش را میساخت، زندگی وی بر بستر آن میگذشت.
روزنامههای امروز صبح [ژوئیه ۲۰۱۴] گزارش دادهاند که «اوو مورالس»، رئیسجمهور بولیوی، مردی نسبتاً صادق که از بیآزرمی و بیپروائی عاری است، اقدامی را پیشنهاد کرده تا کار کودکان را از ۱۰ سالگی در چهارچوب قانون مجاز دارد. هماینک یکمیلیون کودک بولیویایی کار میکنند تا به ارتزاق خانواده خودیاری رسانند. این قانون تضمینی است بر اندک حمایت حقوقی از آنها. شش ماه پیش، در آبهای مشرفبه کنارههای جزیره ایتالیائی «لامپه دوسا»، چهارصد مهاجری که از آفریقا و خاورمیانه به امید یافتن کار کوشیده بودند سوار بر یک کشتی نامناسب برای دریانوردی، مخفیانه راهی اروپا شوند، به دریا افتادند و جان باختند. سیصد میلیون زن و مرد و کودک بر روی کره زمین در جستجوی کارند تا کمترین وسیلهای که برای بقا لازم است بیابند. «ولگرد» فیلم «چاپلین» تافته جدا بافتهای نمینماید.
روزبهروز بر دامنه هر آنچه توجیهناپذیر مینماید افزوده میشود. حق تمام مردم برای رأی دادن، از هر معنائی تهی گشته است، زیرا آنچه سیاستمداران کشورها بر زبان میآورند دیگر هیچ ربطی به آنی که انجام میدهند یا میتوانند انجام دهند ندارد. همه تصمیمات بنیادینی که بر دنیای امروز اثر میگذارد را بورس بازان مالی و کارگزاران آنها میگیرند، ناشناخته و دور از چشمها و گوشها. همانگونه که کودک ۱۰ ساله میانگاشت، «برای نشان دادن یا تشریح سیر روزمره دلتنگیها، نیازهای برنیامده یا اشتیاقهای سرخورده واژه کم داریم.» دلقک میدانست که زندگی بیرحم است. لباس ناهمگن و رنگارنگ لودگان روزگاران پیشین همان وقت هم مزاح بابیان مأنوس آنها از غمزدگی بود. دلقک به باختن عادت دارد. باختن پیشدرآمد نمایش اوست.
انرژی مسخرگیهای «چاپلین» تکرار و هر بار هم شدیدتر میشد. او هر بار که بر زمین میافتاد، آدم جدیدی میشد که باز بر روی دوپای خود میایستاد. مردی تروتازه که توأمان، همان آدم و آدم دیگری بود. راز سرزندگی او پس از هر افتادنی را در چندبارگی آن میدیدیم. گرچه عادت کرده بود که همواره شاهد بر باد رفتن آرزوهایش باشد، باز همین چندگانگی به وی رخصت میداد تا به آرزوی بعدی خود چنگ اندازد؛ و تحقیر از پس تحقیر را با آرامش تحمل کند. حتی وقتی به ضد حمله همدست مییازید، با چاشنی تأسف و همراه با آرامشی بر رقیب میتاخت. همین آرامش بود که او را آسیبناپذیر میساخت ــ آسیبناپذیری که به جاودانگی میمانست؛ و ما، بااحساس جاودانگی در سیرک رویدادهای نومیدانه روزمره، آن را با خندههایمان بازمیشناسیم.
در جهان «چاپلین» خنده نام دیگر جاودانگی است. عکسهایی از «چاپلین» وقتی به ۸۵ سالگی گام نهاده بود در دست است. یک روز با نگریستن به آنها خطوطی را در چهرهاش یافتم که برایم آشنا بود؛ اما نمیدانستم چرا. دیرتر دریافتم. تحقیق کردم. این بیان خطوط چهره به «رامبراند» شبیه بود در آخرین تصویری که از چهره خویش کشیده بود: «پرتره خود در سیمای زئوکسیس خندان». او میگفت: «من کسی جز بازیگری خرد، به قیمت چند پول سیاه نیستم. تنها چیزی که میخواهم این است که آدمها را بخندانم.»
لوموند دیپلماتیک